سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱

تنها خوبي روزگار اينه که مي گذره..
و تنها خوبي دنيا هم اينه که هر چي بخواي توش ـه..
به طور کلي سه ايدئولوژي براي گذرانِ زندگي هست:
1) همه چيز رُ خوب ببيني؛
يا بهتر بگم، فقط چيزهاي خوب رُ ببيني..
اون وقت دنيا قشنگ مي شه، مردم مهربون مي شن
همه ي چيزهاي خوب هميشه باهات هستن..
درخت ها عاشق مي شن و پرنده ها دوستت..
و بودنت بر مبناي قلب ت شکل مي گيره.
2) همه چيز رُ زشت ببيني؛
اون موقع است که روي پستِ دنيا مياد بالا و همه جا
پر مي شه از بدي و پستي و شرّ و خشونت..
تنها چيزي که برات باقي مي مونه جون ت ـه..
و براي اين که بالا نياد! مجبوري مثلِ حيوون ازش مراقبت
کني و هر کاري لازم باشه انجام بدي.
3) يه چيزي مابينِ اين دو تا؛
نه عاشق و مجنوني / نه احمق و خُل و چل!
نه قلب ت رُ داري و نه وجودت رُ..
نه خوبي همراهت ـه و نه بدي..
خودت هم نه خوب مي توني باشي و نه بد!
يه جور بي خيالي به همه چيز..
يه جور رکود..
شايد با شک همراه باشه، شايد هم نه!
شايد خيلي هم قطعي باشه.. شايد هم نه!
شايد روشِ کلي زندگي ت بشه.. شايد هم نه!
اما فعلاً که من اين جوري ام..