هميشه اول از خودم شروع مي کنم که چقدر زشت و پست و بي ارزش و بي مصرفم بعد از نامهرباني و بي وفايي اطرافيان، از خودخواهي زمان که همينجور مي ره بدون ابنکه براش مهم باشه کسي به تند يا کند رفتن او نياز داره ،از بي عدالتي خدا، از جبر دنيا ،از اينکه دلم نمي خواهد زندگي کنم دلم هم نمي خواهد بميرم و بشم خوراک سوسکها و مورچه ها،از اينکه چرا نمي گذارند مارا با تابوت خاک کنند، از اينکه به زور ما را مي آورند به اين جهنم و بعد مي گويند بشين شکر گذاري کن،از اينکه هيچ حق انتخابي نداري و همه مي خواهند بهت بقبولانند که تو مختاري و آزاد،از...
(از وبلاگِ هيتلر) و همين طور اين يکي؛
حدود ۴-۵ سال پيش که هنوز اينترنت به صورت امروزي همه گير نشده بود و از طرف ديگر ماهواره ها به تعداد زياد جمع آوري شده بود و اگر هم بود برنامه هاش جذابيت چنداني نداشت ،خيليها سرشون را روزهاي جمعه با برنامه هايي مثل روز هفتم گرم مي کردند و از شيطنتهاي بهزاد و مهتاب و شادي و... لذت مي بردند.منهم زماني جز همين خيل شنونده ها بودم البته ۲ سالي هست که تو ترکم، ديروز همينجور از روي کنجکاوي يه سر زدم به صفحشون عکس هاشون را گذاشته بودند، شايد شما قبلا ديده باشيدشون ولي براي من تازگي داشت اصلا فکر نمي کردم اين شکلي باشند.بخصوص اين بهزاد....!
و البته يه مطلب ديگه که دلم نيومد Copy نکنم؛
خوابم مي آد،دلم مي خواد تا هميشه بخوابم. خوابي که بدوني بعدش مجبور نيستي چشمات را باز کني بايد خيلي شيرين باشه.چي مي شه آدم بخوابه و خوابي نبينه،همينجوري که سرش را گذاشت تا ابد در همين حالت بمونه،پاشه که چکار کنه؟! انقدر آدم ريخته تو دنيا که نبود يکي اصلا به چشم نمي آد.
چند روز پيش داشتم از جلو يک مسجد رد مي شدم،بعد از مراسم بود و جوانها داشتند پارچه ها و اعلاميه ها را جمع مي کردند،يک لحظه اسم خودم را روي يک اعلاميه ديدم،انگار من مرده بودم و اونها داشتند اسمم را از ديوار روزگار پاک مي کردند. نترسيدم فقط دلم گرفت. از مردن معمولي اصلا خوشم نمي آد،اگر خودکشي کنم بهتره تا اينکه تو بيمارستان بميرم. تو اين دنيا که هيچ کار خاصي نکردم و نمي توانم بکنم باز با خودکشي مي شه مردم را تا چهلمم سرگرم کنم که حداقل پشت سرم حرف بزنند. وقتي زنده اي و حرف مي زني کسي براي حضورت ارزشي قايل نيست،اگر نباشي که ديگه هيچي.
به نظرم مدت حضور و کيفيتش اصلا مهم نيست ،مهم اينه که چه جوري بري که بموني.
بقول دکتر شريعتي«نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد ،نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت.ولي بسيار مشتاقم که از خاک گلويم سوتکي سازد.گلويم سوتکي باشد بدست کودکي گستاخ و بازيگوش که او يکريز و پي در پي چموشش بفشارد ،در آن بي هيچ فريادي و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.بدين سان بشکند دايم سکوت مرگبارم را.»