اگه دويست سال هم بخوابي، دنيا هيچ قدمي برات برنمي داره. حتا دريغ از يك قدم. بايد خود آدم اولين قدم رو بذاره. محكم و شل بودنش مهم نيست چون حتا اگه قدم اول رو شل برداري بمرور سفت ميشي. اما بايد بدوني چكار مي خواي بكني و اولين قدم رو برداري. اينجاست كه طبيعت تو رو لايق مي دونه و از آسمان و زمين برات نيرو ميفرسته.
بسه ديگه اين خمودگي. چقدر بايد آقاي غم رو از خودت راضي نگه داري، برده ي حلقه بگوش غم و افسردگي! فكري كه نتونه شادم كنه به چه دردي ميخوره؟ ديروز يكي ديگه از فيلماي چارلي چاپلين رو ديدم. خيلي حال كردم. لج كرده بود. هر چه مي زدنش تا بيفته دوباره بلند ميشد. خيلي جالبه. آدم ميتونه فقير باشه ولي از اعماق فقر براي مردم نور و شادي و خنده بياره. اينو ميشه مقايسه كرد با فقيرايي كه هميشه از غم ميگن. اي كاش يكي اين همه جسارت در اين انسان بزرگ رو ببينه. آره ، شاد بودن جسارت ميخواد وگرنه هر خري ميتونه زانوي غم به بغل بگيره. كاري نداره. يه مشت آينده رو با يه مشت گذشته و كمي هيجان و احساسات رو روي شعله ي مغزت بار مي ذاري تا خوب دم بكشه تا افسرده بشي. كاري نداره كه. اين كاريه كه همين الان ميلياردها نفر دارن ميكنن. اما تك و توك آدم پيدا ميشه كه وايسه و بگه: نه نه نه ... نه نه نه ...
(از وبلاگِ شفا)