یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۱

اضافه مي کنم؛
يه دليل ديگه که هر از گاهي، باعث مي شه تا نوشته هاي ديگرون رُ اين جا کپي کنم، اينه که
اين واژه ها، دقيقاً حرف هاي خودم هم هست.. يعني اگه بخوام از جانب خودم بنويسم، فقط
کافيه جاي يکي دو حرف رُ عوض کنم.. انگار اصلاً من اين ها رُ گفتم..
اوهام؛
بتو می گم که نشو ديوونه ای دل
بتو می گم که نگير بهونه ای دل
من ديگه بچه نميشم آه
ديگه بازيچه نميشم
بتو می گم عاشقی ثمر نداره
واسه تو جز غم و دردسر نداره
من ديگه بچه نميشم آه
ديگه بازيچه نميشم
عقلمو زير پا گذاشتی رفتی
تو منو مبتلا گذاشتی رفتی
به غم زمونه ای دل
تو منو جا گذاشتی رفتی
به خدا منو رسوا کردی ای دل
همه جا مشتمو وا کردی ای دل
فتنه بر پا کردی ای دل
منو رسوا کردی ای دل
می دونم تو ديگه عاقل نمی شی
تو ديگه برای من دل نمی شی
من ديگه بچه نميشم آه
ديگه بازيچه نميشم
***
سلام؛
سلامی که شايد آغازش همين باشد و پايانش هم همين کلمه!!؛
سلامی که و سعتش يک درياست و بزرگيش به قامت کوه!؛
سلامی که هست،سلامی که ميسوزاند و آتش ميزند!!؛
سلامی که فقط سلام است به گنجايش تمام کلمات و جملات
پس..
سلام؛
چطور ميتوان يک احساس را بيان کرد و در قالبش به تهی رسيد؟
چطور ميتوان کلمات را خواند و در عمقش بی هيچ دغدغه ای فرو رويم؟
چطور ميتوان خيلی پاک و صادقانه گفت که دوستت دارم؟
چطور ميتوان زمان خداحافظی خيلی قشنگ و بچه گانه برای هم دست تکان دهيم؟
چطور ميتوان غمهای دلتنگی را بر روی صفحة سپيد قلب نوشت؟
بيا؛
بيا با هم پنجره های دلتنگی را به سوی افقهای زيبا و خواستنی باز کنيم؛
بيا پرواز عشق و محبت و دوست داشتن را با هم تجربه کنيم؛
بيا،می خواهم تنها و تنها دلتنگی هايم را برايت بگويم
چرا؟
چرا؟
چرا؟
صحبت از کلمه است بيا با کلمه به همسخنیِ چشمانمان برويم
شاعر نيستم،نويسنده نيستم اما می خواهم در قالب بودنم بنويسم
می خواهم در نبودنت بنويسم
می خواهم در کنارت بی تو بودن را با حسِ خالصانة دوست به ياد آورم
می خواهم بروم بی آنکه مقصد راه را بدانم
می خواهم نگاههايم را که در نی نی چشمان تو به آن سو، سوسو می زند را به خاطر آورم
می خواهم بروم بی آنکه دليلی برای ماندن داشته باشم
می خواهم حرفهايت را باور کنم اما حرکاتت اجازه نميدهد
و نميتوانم خاطرات خوب و حتی خاطرات تلخت را فراموش کنم و همة آنها را همراه باد فراموشی رهسپار کنم
من با اين خاطرات خنده بر لبانم و اشک بر گونه هايم جاری می گردد.
***
برگرد؛
آ واها مرا اذيت می کند
صدا ها مرا آزار ميدهد
هر تکان لبی مرا می رنجاند
برگرد و اجازه بده که بتوانم روی تمام آواها،صداها و لبها بايستم

عنصر اول؛
من ميگم سلام ، صد نفر با هم ميگن سلام ،
ميگم خوبيد ، همه با هم ميگيد خوبيم ،
ميگم چه خبر؟!
ميگيد خبري نيست جز دوري تو ، اينجا كه خبري نميشه ، خبرها پيش تو هست ، اونجا چه خبر؟
ميگم اينجا خوبه ، روبراهم ، احساس نميكنم دورم ، تنها نيستم ، دارم عادت ميكنم.
ميگيد چه خوب، آفرين!...خودتو مشغول كن!
بعد هم ساكت ميشم ، اما شما شروع ميكنيد به پچ پچ كردن،
با خودتون حرف ميزنيد ميگيد:
عجب ...داره عادت ميكنه ! داره دوست پيدا ميكنه ! داره مارو يادش ميره.
چه زود!!!! هنوز دلش تنگ نشده ، عجب يخيه اين...
درس ميخونه !!!به جاي اينكه بياد احوال مارو بپرسه...
ميخنده!!! جاي اينكه بشينه تو غربت گريه كنه...
داره بهش خوش ميگذره!!! نميدونه ما اينجا چي ميكشيم...
داره ما رو يادش ميره ، اين دختره ديگه از دست رفت ، حالا ديگه كم كم عوض ميشه آخه رفته آمريكا!!!!
ديگه حرفهاي ما واسش جالب نيست ، آخه رفته آمريكا!
حالا ديگه دلبستگيهاش ميشن خارجي ، ديگه مارو تحويل نميگيره!!!!
ميدوني چرا؟!!!
آخه آزي رفته آمريكا...
دو روز ديگه خودشم گم ميكنه ، ميشه مثل بقيه ، غريبه!
....مي خواي بدوني اين غريبه كيه؟!!!
خب پس خوب گوش كن يك دفعه ميگم ، ديگه هم تكرار نمي كنم !
اين اولين و آخرين باريه كه توي اين وبلاگ يك ذره تهديد ،
يك ذره تعريف و يك عالمه غر بشنوي...
چون ميدوني كه عادت ندارم از چيزي بنالم!
خب...
من اسمم آزاده هست!
فكر كنم بهترين صفتي كه ميشد روي من گذاشت همين اسمي بود كه مامان و بابام روم گذاشتند،
روي كسي كه يادش نمياد ثانيه اي مقيد به چيزي شده باشه ، كه اگه شده ، بلد هست چه جوري خودشو خلاص كنه .
اين بچه از اولشم يك دنده و لجباز بود،
از اولشم خودخواه بود ، بعضي چيزا تو خون آدمه! كاريش هم نميشه كرد!
...از 18 سالگي به بعدو شروع ميكنيم ، يعني سني كه دانشجوشد،
وقتي رفت ، اولش يك ريزه حواس پرتي گرفت ، يادش رفت واسه چي اومده دانشگاه،
يادش رفت چيه ، يادش رفت دنيا دست كيه...
بعد شروع كردن به تكون دادنش ، انقدر كه يك داغ بذارن پشت دستش و ...دلش.
بعد از اون ، آزي ، شد يك بعدي ، جوري كه فقط خودشو ديد همين!
حتي سر برنگردوند عقبو نگاه كنه ، فقط جلو ، و ...پيش به سوي فكرش!
ديگه حواسشو جمع كرد ...ديگه سرشو بلند نكرد چشمي رو ببينه ، مبادا...
مبادا وابسته بشه ، مبادا اگه وابسته شد ، زندونيش كنن ، مبادا اگه زندوني شد
ديگه نتونه بپره ، مبادا اگه نپريد ديگه نرسه به فكرش و مبادا اگه نرسه...
هدر بره!
روزها گذشت ، خوب و بدش تموم شد، گاهي دوست داشت گريه كنه ،
ولي اگه گريه ميكرد ، سست ميشد ، خيس ميشد ، چشمهاي قرمزشو بقيه ميديدن،
اونوقت حرفا شروع ميشد ، حرفايي كه دوست نداشت!
هر چي جلوتر مي رفت كارش سخت تر ميشد، همه مي كشيدنش از همه طرف،
كاش يكيشون مي كشيدش رو به جلو ، اينجوري حداقل براش سبكتر كيشد،
ولي نبود جز اندك تبسم اونايي كه دوستم داشتن.
حتي نگاه اونايي هم كه بيرون دايره بودن روم سنگيني ميكرد...
نگاهي كه دوست داشتم ، اما ديگه كار از كار كه بگذره نميشه حرفي بزني.
...خلاصش كنم!
يادم نمياد از مشكلاتم واسه كسي بگم ، آخه همه ميگفتند بهت نمياد!
راست هم ميگفتن.
بهم نمياد اما نميدونستن وقتي دلت بگيره چه بخواي چه نخواي بهت مياد!
روز آخر...گريه كردم،
به خاطر همه چيزايي كه گذاشتم و فقط خاطره سنگينشون رو بردم.
به خاطر چيزايي كه گفتم و به خاطر حرفهايي كه نزدم.
به خاطر نوازشهاي مامانم و عشق پدرم و مهربونيه امير.
و به خاطر نگاهي كه ...بي پاسخ موند!
گريه كردم...فقط يك ذره!
بقيشو تو خواب و بيداري بودم...
تا اينكه رسيدم ، به جواب همه تحملهام.
...حالا اينجام!
اينجام و ميبينم و مي شنوم...
از حرفهاتون و گوشه هاتون ، از خنده هاتون ، از عاشق شدناتون،
از خنده و گريه هاتون ، مي شنوم كه بغض ميكنيد و مي تركيد،
مي شنوم كه رنج مي كشيد و مي ميريد،
مي شنوم كه با هم قهر ميكنيد بعد باز آشتي ميشيد...
مي شنوم كه خيلي چيزارو يادتون رفته،
مثل 18 سالگيه من، همون موقعها كه رفته بودم دانشگاه ،بي حواسو منگ شدين.
هدفتون كجاست؟
كجا قايمش كردين...چه سردو راحت از كنارش رد ميشيد،
چه عادي شده زير پا گذاشتن آيندتون ، خودتون.
چه راحت به همه چيز پرداختيم جز...
جز خوشبختيتون؟!
خيلي چيزارو فراموش كردين...
اينكه پيش خانواده هستين...
اينكه پيش دوستاييد...
اينكه اون هوايي كه ميره تو ريه هاتون ، متعلق به خودتونه...
هنوز قدر اون نوني كه پيش اونايي كه دوست داريد مي خوريد رو نمي دونيد،
هنوز قدر انرژيتونو نمي دونيد،
هنوز به خودتون اعتماد نداريد، به همه داريد به خودتون نداريد.
همه رو همراز مي كنيد ، و ميذاريد دليل به وجود اومدنتون زير همه وابستگيهاتون خاك بخوره.
و تنها چيزي كه واسه من ارمغان مياريد ، واسه مني كه دوستتون دارم ،
فقط از غصه روزاتون ميگيد و سكوت شباتون،
من قدر اون سكوتو دونستم ، من قدر خونوادمو دونستم ،
من قدر دوستامو دونستم ، من مهربون بودم...
ولي اينو هم يادم نرفت كه كيم ، كه خدا هديه ش به من و تو ...
چي بوده ، اينكه بايد نذاريم هدر بريم ، و اينكه عاشق هم ميشيم ، به موقعش...عجله نكن!
خيلي كفريم ازتون ، خيلي دوست دارم داد بزنم سرتون
اينكه بگم ، داريد دستي دستي خودتونو تلف ميكنيد ، اينكه قدر نمي دونيد ،
اينكه هميشه صبح كه پاميشيد چشمهاي مهربون مامانتونو مي بينيد يعني آخر انگيزه...
اينكه وقتي آب ميدن دستتون ، اين يعني عشق...
اينكه وقتي خسته اي ، يكي هست سرش غر بزنيد...
اينكه هر وقت اراده كني ، دوستت پشت خطه و ميشينيد حرف ميزنيد و دوباره و هر بار ازهمه چيز ميگيد
الا هدفي كه داره خاك ميخوره.
شما حاضريد سختيه اون وابستگيتونو به جون بخريد
ولي حاضر نيستيد كه به خاطر خودتون سختي بكشيد،
ميدوني...
من 4 سال به خودم ياد دادم ، 4 سال به خودم فهموندم كه واسه رسيدن بايد از چيزهاي
دوست داشتني
چشم پوشي كرد، نه اينكه فراموششون كنم ، نه هرگز...اما خيلي وقتها شد كه چشمامو
بستم
...هنوز دارم ميشنوم،
حتي كوچيكترين زمزمه غر زدناتون و اون قدر نشناسيه بي پردتون.
تو اگر حتي بهشت هم بري انگار چيزي گم كردي، چيزي كه ساخته ذهن خودته،
چيزي كه واسه همه يكسانه ، ولي بعضيها ميپرن...بعضيها مي ايستند و اونوقته كه قدماي رو به
عقب شروع ميشه...
...وقتي مي خواستم بيام ، يكي گفت نرو ، گفتم واسه خودم هم كه شده بايد برم،
گفت چه خودخواه!
يكي گفت سخته ، گفتم ميدونم ، تو دلش پوز خند زد كه نه نميدوني.
يكي گفت عزيز دردونه مامانو بابارو چه به اين كارها ، گفتم من عزيز هستم ، دردونه هستم،
اما عزيز دردونه نيستم...
يكي گفت مامانت رو تنها ول ميكني ميري؟ گفتم مامانم صبوره ، گفت بابات ، گفتم محشره ،
گفت داداشت ، گقتم مياد. گفت دوستات گفتم ته دلشون ميگن برو ،
گفتن وطنت ، گفتم دوستشون دارم ، اما هميشه احساس ميكردم مهمونشم...گفتن تنها؟!
گفتم تنها نيستم ، خدا همين جاست، ايناهاش ، حتي لازم نيست سر برگردوني، نميبيني باهامه؟!
اون نگاه گفت برو اما بر ميگردي ...و من فقط خوب نگاش كردم و ديگه چشامو باز نكردم تا اينجا...
حالا اينجا...دارم گله ميكنم از شمايي كه نه تنها قدر نمي دونيد بلكه تازگيها پر توقع هم شديد...
تا ديروز از بقيه پيش من گلايه مي كرديد،
امروز از خودم به خودم،
كه بي معرفت يادي از ما نمي كني!
خبري ازت نيست...و هزارتا حرف ديگه كه نميگيد اما بهش فكر مي كنيد.
و من ، ميشينم مو به مو حرفاتونو مي خونم ،
جواب ميدم ، نامه ميدم ، كارت ميفرستم ، تولد مبارك ميگم ، نصيحت ميكنم ، مي خندونمتون،
وبلاگ مي نويسم...اما آخرش باز ميگي... آزي ديگه تحويل نميگيري؟!!!
تو چي...حتي به مخيله ات خطور نكرده كه من بايد جوابگوي چند تا باشم ،
اينقدر متوقع شدين كه يك ذره جواب من دير ميشه خيلي راحت ميگي باي آزي!
به نظرتون خيلي غير منطقيه كه وقتي خانوادم پشت خطن اولويتو به اونا بدم...
بهانه همتون هم يكيه ، يك حرف مشترك.
كه آزي وقت نمي كنه بخونه ، آزي وقت نمي كنه جواب بده ،
آزي ديگه علاقه مندياش عوض شده ، آزي ديگه مثل قبل نيست...
آخه با مراما...من روزي كه رفتم ، به يك يكتون يك حرف مشترك زدم،
كه حتما يادتون نيست؟!
گقتم كسي كه اونجاست دلش به خيلي چيزا خوشه كه واسه شما شايد بي ارزش باشه،
حتي يك ميل يك خطي هم آدمو سرحال مياره،
حتي يك سلامه كوچولوي 4 حرفي!!!!
اگه اينجا بوديد مي فهميديد چي ميگم.
بهونه مياريد كه آزي وقت نداره ، در حاليكه جسارت نداري كه بگي من وقت ندارم،
من گرفتار شدم،من روزي صدبار ميام پاي نت اما حوصله نميكنم ، رو مودش
نيستم،
كه بگم آزي خوبي؟
همين...
همين كافيه...باورش سخته نه؟!
يا ميگيد حرفاي ما تكراريه ، واسه تو چه فايده داره...
بابا ، اين منم ، هموني كه يك ماه پيش زير اون آسموني راه مي رفت كه تو راه ميرفتي،
حالا هم كه چيزي نشده ، آسمون منم همون رنگه...
...مي دوني اين چند روزه كجا بودم،
توي يك كتابفروشيه بزرگ ، پشت يك ميز كوچيك...
من بودمو ، خودمو ، كتابامو يك مشت لغت انگليسي،
مي خوندم و مي خونم و خواهم خوند...
با اين تفاوت كه من برعكس خيلي از شماها ياد گرفتم كه خودمو چجوري تقسيم كنم
كه نه هدفم يادم بره ، نه دوستهام...
اين مشكل شماست كه وقتي مشغول چيزي ميشيد بقيه چيزارو تحت الشعاع قرار ميديد.
اين مشكل شماست نه من!!!
من ياد گرفتم كه يك مهربون خودخواه باشم ، ياد گرفتم كه اگر خودخواهم به كسي ضربه نزنم،
ياد گرفتم كه اگه اومدم اينجا بايد بجنبمو به موازاتش دور دلبستگيهام و
نه
وابستگيهام آزادانه بگردم.
اينارو ننوشتم كه بگم اينجا غربته و شما بي معرفتين يا من خوبم و شما بدين،
اينارو ننوشتم كه بگم از اومدن به اينجا پشيمون هستم ، آدم كاري كه ميكنه تاآخرش مي ايسته،
اينارو ننوشتم كه بگم ديگه دوستتون ندارم ،
نوشتم كه بگم هميشه دوستتون داشتم و دارم،
نوشتم كه بگم فقط خدا ميتونه كمكم كنه...همي طور شماهارو.
و اينكه بگم،
كاش يكي پيدا بشه تكونتون بده.
و در آخر اينكه،
حالا ديگه دو بُعدي شدم...دعا كنيد يك روزي برسم به بُعد سومم