یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۱

تو چشام اشکي نمونده
تو دلم حرفي ندارم
ديگه وقتِ رفتنه
سفر دور و درازه..
انتظارِ روز برفي
تو دلم داغ زده سرما
انتظارِ آفتاب گرم
تو دلم يخ زده اما..
برف و بوران
ابر و بارون
چيکه چيکه
توي ناودون
روز ابري
روز سرما
انتظارِ روز برفي..
يادِ اون اوايل افتادم..
مي دونين، اولين نوشته ي من تو اين وبلاگ، تو وبلاگي که خيلي باهاش خاطره دارم
و مي دونم غير مستقيم خيلي تو زندگي م تأثير داشته، چيه..؟!
اين رُ روزِ يک شنبه، 23 دي ماه 1380 پابليش کردم! براتون دوباره مي نويسمش؛
مي گفت: من شخصاً از مردن نمي ترسم. اما ازش هيچ هم خوشم نمي آيد. مرگ يعني چه؟ تا وقتي که آدم زنده است، بايد به
زندگي فکر کند. وقتي هم که مرد، خُب مرده است ديگر. مخصوصاً هنرمندان و آنهايي که انديشه شان بازده دارد. تا وقتي که
مي توانند کار کنند ، حيف است بروند. اصلاً مُردن چيز مزخرفي است.
خودکشي هم کار مرد نيست. مال آدم ضعيف است. مرد اگر مردانه باشد ، محکم باشد ، حقارت و ضعف را مي کشد ، نه
خودش را. قهرمان هم آن کسي نيست که کشته شود. آن کسي است که مي داند رها مخوف مرگ آوري پيش روي اوست ولي
از رفتن نمي ماند. و تا زماني که اراده در او باقي است، با جبر روزگار مي جنگد، هر چند که مي داند شايد که کشته شود دير
يا زود. آن که از جا ، مي رود سست است. من مي گويم "اخوان ثالث" هم به مرگ طبيعي نمرد. به کشتن داده شد، با رنج زمانه
و با تهيدستي قدر ناشناسانه اي که توي سفره اش گذاشته بودند.
در سرزمين هايي که جهان سوم محسوب مي شوند ، هر روشنفکري که زودهنگام بميرد ، شهيد است ، چون سلطه سختي و
دغدغه ي آزادي ، جان و تن اش را کاهيده و تراشيده است.
حسن پستا ، مترجم و پزوهشگر ، دوشنبه 16 آذرماه چشم از جهان فرو بست.لازم به ذکر است رمان "خانواده پاسکو آل دوارته"
نوشتة کاميلو خوسه سلا ، و "فرعون ها هم مي ميرند" اثر اليزابت پين ، با ترجمه پستا ، در ميان اهل قلم شناخته شده است.