جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۱

فکر مي کنم چند روز نياز دارم تا بيشتر بخونم و بشنوم
و فکر کنم، تا بخوام بنويسم..
حداکثر کارهام خلاصه مي شه تو برنامه ريزي براي تهران
مي خوام يه کاري کنم که براي همه خاطره ي خوب بشه
و صد البته براي خودم هم :)
نمي دونم الآن احسان تو مکه داره چه کار مي کنه، اما
دلم واسه ش تنگ شده ؛) خوش بگذره..
پنج شنبه رُ off بودم، نه درس و نه کتاب و نه.. هيچي!
حتا اون 15 دقيقه ي روزهاي قبل هم نه! خوش هم گذشت
اما جمعه با بطالت تموم شد..
فکر کنم تنها خوبي ش به شنيدنِ صداي aziziم بود..
شب
چه تنهاست
در اين خانه ي روشن من..