دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۱

دختری بود کوچولو٬با دو چشم عسلی
٬که خدا روز توّلد٬برا رو نما بهش هديه دادش.
وقتی هديه رو وا کرد٬همهء دور و برش ٬
پر بودش از چيزای رنگ به رنگ.چيزای عجيبی بود.
نمی دونست که چيند٬مات و مبهوت شده بود.
تو نگاه اوّلش٬همه چی قشنگ بودش٬ امّا
بعد چند روزی ٬از همه دور و برش دلزده شد.
به خودش اومد و گفت:وای من صد واي من٬
ميون اين همه آثار قشنگ٬پس من کيم٬پس من کجام.
دخترک کلافه شد٬تازه فهميده بودش٬خودشو گم کرده.
اين ور دويد٬اون ور دويد٬ اونقدر دويد که ديگه خسته شدش
٬ خسته و کوفته شدش٬رفت و رفت و رفت و رفت تا رسيد
يه گوشه ای ازپا نشست٬ بغض عالم توی اون گلوش نشست.
ديگه طاقتی نداشت٬ ديگه فرصتی نداشت
آخه داشت شب می شدش.مثل ابر بهاری زد زير گريه و گفت:
ای خدا کمک کمک٬ اي خدا کمک کمک.
اونقدر ناله زدش اونقدر ضجّه زدش٬ که دلش شد پر خون٬
زير پاشو آب گرفت.اون موقع بود که يه آن خودشو تو اشکا ديد٬
خنده رو لبش نشست٬ گمشدش پيدا شدش٬
دل نازکش يه کم آروم گرفت٬صبح که از خواب پا شدش
نور اومد به ديدنش٬ آخه اون فهميده بود٬
هر چی رو که می بينه همش نوره.ديگه اون فهميده بود
انعکاس نوره که باعث ميشه٬ چيزای قشنگ قشنگو ببينه.
با خودش گفت که ديگه ٬عاشق نور ميشم٬قبلهء من نوره
٬ کعبهء من نوره ٬ زندگيم از نوره. روشو کرد سمت خدا
٬سمت خورشيد خانومی.ديگه روزا کار اون شده بود تماشای خورشيدخانم
٬اونقدر تو صورتش زل زده بود که ديگه کور شده بود.کور کور کور کور .
حالا ديگه هر کجا به هر جهت به هر کسی نگاه می کرد
٬تو نگاه اون فقط خورشيد بودش.
حلا ديگه تو چشای خوشگلش:
يه توپی بود که پا نداشت و دست نداشت..
(از وبلاگِ کربلايي رهام!)