جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

يک دوشنبه ... يا دو سه شنبه ... چه فرق می کند ... روزی بود که بی مانند نيست و هرازگاهی تکرار خواهد شد ... و بيهودگيش را ايمان دارم .
لبهء سرد و تيزش را کاملا حس کردم . ديگر در يک قدمی نبود ، در آستانه بودم . تمامی محاسبات را به بادها سپرده بودم و سرسپردهء رهايی . منتظر پريدن ، صعود يا سقوطش اهميتی نداشت . مهم پريدن بود که رهايم می کرد از هر چه که بود . پروازی که مرا به صفر می رساند ، به نقطه ، به آغاز ، يا پايان . اما در آستانه ايستادم . متوقفم کردند . اين بار نه خودخواهی هايم ، نه زياده طلبيَم ، نه بلندپروازيَم ، نه ترسم از ناشناخته ای که نمی دانم چيست ، که اين بار همه را با جسارتی احمقانه تاخت زده بودم . اما اشک هايی نه از سر دلسوزی يا همدردی ، که از سر نياز و اتصال ، مغلوبم کرد . گفتند : نرو ، اگر می روی ، ما را هم با خود ببَر . شما را با خود ببرم به کجا ؟ به هيچ جا ؟ به آنجا که شايد صفر هم نباشد ؟ خشن و سنگدل بوده ام ، اما نه تا بدين حد . باز می گردم تا بيش از اين نشکنمتان . باز می گردم تا باز در نقشی که بايد ، ظاهر شوم و تاب بياورم هوای سنگينی را که بطئی و آهسته و پيوسته ، مسمومم می کند . اين بار دست و پا نمی زنم تا غرق تر نشوم در مرداب . اين بار نيلوفر مردابی می مانم در سطح آب ، زينتش می بخشم و دل خوش می کنم به تصوير آبی آسمان و لبخند خورشيد ِ دور که آنهمه دورند و تصويرشان بس نزديک . مسموميتم را منت پذيرم و منتظر آغاز ِ يک پايان.
××××××××××××××××××××××××
دستها هميشه برايم وسوسه انگيز بوده اند ... انگشت های کشيده با ناخن های منحنی و براق ... دستان پر مو و آفتاب خورده ... دستان قوی و بزرگ ... دستانی که به نرمی بر دستانت ، بر چشمانت ، بر بدنت می لغزند و بند بند وجودت را به بند می کشند ... دستانی که بارها و بارها دستهايت را در خود می پيچند ... انگشتانی که بر ناخنهای صيقلی و لاک زده ات می لغزند و سر انگشتانت را به نرمی بوسه می زنند ... دست ها هميشه وسوسه انگيزند ... ديدن دست هايی رها و بی تمنا در کنارت ، اندوهگينت می کند . همانقدر که التهاب دستهای پر خواهش ، لبريزت می کند از بودن ... دست ها هميشه پر خواهشند ... و نگاه می کنم ، تا ببينم دست هايت را که بيقرارند ... و دوری ، آزمونی است دشوار برای دست های سردی که بيهوده اميدوارند .
××××××××××××××××××××××××
بدينوسيله رسما استعفای خود را از سمت بالغ بودن به اطلاع همگان رسانده ، همزمان تمايل خود را جهت پذيرش مسئوليت ۸ سالگی اعلام ميدارد .
من می خواهم دوباره به مک دونالد بروم و تصور کنم که يک رستوران چهار ستاره است !
من می خواهم دوباره تکه چوب هايم را در يک برکه کثيف و کوچک به آب اندازم و در پياده رو حين قدم زدن به سنگريزه ها لگد بزنم .
من می خواهم شکلات بخورم و فکر کنم که آن چيزی بهتر از پول است ، چون ميشود آنرا خورد .
من می خواهم در زير يک درخت بلوط لم بدهم و با دوستانم در يک روز گرم تابستان ليموناد بنوشم .
من می خواهم به زمانی برگردم که زندگی ساده بود ، زمانيکه تنها چيزی که تو ميشناختی فقط رنگها بودند و جدول ضرب ها و اشعار کودکانه ، ولی هيچکدام آزارت نميداد ، چون نميدانستی ، آنچه را که نميدانستی ، و اهميت هم نمی دادی !
تمام آنچه که می دانستی اين بود که شاد باشی ، زيرا بطور سعادتمندانه ای از آنچه که تو را نگران يا ناراحت می کرد ناآگاه بودی .
می خواهم فکر کنم که دنيا منصف است ، و اينکه همه صادق و خوبند .
می خواهم باور کنم که هر چيزی ممکن است .
می خواهم که در قبال پيچيدگی های زندگی فراموشکار باشم و دوباره با چيزهای کوچک بيش از حد هيجان زده شوم .
می خواهم دوباره به سادگی زندگی کنم.
ديگر نمی خواهم که روزم را با مشکلات کامپيوتری ، کوهی از کاغذ های اداری ، اخبار مايوس کننده ، فکر چگونه طی کردن روزهای باقيمانده ماه که تعدادشان از پول موجود در حساب بانکی ام بيشتر است ، صورتحساب دکتر ، وراجی ، بيماری و از دست دادن عزيزان سپری کنم .
من می خواهم به قدرت لبخند ، گرمی آغوش ، کلمات مهربان ، حقيقت ، عدالت ، صلح ، رويا ، تخيل ، انسان و ساختن فرشتگان در برف ايمان داشته باشم .
(از وبلاگِ Carpe Diem!)