سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

يه سري حرف به aziziم گفتم که مي بايد..
نمي دونم، درک مي کنه يا نه،
اما فکر مي کنم بهتر از هر کس ديگه بدونه..
الآن دارم Flashيي که رويا آورده رُ مي بينم؛
مرا ببوس.. مرا ببوس..
براي آخرين بار..
تو را خدا نگه دار..
که مي روم به سوي سرنوشت..
بهارِ ما گذشته..
گذشته ها گذشته..
منم به جستجوي سرنوشت..
در ميانِ طوفان، هم پيمان با قايقران ها..
گذشته از جان، بايد بگذشت از طوفان ها..
به نيمه شب ها، دارم با يارم پيمان ها..
که برفروزم آتش ها در کوهستان ها.. آآآه..
شب سياه ، سفر کنم..
ز تيره راه ، گذر کنم..
دگر تو اي گلِ من.. سِرشکِ غم به دامن..
برايِ من ميفکن..
دخترِ زيبا ، امشب بر تو مهمانم..
در پيشِ تو مي مانم، تا لب بگذاري بر لب من..
دخترِ زيبا ، از برقِ نگاهِ تو ،
اشکِ بي گناهِ تو ، روشن سازد يک امشب من..
مرا ببوس.. مرا ببوس..
براي آخرين بار..
تو را خدا نگه دار..
که مي روم به سوي سرنوشت..
بهارِ ما گذشته..
گذشته ها گذشته..
منم به جستجوي سرنوشت..