شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

هنوزم اونروزو يادم نرفته. اما انگاری اون يادش رفته. دستم داره دنبال يه چيزی می گرده. ولی هر چی می گرده پيداش نمی کنه. دلم می خواد چشامو ببندم و همونطوری بازم منو نوازش کنه و ...
--------------------
فکر کنم خواب می ديدم. نمی تونه واقعی باشه. می تونه؟
--------------------
نمی نويسم ديگه از اون حال مزخرفم. برای چی بنويسم؟ يه جور ماليخواليای موقتيه. آبروريزی بسه! می خوام يه ذره کلاس بذارم بگن عاقلم!
--------------------
من دچار عقده ديگران بچه بينی شدم. خودم می دونم چقدر نينی کوچولو ام و چقدر دلم يه مرد گنده می خواد بعضی اوقات که منو بغل کنه و نازم کنه و ... ولی نمی دونم چرا هر کی که دوروبرم مياد يه جورايی می شه بچه کوچيکه من. آقا من ديگه خسته شدم از مامان بودن. تقصير خودمم هست. ناخوداگاه می خوام تو همه چی مامان بشم. فقط اگه طرف پررو و قوی باشه منو می شونه سر جامو يادم ميندازه که مامان نمی خواد. اگه اونقده قوی و وحشی نباشه من خيلی راحت ميرم سوارش می شم و اونم بچه و رامم می شه و بعد من حالم ازش بهم می خوره. آهای! ديگه دلم نمی خواد مامان باشم. يادم بنداز قرار بوده از اول من چی باشم؟ ديگه خودمم يادم رفته!
--------------------
عين اين بچه های متمدن، بعد از دو ماه پاشديم رفتيم کافی شاپ. من يه سان شاين بد مزه خوردم. اون فهوه ترک خورد. کلی به خودش رسيده بود. بهش گفتم عين اين جيگولوها شده. برنزه شده بود. يه خورده لاغر. يه تی شرت تنگ با يه شلوار سوسولی و دمپايی لا انگشتی. (از دمپايی لا انگشتی بدم مياد). حوصله اش رو نداشتم. انگار نه انگار که تا دو ماه قبلش توسر و کول هم ميزديم و ...
تموم شده بود. به همين راحتی جادوش تموم شده بود. شايد اگه يه خورده ظاهرش آقااونه تر و معمولی تر بود بهتر بود. اينجوری به نظرم يه جورايی احمقوته و بچه گونه اومد. gross عين آدمای منگول عکسشو پس دادم و عکسامو پس گرفتم (آخه عکسام خيلی خوشگل و هنريه! نگاتيوشون رو هم ندارم). ماشين نداشت. همينطور بر و بر منو نگاه کرد که من با تاکسی برم خونه. بعدشم زنگ نزد بپرسه راحت رسيدم خونه يا نه. فقط نمی دونم چرا نذاشت دنگی حساب کنيم و اصرار داشت پول سان شاين منم حساب کنه.
--------------------
نمی نويسم ديگه از اون حال مزخرفم. برای چی بنويسم؟ يه جور ماليخواليای موقتيه. آبروريزی بسه! می خوام يه ذره کلاس بذارم بگن عاقلم!
--------------------
اولش خيلی خوبه. هميشه اولش خوبه. گر می گيری، آتيش می گيری. يادت که می افته دلت می لرزه و می خندی. اما بعدش، بعدش ديگه تنت يخ يخ می شه. خودتو بکشی هم دلت نمی لرزه. داشتم با خودم فکر می کردم که شايد اگه اولش دلم طاقت مياورد و جلوی دلمو می گرفتم، اونوقت يه دفعه يخ نمی کردو هميشه می لرزيد. شايد هم نه. چه می دونم. فقط خسته ام. خيلی خسته ام. نمی خوام بهش فکر کنم. باز تب کردم.
--------------------
گمش کردم.
-------------------- (از وبلاگِ خورشيد خانوم)