دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱

..در اين ميان عيساي ناصري مي آيد.وي نخستين کسي نبود که گفت "مسيح" موعود است. عيسا نيز واژگانِ "پسر خدا" ، "ملکوت خدا" ، و "نجات" را به کار مي برد. بدين ترتيب زنجيره ي پيامبرانِ قديم را نگه مي دارد. روانه ي اورشليم مي شود و اجازه مي دهد جمعيت او را منجي خلق بخواند، يعني درست نقش پادشاهانِ پيشين را ايفا مي کند که مردم آن ها را طي مراسمي "بر تخت مي نشاندند". هم چنين اجازه مي دهد مردم او را مسح کنند. مي گويد: "زمان آن فرا رسيده است که ملکوت خدا بيايد."
ولي نکته ي مهمي را بايد از ياد نبرد: عيسا ميانِ خود و ديگر "مسيح ها" فرق نهاد. آشکارا گفت او شورشي سياسي يا نظامي نيست. رسالتِ او بزرگ تر از اين حرف هاست. رستگاري و بخشايش خداوند را براي همه کس موعظه مي کرد. به مردمي که سرِ راه خود مي ديد مي گفت: "گناهانِ شما به خاطرِ نام پروردگار بخشوده شده است."
"بخشودگي گناهان" بدين سان کاملاً بي سابقه بود. و افزون بر اين، خدا را "پدر" (ابا) مي خواند. اين هم در جامعه ي يهودي آن زمان از هر جهت تازگي داشت. بنابراين طولي نکشيد که صداي اعتراض فقيهانِ يهود بر ضدّ او برخاست.
پس وضع چنين بود: بسياري از مردمِ زمانِ عيسا چشم به راهِ مسيحي بودند که با بوق و کُرنا (به سخن ديگر، با آتش و شمشير) ملکوت خدا را باز آورد. اصطلاح "ملکوت خدا" البته در موعظه هاي عيسا مکرر شنيده مي شد - منتها به مفهومي بسيار وسيع تر. عيسا مي گفت "ملکوت خدا" دوست داشتنِ همسايه ات، دلسوزي در حق ضعيفان و تنگدستان، و بخشايش خطاکاران است.
اين تغييري شگرف در معناي اصطلاحي بود که قرن هاي متمادي لحنِ جنگ طلبانه داشت. مردم منتظرِ رهبري نظامي بودند که بي درنگ استقرار ملکوت خدا را اعلام کند، در عوض عيسا با خرقه ي مندرس و صندل از راه مي رسد و به آن ها مي گويد ملکوت خدا -يا "عهد جديد"- آن است که "همسايه ات را به اندازه ي خودت دوست بداري." و به اين هم بسنده نمي کند، سوفي، مي گويد بايد دشمنانِ خود را نيز دوست داشته باشيم. و اگر مارا سيلي زدند، تلافي نکنيم؛ حتا گونه ي ديگر خود را پيش آوريم. و بايد ببخشيم - نه هفت بار، بلکه هفت در هفتاد بار..