جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۱

اين که تکه هايي از وبلاگ هاي ديگه رُ اين جا مي نويسم؛
معمولاً دو حالت داره:
يه سري وبلاگ ها، خيلي مزخرف هستن ولي سالي به ماهي
يه مطلب قشنگ مي نويسن و من هم اون رُ اين جا مي نويسم
تا مجبور نباشين وقتِ خودتون رُ هدر بدين و کلّ وبلاگِ طرف رُ
بخونين! آخه باقي حرف هاش فقط چرت و پرته!
اما دليل دوم هم اينه که، بعضي وبلاگ ها، قشنگ مي نويسن
يا حداقل من از نوشته هاشون لذت مي برم. براي همين هم نوشته ي
اون ها رُ اين جا کپي مي کنم تا هم طادآوري باشه واسه شما که برين
و همه ي وبلاگِ طرف رُ بخونين. و هم يه آشنايي؛ که يعني ايشون
اين جوري مي نويسن! اگه خوشت اومد، برو همه ي وبلاگش رُ بخون..
الآن هم مي خوام، قسمت هايي از وبلاگِ همين دوستايي رُ براتون
بازگو کنم که اسمشون رُ آوردم (و اکثراً در دسته ي دوم قرار مي گيرن!)


گل يخ؛
امروز امدم خانه گل يخ مهمونی امدم دردمو بگم امدم بهش بگم تا خروس خوان توی اتاق راه رفتم نشستم پا شدم از درد سجده کردم انگار يک وزنه روی قلبم سنگينی می کرد نه می شد فرياد کشيد نه می شد گريه کرد چرا اينطور شد چرا می خواد بره .آخه گناه من چی بود ؟چرا هر وقت کسی را دوست داری تنهات می ذاره .دلم می خواست خدا را می ديدم دستاشو می گرفتم می گفتم خدا سرنوشت من اينه ؟چرا بايد نقاب روی چهره ام باشه و نتوانم بهش بگم دوستش دارم . جرا بايد اشکامو پشت لبخند پنهون کنم ؟چرا بايد به کسی که دوستش دارم قدرت بدم در صورتی که خودم هر ثانيه با هر کلمه می شکنم و خورد می شوم .ولی بی صدا.
اين عشقه؟ يعنی فنا شدن؟ يعنی لحظه لحظه
مثل شمع آب شدن و به ديگران نور بخشيدن .
نمی توانم باور کنم فاتح دستام تنهام می گذاره .نمی توانم باور کنم مرد بلوری که تو اشکام و تنهاييام شکل گرفت داره ذوب می شه چون قلبش از جنس سنگ بود .
خدا ميدونه مرد بلوري آرزوهام را چه صادقانه دوست داشتم .ولی اگر عشق فنا شدنه می خوام فنا بشم و قصه بشم قصه ای نا نوشته يا به قول مرد بلوری قصه ای که هيچ کس نگفته و نشنيده
زنبقی که 20ساله با گل يخ آشناست
ای دل غافل گريه چه حاصل وقتی که او رفت وقتی که او رفت
................................
بدتريناش خيلی بيشتر بود .............. خيلی خيلی

اژدهاي شکلاتي؛
گوشهء ديوار کز کرده بود و با دو تا چشم سياش به من زل زده بود. تا چشمم بهش افتاد فهميدم که از اونجا جم نمی خواد بخوره. ولی نمی شد که همونجا ولش کنم! خطرناک بود. چهار چنگولی چسبيده بود به جاش! دونه دونهء انگشتاشو ميديدم که با چه ترسو وحشتی از هم بازشون کرده بود و محکم روی زمين چفتشون کرده بود! نمی دونستم چی کار کنم! گفتم نکنه تا برم يه چيزی بيارم فرار کنه! اونوقت خر بيارو باقالی بار کن! بايد تمام خونه رو ميگشتيم تا پيداش ميکرديم! بايد ريسک ميکردم! ولی خب از طرفی خوب ميشناختمش، ميدونستم تا کاملا احساس امنيت نکنه از جاش جم نمی خوره. هر چی تو آشپزخونه رو نگاه کردم چيز مناسبی پيدا نکردم. مجبور شدم همون جارو رو بردارم و برم سراغش! شانس آوردم که دم در نشسته بود وگر نه کارم در اومده بود. در بيرونو باز کردم و با جارو آروم آروم هلش دادم بيرون ! وقتی جارو رو بهش ميزدم احساس ميکردم که چه حالی داره بيچاره! از ديدن من داره قالب تهی ميکنه اونوقت اين دختر دراز لاغرو هم افتاده به جونش اونم با جاروی تيز تيزی!
وقتی از در بيرون رفت بهش گفتم: مارمولی جون يادت باشه همه از خونه اشون يواشی بيرونت نمی کنن! يه سمی پيف ميکنن روت نفست ببره و چنگولات سيخ بشه و بميری! چون راهترين راه اينه که بميری! جای ريسکش کمتره! تازه ديگه زنده نمی مونی که برگردی و دوباره مزاحمشون بشی!
خلاصه بيشتر مواظب باش مارمولک جون!

از بالاي ديوار؛
تصور کنيد خونهء کسی از طرف کس ديگه دعوتيد و با خيال راحت و کفش پاشنه بلند از ماشين پياده می شويد و ردش می کنيد بره. يه دسته گلم دستتونه. بعد که ماشين خوب دور شد می بينيد که خونه ای با اين پلاک که شما می خواين تشريف ببرين وجود نداره. و شما با اين ريخت و قيافهء تابلوتون و اون کفش تلق تلقی بايد بگريدن دنبال آدرس. بعد تصورش رو بکنيد که اسم ميزبان نازنينتون رو هم نمی دونيد يعنی اسم کوچيکشون رو قبلاً شنيديد و فراموش نموده ايد و اسم فاميلشون رو هم اوصولاَ نشنيده ايد. چی کار می کنيد؟ اولين تاکسی تلفنی که رسيديد يه ماشين می گيرين و بر می گردين.
تبصره : در همچين موقعيتی به صلاح شخص است که به نگاه های عاقل اندر زنجيری که مردم به کسی که دنبال خانهء کسی که او را نمی شناسد می گردد می اندازند هيچ گونه اعتنايی نکند و همچنان از آنان سؤال نمايد زيرا آمديم و خانهء مزبور خانهء همان شخص باشد که دارد ازش آدرس می پرسد.

يه جور ديگه؛
گدايان شهر سئول با روشهاي بسيار شيك و مودبانه به فعاليت ميپردازند ظاهرشان هم اصلا كثيف و ژوليده و نامرتب نيست و از همه مهمتر به هيچ وجه مزاحم رهگذران نميشوند بلكه خيلي موقر و متين يك عدد بليت تهيه ميكنند و سوار مترو ميشوند بعد پخش صوت كوچكي را كه به همراه دارند روشن ميكنند صداي آرام و موقر با پس زمينه موزيك با زبان كره اي مشكلات شخصي ـ بيماري ـ ناتواني جسمي و… را همراه با جزييات به سمع مسافرين مترو ميرساند و در كمال احترام و ادب از آنها تقاضا ميكند در صورت تمايل آقا يا يا خانم فقير را در حل مشكلاتش ياري دهند .
برخي نيز كه نميخواهند با ايجاد صداي اضافي مزاحم آسايش ديگران شوند روي كارتهاي پرس شده متني را شامل همان موارد بالا تايپ كرده اند .و كارتها را در بين مسافرين پخش ميكنند . ( به افراد خارجي هم كارت نميدهند احتمالا از روي حيا و حجب) بعد پس از مدتي كارتها را جمع ميكنند و افرادي كه مايل به كمك باشند كارت را به همراه مبلغي پول به او برميگردانند.و كساني هم كه تمايل به كمك نداشته باشند فقط كارت را برميگردانند.
اين روشها را مقايسه كنيد با شگرد هاي كثيف و غير انساني گدايان وطني .
دوستي تعريف ميكرد در دوران دبيرستان در يك داروخانه كار ميكردم . يك زن گدا هر روز صبح اول وقت مي آمد و قرص خواب ميخريد و ميرفت . پس از تحقيق فهميدم محل كسبش در نزديكي داروخانه است و هر روز صبح قرص ها را به كودك بينواي همراهش ميدهد تا كنار پياده رو بخوابد و ترحم مردم را برانگيزد و كسب زن گدا را رونق بخشد . وقتي متوجه ماجرا شدم تصميم گرفتم پاي زن را از داروخانه كوتاه كنم .روز بعد به جاي قرص خواب ، قرص مُسهل كودكان به زن دادم و ميتوانيد حدس بزنيد چه اتفاقي افتاد…
................................
تركيب Desert Rose با سبزي جنگل عباس آباد نمونه ايست از تاثير شگرف تضاد ها
Sting از كوير فرياد ميزند و تو در ميان جنگل ميراني!
او از روياي باران ميگويد و تو روي شيشه اتومبيلت باران را ميبيني .
از اسمان خالي از ميگويد و تو ابرهاي سپيد را ميبيني .
او از روياي باغ عدن ميگويد و تو در مسير باغ عدن ميراني…
و در گرماگرم لذتي كه سراسر وجودت را پر كرده ، سبز پوشي كه سبزي پوشش او هيچ سنخيتي با سبزي اطرافت ندارد تورا در كنار مسير ايست ميدهد و دهانت را ميبويد مبادا گفته باشي دوستت دارم. حس زيبايت يكباره به آخر ميرسد . پس از لختي - حركت از نو ولي ديگر ذهنت مشغول چيز ديگريست .مشغول يافتن پاسخ براي اينكه چرا عشق ممنوع است درين جغرافيا؟ و در پشت پيچ بعدي جنگل تمام شده است…

ياس کبود؛
بازم ميگم: دوستت دارم…..!!
راستش هرگز زمستان را اين همه مهربان نديده بودي ! ، هميشه وقتي صحبت از زمستان شده بود ، شنيده بودي كه : آن را به خاطر سرمايش سخت شماتت كرده بودند ! ، چرا كه زمستان هيچ ميانه اي با گل نداشته است ، و آنجا كه زمستان بود هيچ گلي نمي روئيد ؟!‌، و تو در آنجا دوباره به ياد سهراب مي افتي كه : چشم ها را بايد شست ؟، جور ديگر بايد ديد ، و زمزمه ميكني كه : جور ديگر بايد بود ، جور ديگر بايد شد ، و سهراب مي شوي !!‌، كه نه در بيان ، بلكه در احساس و حالي كه داري ، وگرنه مي انديشي : تو كجا وسهراب كجا ؟ آنجا فقط يك الهام است كه تورا به سهراب شدن مي رساند ، و دلت را و نگاهت را و احسا ست را كه چون كوره ء مذاب ميسوزاندت ، و سرماي زمستان انگار از درون فراموشت شده است ، آنجا زمستان مهربان مهربان است !‌، بر خلاف تمام آدم هاي كوتاه بين كه زمستان را همشه بد جلوه ميدهند …
صداي اوهام گونهء خيسي از خلسه اي كه رفته اي بيرونت مي آورد ، سرت را بلند ميكني و در روبرويت خرگوش سفيدي را مي بيني كه با خنده اي كه دندان هاي بزرگ و سفيدش را نمايان ساخته است به رويت زل زده است ، دندان هايش چون رديف مرواريد هاي سفيد در كنار هم چيده شده اند ، چشم هاي درشت و سياهش آنقدر ژرف و عميق است كه هر چه نگاهش ميكني انتهايش را نمي بيني ، مژه هاي بلندش را كه يك آن مانند حركت آهستهء دوربين فيلمبرداري باز و بسته ميكند ، و تو از تعجب تقريباً جيغ مي زني !‌، : خداي من …
تازه متوجه مي شوي اين چشم هاي زيبا چقدر برايت آشناست ،و تعجب بسيار تو هم از همين است .
لبخندي به رويش مي زني و آرام به طرفش مي روي ، شيطنت خرگوشي اش گل ميكند ! و ازت فرار ميكند و چند گام جلوتر دوباره مي ايستد و با لبخند آشنايش مرموز نگاهت ميكند .
وقتي مي خواهي دوباره به طرفش حركت كني از تعجب شوكه مي شوي ، چرا كه ميبيني در جاي پاهايش گل هاي ياس سفيد روئيده است . يادت مي افتد يك روز برفي زمستاني را كه پس از ناهار دختري با همان نگاه هاي سياه و زيبا چونان خرگوش سفيد ! به تو هويج فرنگي كوچكي را تعارف ميكند ، و تو باخنده اي تشكر ميكني و مي گي : نكنه تو خرگوشي خانم خرگوشه …!! ، و دوتائي تا انتهائي ترين ريشهء وجود مي خنديد …
خاطرات دوباره داغت ميكند …
بي اختيار به دنبال خرگوش سفيد راه مي افتي ، چند گام ديگر مي دود و دوباره مي ايستد و نگاهت ميكند ، انگار مي خواهد از دنبال كردنش مطمئن شود ! ، جفت مي زند و شيطنت ميكند ، باورت نمي شود ولي بوي ياس تمام فضاي جنگل را پر كرده است ! ، و تو با هر گامي كه برمي داري بيشتر بوي آن را استشمام ميكني ، شروع به دويدن ميكني ، خرگوش هم در جلوي تو مي دود و با تو همگام مي شود ، به نفس نفس كه مي افتي از دويدن باز مي ايستي ، وقتي به اطراف ميتگري از جنگل خبري نيست ! ، تازه متوجه مي شوي كه مدتي است از جنگل خارج شده اي ، و جنگل در پشت سرت با نگاهي رازناك تورا مي نگرد .
برايش دستي تكان مي دهي و بوسه اي داغ مي فرستي ! ، دو رديف ياس و شقايق در كنار هم تا دامن جنگل كشيده شده است ، و در آنجا در ميان درختان گم شده است .
وقتي دوباره بر ميگردي از خرگوش خبري نيست ! ، هر چه اطراف را جستجو ميكني چيزي نمي بيني ، اما رديف باريك ياس هاي سفيد را دنبال ميكني كه تا دامنهء تپه اي بلند كه در روبرويت سر برافراشته است ، رفته است . وجادهء ياسي !! در انتهاي تپه گم مي شود . جاده را دنبال ميكني ، در نوك تپه دختري بلند قد در لباس حرير سفيدي برتن ايستاده است و برايت دست تكان مي دهد ، بي اختيار ازجا كنده مي شوي و به سويش مي دوي . بايد همه چيز را درك كرده باشي كه تا كنون به دنبال دركشان بودي !!
ديگر خستگي و گرسنگي و سرما وترس و حتي خودت را نيز از ياد برده اي ! ، با خود مي انديشي : اي كاش بال داشتي و پرواز ميكردي تا زودتر مي رسيدي ! ، پس از مدتي دويدن بي وقفه ، خسته و ناتوان به روي تپه مي رسي ، ليكن در آنجا كسي را نمي بيني ! ، نفس بريده و بي حال بروي برف ها مي افتي ، با خود مي انديشي كه تب كرده اي و هذيان ميبيني ؟ ! ، يا سراب ديده اي ؟
غمي گنگ وجودت را فرا مي گيرد ، از خودت مي پرسي ك پس اين ياس ها وشقايق ها و خرگوش و كلاغ و …
ناگهان نگاهت چند گام جلوتر بر روي تخته سنگي مي نشيند ، بلند مي شوي و به طرفش مي دوي !، آنچه را مي بيني پاسخ تمام سؤال هايت را مي دهد : بر روي تخته سنگ يك شاخه گل سرخ زيبائي قرار دارد كه تا كنون نظيرش را نديده اي ، آرام به آن نزديك مي شوي ، زانو ميزني و با احترام بلندش ميكني ، لختي خيره نگاهش ميكني ، آن را به چهره ات نزديك ميكني . به روي چشم هايت ميگذاري ، بوسه اش ميكني و بويش ميكني . بوي آشنائي مي دهد ، بوي عطر تن كسي را مي دهد كه ديوانه وار دوستش داري ، دوباره بويش ميكني ،چون حتم داري كه در آنجا بوده است و آن را به عنوان( نشانهء رهائي )بر جاي گذاشته است .
ذوق زده شده اي ، حس ميكني داري بي هوش مي شوي ، بوي دل انگيزش مستت كرده است ، به گلبرگ هايش خيره مي شوي ، بر روي يكي از آنها مي خواني : دوستت دارم …!!
و تو فرياد مي زني : با با منم دوستت دارم …!!!!!!!!!!!!!!!!
صدايت در سكوت وهمناك كوهستان مي پيچد ، بلند تر از صداي خودت مي شنوي : دوستت دارم… دوستت دارم … دوستت … دارم .. دارم دوست …………………
اين صدا شايد صداي تمام ان چيزهاي زيبائي است كه در آن روز باشكوه با آنها برخورد داشته اي : صداي جنگل و كوه و دريا و رودخانه و خرگوش و كلاغ و …!!!
آرام به راه مب افتي ، نگاهي به پشت سرت مي اندازي : جنگل بي انتها را مي بيني كه لبخند مي زند ، انگاري هيچ وقت جنگل را اين همه باشكوه و زيبا نديده بودي ، بر ميگردي و در آن سوي تپه صحنه اي را ميبيني كه ديوانه ات ميكند !!‌،‌مدتي خيره نگاهش ميكني ، صداي دوستت دارم هنوز در فضاي برفي شنيده مي شود ، و در روبرويت : دشتي است وسيع كه اطرافش را تپه هاي بلند و پوشيده از برف احاطه كرده است .
در ميان اين تپه هاي پر برف ، دشت وسيع مانند بركه اي تابستاني لبريز از گل هاي رنگارنگ و زيبا كه بوي سكر آورشان تمام فضا را پر كرده است .
بي اختيار به طرف گل ها سرازير مي شوي ، چون آهوئي رميده و وحشي مي دوي !!‌، شايد مي خواهي اين همه زيبائي و شكوه طبيعت را عاشقانه بغل كني ؟ ، و دوباره فرياد مي زني كه :::::‌ دوستت دارم …!!!!!!!

پرستو؛
به آئينه نگاه می کنم
به چشمانش سلام می دهم
مدتی است که او را به سرنوشت سپرده ام
هنوز هم تکه هايی از احساسش
در کوچه های سرنوشت پرسه می زنند
شيشهء شفافِ نگاهش ترک برداشته چقدر ناآشنا شده
من به چه اندازه از او دور شده ام؟
نمی دانم به اين نگاهِ شکسته چه بگويم !؟
او در انزوایِ خاطراتش گوشهء تاريک تنهائيهايش را می جويد
و من
در اين سوی آئينه به اميدهای ناپايدار دل خوش کرده ام
و شادم
و به گيسوانم گلهای ياس را وصله می زنم
و شانه بر موجهای مرطوبش می کشم
تا به ديداری دل شاد کنم
تا به تبسمی دل شاد کنم
تا به نوازشی دل شاد کنم
اما او در آن انتهای ساکت
با نگاهِ خاموش و آرامش
به من می گويد:
باز هم خود را فريب می دهی؟
ساعت ضربه می زند
بايد بروم
او می آيد
..او می آيد؟؟؟
شايد
من بايد بروم شايد بيايد
خود را بارِ ديگر ورنداز می کنم
خوب است
در را می بندم
در پس در نگاهِ خاموش و شکسته ای لبخند تلخی می زند..

اوهام؛
چه کسی فکر می کند که زندگی شادمانی و لذت است؟
اين بار غم انگيز که بنام زندگی بر دوش می کشيم کجايش شادمانی و لذت است...؟
زندگی همه اش فريب است
حرفهايش،قولهايش،عشقهايش،آرزوهايش،همه اش فريب است.؛
فريبی که تا زنده ايم داغش بر دل و غمش بر چهره امان می ماند
***
باز تنها شده ام
به چه انديشه کنم؟ به اتاقی که برايم چون گور تنگ و تاريک و سياست؟
يا به آن خاطره ها که برايم اکنون چون روياست؟
باز تنها شده ام
به چه دلخوش سازم؟به طلوع خورشيد؟به شکوفايی ماه؟به سراب بی آب؟به کدامين اميد که مرا زنده کند؟
................................
نه آسمان چشمهايم ابری است
نه فانوس لبخند هايم خاموش
از من جز ستايش دريا و ديار دوباره چيزی نخواهی شنيد
همين برای من کافيست
که خود را برسانی به بهار از دست رفتة امسال و نام مشترکمان را
بر سبزه های تازه بپاشی
همينکه ريشه های حضورت در جانم ادامه دارد
برای من کافيست
................................
سلام
اين چند وقته حسابی حالم گرفتست من ميگم مگه آدم چقدر گنجايش حرفهای نامربوط دوست و آشنا و غريبه رو داره؟
بابا، دوست داری ميگن چرا؟
عاشق می شی ميگن چرا؟
می خندی می گن خل شده
گريه می کنی می گن ديوونه شده
اما اگه از خودشون اين سوالها رو بپرسی چپ چپ نگاهی بهت می کنن و ی چيزی هم بارت می کنن شما بگين آدم تو اين وضعيت بايد چی کار کنه؟
بعد از مدتها به ينفر علاقه مند می شی؛ می خوان که زمين و زمون بهم برسه تا تو رو ازش جدا کنن اين رسمشه؟دل آدمو می شکونن انتظار دارن که دلشونو کسی نشکونه ميشه؟
ديروز پيروزا بود که کارت گواهينامه ام اومد در خونه اولش خيلی ذوق داشتم اما حالاپيش خودم می گم کارتو گرفتم حالا باهاش چی کار کنم؟الان ی دفعه ياد ی حرف از ی دوست افتادم می گفت:آدم هيچ وقت اولين ها رو فراموش نمی کنه و حقيقتا هم هيچ وقت اولين ها فراموش نميشن اولين آموزگار،اولين دوست،اولين مربی،اولين عشق،اولين سلام و هر چيزی که برات اولين باشه.
امروز انقدر مطلب دارم و دلم ميخواد همه رو بنويسم که همة مطلب ها قاطی ميشه .امروز به یِ نتيجه ای رسيدم:اينکه من نبايد بزارم گلهای اميدم در درون باغچة دلم پرپر بشن.درسته؟
................................
دوستت دارم بی آنکه حتی در گفتنش شکی داشته باشم
دوستت دارم با تمامی جملات و کلمات عشق و علاقه
دوستت دارم به اندازه تمام بهار ها و خزان ها
دوستت دارم با تمام صدای پرندگان
دوستت دارم به اندازه تک تک اعضايم
دوستت دارم با تمام وجودم
دوستت دارم