پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۱

فکر کنم بتونين حدس بزنين اين روزها من چه حالي دارم..
از يه طرف aziziم با هديه هاش و سورپرايزهاش،
امروز هم که احسان خجالت مون داد :)
هم به خاطر خاتم ها و هم هموني که خودت مي دوني..
مرسي! براي همه چيز.. ؛)
ديگه اين که امروز رفتيم نمايشگاهِ خانم چالاک!
پذيرايي ش بد نبود!!! (از ما ياد گرفتن لابد ديگه!)
-حتماً آزي و ميترا يادشونه چه پذيرايي يي داشتيم lol-
نمايشگاه کتاب (تو پارک آزادي) هم رفتيم.
مثل هميشه.. مزخرف تر از قبل!
( البته اين پارکِ کذايي براي من پر از خاطره ست.. )
( خاطره هايي که براي هميشه خاطره شدن..
فقط خاطره.. براي هميشه.. براي من! )
راستي! يه بلاگيست ديگه هم به جمع مون اضافه شد؛
تا همين حد معرفي ش کنم که..
نه! اصلاً من هيچي نمي گم! تابلو ميشه..
هنوز نمي دونم مي تونم بهش لينک بدم يا نه؟
و آدرس اصلي ش همين خواهد بود يا نه؟
اما تا فردا -احتمالاً- همه چيز قطعي ميشه..
راستي! امروز تولدِ رضا بود! دوستِ دانيال :x
من که هر چي زنگ زدم خونه شون،
کسي گوشي رُ بر نداشت.
پس از همين جا مي گم؛
رضا جان تولدت مبارک! اميدوارم سال هاي سال
-با دوستت!- خوش باشين و هر روزت بهتر از ديروز باشه!
(تحت الشعارِ صاايران قرار نگيري ها!!)
هميشه و در همه ي مراحل زندگي ت موفق و پيروز باشي؛
دوستِ دوستِ دوستت!