جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

خدا گفت: ليلي يک ماجراست. ماجرايي آکنده از من.
ماجرايي که بايد بسازي اش.
شيطان گفت: يک اتاق است. بنشين تا بيفتد.
آنان که حرف شيطان را باور کردند. نشستند و ليلي هيچ گاه
اتفاق نيفتاد. مجنون اما بلند شد. رفت تا ليلي را بسازد..
خدا گفت: ليلي درد است. دردِ زادني نو. تولدي به دستِ خويشتن.
شيطان گفت: آسودگي است. خيالي است خوش.
خدا گفت: ليلي رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: ليلي جستجو است. ليلي نرسيدن است.
نداشتن و بخشيدن..
شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست.
شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دمِ دست
و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده ي اينجايي.
ليلي هاي نزديکِ لحظه اي..
خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود..
مجنون زيستني از نوعِ ديگر را برگزيد و مي دانست
که ليلي تا ابد طول مي کشد.