یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱

- "مدت ها پيش، وقتي کودکي بيش نبودم و مادرم من را مجبور مي کرد پيانو ياد بگيرم، به خودم گفتم فقط وقتي که عاشق باشم، مي توانم آن را خوب بنوازم. ديشب، براي نخستين بار در زندگي ام، احساس کردم نت ها از انگشتانم مي تراوند، بدون اين که هيچ اختياري بر آن چه مي کردم داشته باشم. نيرويي داشت مرا هدايت مي کرد، ترانه ها و نغمه هايي را مي ساخت که هرگز نمي دانستم مي توانم بنوازم. خودم را به پيانو سپردم، چون خودم را به اين مرد سپرده بودم، بدون اين که حتا به موي سرم دست بزند. ديروز خودم نبودم، حتا وقتي در حال نواختنِ پيانو، خودم را تسليم لذت کردم. و اما باز فکر مي کنم خودم بودم." سپس ورونيکا سرش را تکان داد: "هيچ کدام از حرف هاي من عاقلانه نيستند."
زِدکا برخوردهايش را در فضا با همه ي آن موجوداتِ شناور در ابعادِ گوناگون به ياد آورد. مي خواست درباره ي آن با ورونيکا صحبت کند، اما مي ترسيد او را گيج تر از اين هم بکند.
- "پيش از اين که دوباره بگويي قرار است بميري، مي خواهم چيزي به تو بگويم. آدم هايي هستند که سراسر عمرشان، در جستجوي لحظه اي بودند که تو ديشب داشتي، اما هرگز به آن نرسيده اند. براي همين است که اگر قرار بود همين الآن بميري، با قلبي سرشار از عشق مي مردي."..