سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱

اه! کاشکي اين جوري نميشد :( يعني من اين قدر تابلو ام؟
خلاصه، ببخشيد! هزار بار.. :(مي بخشي؟):

گفت: "مي خواهم از تو سوالي بپرسم. به هنگامِ پاسخ دادن
بايد کاملاً صادق باشي. اگر حقيقت را بگويي، هر آن چه را که
از من مي خواهي به تو خواهم آموخت. اگر دروغ بگويي، ديگر
هرگز نبايد به اين جنگل بازگردي."
بريدا نفس راحتي کشيد. فقط يک سوال بود و نيازي به دروغ
گفتن نبود. همه اش همين بود.. ( صفحه ي 39 )