جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۱

ديشب اصلاً normal نبودم..
دلم مي خواست يه جمله رُ هزار بار فرياد بزنم؛
اما آخرش، e.mailش کردم و بعضي قسمت هاش
رُ هم تو دفتر خاطرات نوشتم..
خُب، پس حسابي جاي من رُ هم خالي کردي!!
راستي؟ اين سورپرايزت چيه..؟
يه سورپرايز، از طرفِ تو.. براي من..
ديگه داره انتظارم تموم ميشه!!
يعني چي مي تونه باشه..؟! ؛)
من مي خواستم، فرمِ اين جا رُ عوض کنم، اما خُب
به همون دلايلِ ديشب، نشد!!
ان شاء الله به زودي!! اگه پيشنهادي دارين،
لطفاً مستفيضم بفرمايين..

همه چيزي که مي دانم، آن چيزي است که فروخته ام
تو مي تواني مانند يک آينده نگر، زندگي م را بخواني
من آن رويا را ديده ام،
اما عقلم سرِ جايش است و يک قلب دارم..
و اجازه نخواهم داد که بناي شجاعت از بين برود
آن چه که نياز داريم، تنها.. يک جان است.