یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱

اينکِ محرابِ مذهب جاوداني که در آن
عابد و معبود و عبادت و معبد
, جلوه اي يکسان دارند؛
بنده پرستشِ خداي مي کند
هم از آن گونه
, که خدايْ
, بنده را.

همه ي برگ و بهار
در سرانگشتان توست
هواي گسترده
, در نقره ي انگشتانت مي سوزد
و زلالي چشمه ساران
از باران و خورشيد سيراب مي شود.

زيباترين حرفت را بگو
شکنجه ي پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگويند
ترانه اي بيهوده مي خوانيد -
چرا که ترانه ي ما
, ترانه ي بيهودگي نيست
چرا که عشق
, حرفي بيهوده نيست.

حتا بگذار آفتاب نيز برنيايد
به خاطر فرداي ما اگر
, بر ماش مِنّتي ست؛
چرا که عشق
, خود فرداست
, خودْ هميشه است.

بيش ترين عشق جهان را به سوي تو مي آورم
از معبر فريادها و حماسه ها
چرا که هيچ چيز در کنار من
, از تو عظيم تر نبوده است
, که قلبت
چون پروانه اي
ظريف و کوچک و عاشق است.

اي معشوقي که سرشار از زنانگي هستي
و به جنسيّت خويش غرّه اي
, به خاطر عشقت! -
اي صبور! اي پرستار!
, اي مومن!
پيروزي تو ميوه ي حقيقت توست.
رگبارها و برف را
طوفان و آفتاب آتش بيز را
, به تحمل و صبر
, شکستي.
باش تا ميوه ي غرورت برسد.
اي زني که صبحانه ي خورشيد در پيراهن توست
پيروزي عشق نصيب تو باد!

از براي تو مفهومي نيست
, نه لحظه اي؛
پروانه اي ست که بال مي زند
يا رودخانه اي که در گذر است. -
هيچ چيز تکرار نمي شود
و عمر به پايان مي رسد:
پروانه
بر شکوفه اي نشست
و رود
به دريا پيوست..

اگه شما هم از شاملو خوشتون مياد
دومين سالروز خاموشي ش رُ بهتون
تسليت مي گم..