شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۱

سلام!
اولاً معذرت به خاطر اين چند شبانه روز..
که بعضي ها رُ ناراحت کردم،
بعضي ها رُ دلواپس (فکر کنم؟)
و خلاصه.. ببخشيد!
ديگه سعي مي کنم اين جوري ننويسم..
(به قولِ خورشيد خانوم؛ تا فکر کنين عاقلم!!)
شايد خيلي زود اتفاق افتاد..
اما خُب، اتفاق افتاد!
و الآن.. خيلي با قبل فرق مي کنه..
همه چيز.. همه چيز.. همه چيز..
آره! شايد اين گفته درست باشه
که گذشتِ زمان همه چيز رُ حل مي کنه..
من فاکتورِ زمان رُ ناديده گرفته بودم،
اما الآن مي دونم که اين نيز بگذرد..
و يه چيز ديگه هم تا يادم نرفته بگم؛
دو ديدگاه براي برخورد با آدم ها هست
يک) اين که به هيچ کس اعتماد نداري.
درسته! قبول، همه خوب هستن..
اما پاي عمل که مي شه، بايد خوبي ش رُ
ثابت کنه. اون هم نه به حرف و عمل..
با هزارتا شرط و شروط..
اين جوري، ظاهراً با همه هستي
اما هيچ کس رُ قبول نداري..
..احتمالاً از نظر خودت محافظه کاري
و شايد از نظر بقيه، يه جور نقاب باشه..
دو) اين که همه خوب و پاک و قابلِ اعتماد
هستن، مگه خلاف ش ثابت شه..
نمي شه گفت، اين دومي بهتره! نه..
مسلماً دردسرها و مشکلاتش بيشتره..
اما وقتي "سرنوشت" دستِ تو نيست، وقتي
نمي دوني چي پيش مياد، پس اجازه هم نداري
تعيين کني که واقعاً به ضرر ت ـه يا نه..
اين جوري شايد -با حرف- دوستِ همه نباشي،
شايد هميشه بهترين شون نباشي، اما موقع ش
که بشه، به جاي اين که "تو ي واقعي ت" رُ بشناسن
و از همه ي گذشته، پشيمون شن، مي فهمن
که کي هستي، فکر کنم همين کافي باشه..