یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۱

امروز اونقدر راه رفتيم که ديگه پاهامون درد گرفت!
من و مسعود.. تا 11 شب بيرون بوديم..
راستي! يه چيزي (نمي دونم اسمش رُ چي بذارم! خودشون که نوشته بودن نمايشگاه عصمت ياس)
رو به روي ملاصدرا (ميدان نمازي) راه انداختن، واسه شهادت حضرت فاطمه..
جالف بود! خصوصاً توضيحاتي که مي دن.. يه منطقه رُ کردن مثل خاکريز و..
البته بگم آآ ! ------ (به خاطر مسائل امنيتي نمي گم! اما خُب، معلومه چي مي خواستم بگم!)
خلاصه اين که، نه اين که اون جا جالبه.. نه! اما به نظر من باحال اومد.. البته بايد در نظر بگيرين
که من يه کم اونجوري ام :) يادمه اولين e.mailيي که بعد از راه انداختنِ وبلاگ بهم رسيد
-يه e.mail پر از انواع و اقسام فحش و ناسزا- رو Desktop گذاشته بودم و هر روز مي خوندمش!
يه جور بامزه بود.. خنده دار! حداقل 10 / 20 باري خوندمش..
خلاصه اصلاً هيچي! اگه خواستين برين.. ولي بگم که اصلاً جالب نيست..
هر چند اگه همه ي پيش فرض ها رُ فراموش کنين و يه جورايي مدرن فکر کنين،
حداقل از دکور و.. ش خوش تون مياد!

××××××××××××××××××××××××××××××

الآن ماه کنارمه.. از اون بالا زُل (ظُل؟ذُل؟) زده به من..
نمي دونم چرا، اما انگار بهش چيزي بدهکارم..
از آهنگِ All Or Nothing (خواننده: Cher) خوشتون مياد..؟!
فعلاً تنها سرگرمي من ـه..

××××××××××××××××××××××××××××××

يه وبلاگ به اسمِ گوي بيان که حرف هاي قشنگي داره.. چند تاش رُ گلچين مي کنم؛
(سري اول، از جبران خليل جبران و باقي از سيدني جي هريس)
تنفر، جنازه‌اي است.
كداميك از شما مايل است قبري باشد؟!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ارزش انسان در چيزي كه به دست مي‌آورد نيست،
بل ارزش انسان در چيزي است كه مشتاق به دست آوردن آنست..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
خداوندا! من دشمني ندارم، ولي اگر امر بر اين است كه ناگزير دشمني داشته باشم،
بارالاها نيروي دشمنم را برابر نيروي من قرار ده، تا پيروزي تنها و تنها از آن حق باشد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
برنده :
هر كاري كه از دستش بر بيايد انجام مي‌دهد،
و اگر سرانجام شكست خورد،
به معجزه اميد مي‌بندد؛
بازنده :
بدون آنكه كوچكترين تلاشي كند،
به انتظار معجزه مي‌نشيند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
برنده :
گوش مي‌دهد؛
بازنده :
فقط منتطر نوبت خود،
براي حرف‌زدن است.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
برنده :
هنگامي كه مي‌بيند راهي كه در پيش گرفته است،
با مسير زندگاني او سازگار نيست،
هراسي از ترك كردن آن، ندارد.
بازنده :
"نيمه راهي" را در پيش گرفته و به آن، ادامه مي‌دهد،
و اهميتي نمي‌دهد كه به كجا منتهي مي‌شود..

××××××××××××××××××××××××××××××

خيلي جالبه، بدوني کسي که ازش متنفري و اون هم دشمنِ تو ـه
-با اين که اصلاً اهلِ اينترنت نيست- مياد و وبلاگ ت رُ مي خونه.. شايد چون دوست داره
Up Date باشه تا دفعه ي بعد، بهتر از قبل بتونه ضربه ش رُ بزنه..
مي دونم که اين رُ هم مي خوني! پس از همين جا مي گم که از نظر من اشکالي نداره!
تازه خوشحال هم هستم که يه ويزيتور به قبلي ها اضافه مي شه..
ولي بدون؛ به خاطر اون حرفي که زدي، هيچ وقت نمي بخشمت..
هر چي که بودي، قبلاً پيش من احترام خودت رُ داشتي، اما الآن اون رُ هم نداري..
به خودش مربوطه، اوني که تو رُ "دوست: مي دونه، اما از نظر من تو يه احمقي. همين.
ديدار هم به جهنم! سرِ پلِ صراط (همين ـه ..؟! نه..؟!) ....

××××××××××××××××××××××××××××××

راستي! همون طور که فهميدين، temp رُ عوض کردم..
البته همون شب داريوش (آدرس وبلاگ ت رُ فراموش کردم، وگرنه بهت لينک مي دادم :) بهم
mail زد و گفت کنتراست خيلي شديده و چشم اذيت ميشه.. من هم از شفافيتِ نوشته ها
يه کم، کم کردم.. اگه باز هم مشکلي هست، لطفاً بهم بگين و همين طور اگه مي تونين کمک
کنين که آرشيوم رُ پيدا کنم.. هر چند خودم فکر مي کنم مشکل از Blogger ِ و خودش درست
ميشه.. (يا حداقل اميدوارم که اين جوري باشه !!!!! )

××××××××××××××××××××××××××××××

در آخر هم يه شعر قشنگ از Chris De Burgh با عنوانِ کليد؛ (البته با بدترين ترجمه ي ممکن!)
هرگاه که دستت را مي گيرم، چشم هايت از ترس لبريز مي شود،
تو حالا نبايد خودت را ببازي، که قيمتِ هر چيز پرداختني ست..
اما عشقِ من، شنيدم که در تاريکي گريه مي کردي
و اشک هايت بر روي بالش، خوني است که غلتان از قلبت سرازير مي شود..
آه گناهکار، تو همه ي چيزي را که داشته اي، از دست مي دهي
روز تو پاره پاره شده و شَبَت به ديوانگي گذشته،
و عشق نمي تواند به تو دست يابد، و جستجو پاياني ندارد
[چرا که] کسي را که فراموش کرده اي، تنها دوستِ واقعيت بود..
پس روحت به عرش پرواز مي کند و تو به سوي من دست دراز مي کني،
ولي در باز نخواهد شد، چرا که کليد را دور انداخته اي،
نه! در باز نخواهد شد، چرا که تو کليد را دور انداخته اي..
آه غريبه! مواظب باش که زندگي اي که به پيش مي بري،؛
پر از هشدارهايي است که تو نمي تواني يا نخواهي ديد،
قصرت فرو ريخته و بر خاک افتاده..
شنيدم صدا مي زني، فکر کردم نوازشِ دستانت را حس کردم..
آه قمارباز يادت باشد، عشقي را که گرو گذاشتي،
هرگز باز نخواهد شد، چون [اين] بازي پاياني ندارد
آن که مي خندد، صدايت مي کند.. نوبتِ بازي توشت
برگ هاي برنده با هر گردش چرخ پايين مي افتند
[و] بعد، بُردهايت را جمع مي کني، آماده ي رفتني،
ولي در باز نخواهد شد، چرا که تو کليد را دور انداخته اي..
(سه سطر آخرش رُ به صلاحديد خودم ننوشتم! چه قدر من باحالم؟)