جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۱

خيلي وقته ديگه حرف هام رُ اين جا نمي نويسم..
حتماً خودتون هم فهميدين!
راستش موقعي که بايد، دسترسي ندارم و موقعي
هم که ميام پاي کامپيوتر، ديگه اون حس رُ ندارم!
ديشب داشتم به تعطيل کردنِ وبلاگ م فکر مي کردم..
الآن که تقريباً رسماً فقط اين جا رُ Up Date مي کنم..
راستي؟ يه فکر ديگه که بد جوري ذهنم رُ مشغول کرده؛
به نظرتون خانومي من، تو وبلاگش چي مي خواد بنويسه..؟!
مثل دفتر خاطرات، حرف هاي روزانه يا در مورد موسيقي
يا اصلاً هيچ کدوم يا هر سه مورد؟
ديگه اين که..
يه کسي از aziziم پرسيده بود.
اول که ايشون رُ با خواهرم اشتباه گرفته بود.
بعد هم گير داده aziziت کيه؟ برام گل فرستاده
و پيغام داده "Please Let Me Know Who Is Your AZIZI"..
آخه من چي بايد جواب بدم..؟!
بايد بهش بگم من رُ نگاه کن! مي بينيش..
يا بگم نوشته هام رُ بخون! مي فهميش..
نمي دونم والّا !!
عزيزي من کيه يا چيه؟ تعريف نشده ست!
حتا براي خودم! باور کن..
اصلاً اگه اين جوري نمي فهمي؛
فکر کن يه حضور ذهني ـه..
يه حضور معنوي و ماورائي..
که شايد من براي خودم ساخته م..
اصلاً شايد aziziيي وجود نداشته باشه..
اين حرفي بود که مي خواستم به خانومي م بزنم:
افشين هر چي که هست يا نيست.
يه آدم، يه انسان، يه حضور جسمي و مادي نيست که
ديگرون بخوان به چيزي متهم ش کنن و اون بخواد به تو
-و به بقيه- جواب پس بده!
نمي گم خياليه.. ساخته ي ذهنِ تو (بخون من) ـه..
مي گم مهم اينه که اون اين جوريه! نه چيز ديگه!
اون آدمه، انسانه، و هزارتا چيز ديگه؛
اما براي خودش و زندگي خصوصي خودش.
براي تو انسان نبوده، آدم نبوده (به معناي حضور فيزيکي
و براي بيان و نقد رفتارهاي ناشي از حسِ انسان بودن)
پس سعي نکن تحت تأثير حرف بقيه قرار بگيري..
نمي خوام فضولي کنم، اما خودت مي توني حدس بزني
اون اوايل (بعد از جريان پارک آزادي و ماجراهاش..)
احمق ها چه حرف هايي درباره ي تو مي زدن..
خوشحالم که امشب، بعد از مدت ها دوباره به بلاگ نويسي
رو آوردم.. يه حس خوب. هم براي تجديد خاطره ها و
هم ناشي از خالي شدنِ اضطراب حرف هاي نگفته..

دست از کار کشيدم، براي اين که ديگر کاري نداشتم.
و فکر کردم زمانِ کوتاهي در آن دور و بر پرسه بزنم.
گفته بودم که مثل باد غربي، مي وزم و مي روم
و هيچ کس نمي تواند مسير زندگيم را تغيير دهد.

براي اين که در گذشته هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده بودم.
هزار بار، شايد هم بيشتر؛
ترانه هاي غمگين و آواز خداحافظي خوانده ام.
و شايد عجيب به نظر مي رسد
که به سمتِ در نمي روم،
آخر، هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام..
هيچ وقت فکر نکردم که اين همه مدت در يک جا بند شوم..
براي اين که هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام.

وقتي که همه ي حرف هايم را بزنم، مي روم.
اما با تو که باشم، حرف هايم تمامي ندارد.
وقتي که به فکر فرو مي روم و در راه هاي پر پيچ و خم پرسه مي زنم
ميل رفتن ندارم.

ديشب، صداي سوتِ يک کشتي بارکش قديمي را شنيدم،
وقتي که در رختخواب دراز کشيده بودم.
انگار مي گفت: پسر، اين همان کشتي است که
براي سوار شدنِ آن بار و بنه ات را جمع مي کردي،
اما لبخند زدم و فکرِ رفتن را از سرم به در کردم.

چون در گذشته هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده بودم.
هزار بار، شايد هم بيشتر؛
ترانه هاي غمگين و آواز خداحافظي خوانده ام.
و شايد عجيب به نظر مي رسد
که به سمتِ در نمي روم،
آخر، هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام..
هيچ وقت فکر نکردم که اين همه مدت در يک جا بند شوم..
براي اين که هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام.