پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱

..و اما قضيه از اين قراره که من با همون نگاه اول عاشقش شدم ، توی دومين روز از سومين ماه سال ، همون جايی که هر دومون نگاهمون بين دو تا گل رُز با هم يکی شد ، همون جا فهميدم که به شهرزاد قصه هام رسيدم و خدا با دستای پاک و مهربونش همونی رو که سالها قلبم و نه چشمم به دنبالش بود بهم هديه داده و منو باسه هميشه مديون خودش کرده . اما اين تنها درک من از اين قضيه بود و من خودخواه بدون توجه به او شروع به تاختن به سوی آينده کردم و بقيه ماجرا ...
تا قبل از اين سفر اگه فقط به خودم و خواست خودم فکر ميکردم و اسمش رو عشق ميذاشتم ، اگه همش کارم اصرار به اون بود تا بتونم به خودم ثابت کنم ، حالا ديگه جريان 180 درجه فرق کرده ، حالا همش کارم شده اصرار به خودم که بتونم خودم رو بهش ثابت کنم ، ديگه نميخوام فقط به زبون بهش بگم چقدر دوستش دارم ، ميخوام با عملم بهش نشون بدم که چه اندازه برام عزيزه ، که برای رسيدن بهش حاضرم هر چی سختی تو دنيا هست تحمل کنم ، ميخوام خودش به اين اطمينان برسه که اگه بهش ميگم بدون اون ميميرم باور کنه ، ميخوام تا نهايت توانم رو براش بذارم تا با چشمهای خودش ببينه و باور کنه که اينها فقط حرف نيست اگه بهش ميگم تمام لحظه هامو با اون پشت سر ميذارم ، که وقتی صبح از خواب پا ميشم اولين جمله ای که رو زبونم جاری ميشه صبح به خير خانومی هستش و وقتی تنها توی اتاق هستم و خسته چراغها رو خاموش ميکنم تا بخوابم با فکر اون تنهايی ازم جدا ميشه و آخرين جمله رو با خودم زمزمه ميکنم که شب به خير خانومی . حالا ديگه من نه اصرار ميکنم و نه عجله ای دارم ، فقط ميخوام بهش ثابت کنم که تا هميشه منتظرش ميمونم تا هر جوابی رو که بهم داد به ديدهء منت بگيرم ، حالا ديگه اون مهمه و خواستش ... ميخوام بهش نشون بدم که هر چه در توان دارم رو برای خوشبختی و خوشبخت کردنش ميخوام اما باز هم اين پايان ماجرا نيست چرا که توان من در حال حاضر محدوده و من بايد هر روز به ظرفيت تواناييهام اضافه کنم و توی اين راه خواستش از من ، به من کمک ميکنه که بفهمم بايد در چه مسيری بايد قرار بگيرم .
نازنينم ؛ ببين چقدر دوستت دارم و بهم کمک کن تا بيشتر از امروز دوستت داشته باشم.

(ار وبلاگِ والايران) هر چند آمار نشون داده که تنها 10% افراد
لينک هاي داده شده رُ مي رن، اما دوست دارم اين مطلب ش
رُ هم بخونين.. ممنون که به حرفم گوش مي کنين.. :)