شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۱

..زدکا همچون هر دختر جوان عادي ديگر،
نيازمند تجربه ي عشق ناممکن بود؛
, در هر حال، بر خلاف دوستانش که تنها روياي
عشقِ ناممکن را مي ديدند، زدکا تصميم گرفته
بود فراتر برود؛ کوشيده بود اين رويا را تحقق بخشد.
مردي در آن سوي اقيانوس زندگي مي کرد، و زدکا
همه چيز را فروخت تا برود و به او ملحق شود. مرد
ازدواج کرده بود اما زدکا نقش خود را به عنوانِ يک
معشوقه پذيرفت، و به صورت پنهاني نقشه
مي کشيد تا او را شوهر خود کند. مرد به ندرت وقتِ
کافي براي خودش داشت، اما زدکا حاضر شد روزها
و شب ها را در اتاقي از يک هتل ارزان قيمت بگذراند
و انتظار تلفن هاي نادر او را بکشد..