شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱

آه اگر روزي نگاه تو
مونس چشمانِ من باشد
قلعه ي سنگين تنهايي
چهار ديوارش ز هم پاشد..
// قلعه ي تنهايي ما را
ديو در بندان خود کرده
خون چکد از ناخن اين ديوار
جان به لب هاي من آورده..
ديشب خيلي بد بود..
بدتر از همه اين که تنها بودم..
خيلي "بد" يي azizi..
درسته که خيلي وقت ها هم تو مي خونيم
اما من نيستم.. ولي قرار نشد تلافي :)
به هر زوري بود، ديشب و روزهاي فراقِ
بعد از اون هم گذشت و مي گذره..
آره! باور کن خودم هم باورم نمي شد که بتونم..
اما ديدم اون که سهله.. (خودت باقي ش رُ مي دوني)
الآن خيلي بيشتر از يک هفته ست که نديدمش..
يه قرن..؟! آره فکر کنم! .... ..... .