دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱

گفتم بهتون؟ ديگه تصميم دارم نوشته هاي ديگرون رُ اين جا کپي نکنم! ولي اين بار..
پس با هم بخونيم؛ ..هميشه وبلاگش تازه است! آيدا رُ ميگم.. با CarpeDiemش ؛
يک روز ديگه هم گذشت ... از هياهوی روز و شلوغی و گرما و دود شهر گرفته ، تا مهمونی شب و سر و صدا و همهمه و قاشق چنگال و خنده ... می شينی جلوی آينه ... با يه تيکه پنبهء ليمويی و يه شير پاک کن ... پنبه رو به مايع سرد سفيد آغشته می کنی و می کشی روی پوستت ... احساس می کنی يه قشر ضخيم رو داری پاک می کنی ... يه قشر ضخيم از دود و کِرِم و نگاه ... پنبه رو که نگاه می کنی ، سياه شده ... سياه از خط چشم و دود ماشين و نگاه هايی که سراسر روز روی صورتت سنگينی کرده ... پنبه رو دوباره آغشته می کنی و می کشی روی لب هات ... می بينی که تيره شده ... تيره از روژ لب تيره و فشاری که لب هات رو به هم دوخته ، وقتی اون همه حرف رو شنيدی و به روی خودت نياوردی ... پنبه رو باز آغشته می کنی و می کشی روی صورتت ... دستت خط می خوره و چشمت پاک می شه ... چشمی که همش به زمين دوخته شده بود تا نفرت ِ نگاهش ديده نشه ... دلت می خواد همه ء شيشه رو خالی کنی رو صورتت تا کاملا محو شی ، تا ديگه هيشکی رغبت نکنه نگاهت کنه ... پنبه رو باز آغشته تر می کنی و آرزو می کنی که ای کاش می شد به همين سادگی ........
××××××××××××××××××××
دکتر ملکيان رو خيلی دوست دارم . حرفاش عجيب به دل می شينن .
دلم می خواست شاگردش بودم و فلسفه می خوندم . يه زمانی تعريف جالبی از من ارائه داد :
1. من ِ واقعی ِ من .
2. تصويری که خودم از خودم دارم .
3. تصويری که ديگران دربارهء من دارند .
4. تصويری که من از تصوير شما از خودم دارد .
5. تصويری که شما از تصوير من از خودم داريد .
در خلوت کامل ، من ِ شمارهء 1 و 2 وجود داره ، ولی در خلوت من ،
من ِ شمارهء 3 و 4 و 5 . وقتی ديگران به من حمله می کنند ، در واقع نقد ِ من ِ 3 است ،
ولی ما فکر می کنيم به من ِ 1 و 2 حمله شده و می رنجيم .
حالا اينا به کنار ، من يه مدته 1 و 2 رو گم کردم . 3 و 4 و 5 رو هم با هم قاطی کردم .
اينه که شدم بی نام و نشون ، راحت !
××××××××××××××××××××
دختر کوچولوی خوشگلی بود ، با چشمای درشت سياه . ولی خوب ، مثل بيشتر بچه هايی که اون دور و بر بودن ، ظاهری آشفته و نا مرتب داشت ، بلوزی چهار خونه با شلوار کتونی گشاد و موهايی پسرونه که زير يه روسری قرمز خالدار پف کرده بود . همينجوری زل زده بود به من که گشنه م بود و داشتم کيت کت می خوردم . نگاهم که بهش گره خورد ، کيت کت رو بهش تعارف کردم ، يه لبخند مفصل بهم زد و شروع کرد به خوردن . چون ديدم قاعدتا بعد از خوردن ، بايد مثل من تشنه ش بشه ، آبميوه رو باز کردم و دادم دستش ، کلی با لبخند تحويلم گرفت . بعد که دور دهنش رو با آستينش پاک کرد ، بهم گفت : تو دوست داری بری جهنم ؟ من گفتم : نه زياد ، همين چند باری که توش بودم ، زياد ازش خوشم نيومد . حالا از کجا فهميدی من قراره برم جهنم ؟! گفت : آخه مامانم می گه هر کی مثل تو موهاش بيرون باشه ، می ره تو جهنم . گفتم : آها ! پس واسه همينه که تو به اين کوچيکی روسری سرت کردی ؟ واسه اين که نری جهنم ؟ گفت : آره ، تازه نماز هم بلدم بخونم . اينجا همه دارن نماز می خونن ، تو چرا نمی خونی ؟ گفتم : هوووم ... آخه بلد نيستم اون جوری که دوست دارم نماز بخونم . گفت : حيف ، پس می ری تو جهنم . گفتم : حالا جهنم چه جوريه اصلا ؟ گفت : جهنم آتيش داره ، با سوسک ، پنکه هم نداره . اما بهشت پيتزا داره با نوشابه .

و البته اين نقل قول از خورشيد خانوم؛
اگه دلت می خواد دلش هری بريزه پايين و داغ بشه ، وقتی که حواسش نيست ماشينو يهو بزن کنار خيابون و ببوسش . اگه می خوای هر چی که يادش رفته يادش بياد ، يهويی دستاشو بگير و با دست چپت دنده رو عوض کن . اگه دلت می خواد از پيشت نره و بمونه باهات تو خيابونا دستاشو يه جوری نوازش کن که دلش بخواد همونجا با هات عشق بازی کنه . اگه دلت می خواد آروم بشه و همه چی از يادش بره بهش بگو سرشو بذاره رو پاهاتو براش Loreena McKennitt بذار و آروم آروم نازش کن . اگه دلت می خواد خواب از سرش بپره ورش دار ببرش کافی شاپ گاسپاريان تو خيابون قائم مقام و براش يه سيگار روشن کن . اما اگه دلت می خواد همه اون حال و هواها رو داشته باشه يهو ور نداری اين وسط آهنگ نسترن رو بذاری که هی بگه " تو دلت جای ديگه است نمی دونی به خدا " و اونم يه دفعه امر بهش مشتبه شه که آره دلش جای ديگه است و هزارتا فکر و خيال و دلتنگی بياد تو کله شو اصلا ديگه کاری نداشته باشه که اين آهنگ نسترن چه آهنگ مزخرفيه!

و يه MSG از تهران دخت (پيشنهاد مي کنم باقي نوشته هاش رُ هم بخونين :)
امروز يکهو خيال کردم نکنه دارم اشتباه می کنم و اين همه دوست داشتن بی دليل هست؟ نکنه اون اونی نيست که من فکر می کنم؟ بعد از يک دل سير گريه کردن و آخرش به خدا حواله کردنش اومدم باز توی اينترنت ... نامه ی يک دوست خوب رو خوندم ....
از خودم خجالت کشيدم ... مگه من بايد ازش چه توقعی داشته باشم؟ مگه اينجا بازار هست که بده بستون باشه توش؟ مگه من قرار نبوده پاک باز باشم؟ مگه پيش خودم هميشه نمی گفتم که اين منم که نياز دارم يکی رو دوست داشته باشم و اون بی نيازه؟ ... مگه خدا عقده ی دوست داشته شدن داشت که آدم رو آفريد؟ اينها داستانه ... خدا می دونست ما نياز داريم بهش ... نياز داريم که دوستش داشته باشيم ... درسته به قول ايرانمرد خوش خوشانش نميشه خدا ... ولی بدش هم نمياد.
حالا حکايت ايرانمرد منه ... لازم نيست که اون نه دوست داشته باشه و نه متنفر باشه از اين حس من ...
..(طولاني ميشه، باقي ش رُ نمي نويسم! اگه خواستين از وبلاگِ خودش بخونين..)