امشب با تمام وجودم احساس آرامش مي كنم، خودم هم نمي دونم چرا وقتي حرفي رو توي صندوقچه ي دلم پنهان مي كنم اون قدر معذبم كه حالم خود به خود بد ميشه و دلم مي گيره، ولي الآن احساس سبكي مي كنم، هميشه از دورويي بدم مي اومده، هميشه از سياست بدم مي اومده، هميشه از نقش بازي كردن براي آدما بدم مي اومده؛ هيچ وقت هم ته دلم از اين اخلاقم ناراحت نبودم حتا اگه همه ردش كنند. بالاخره يه جورايي مي شه كه زندگيه هر كسي با كسي ديگه فرق مي كنه نه؟
خب فرق منم اين مي تونه باشه كه از اين اداها خوشم نمياد، البته مي دونم كه بعضي از اين اداها شگرد زندگيه وگرنه توش مي موني.. ولي خب پس روشِ شخصي و منحصر به فردِ من چي ميشه اگر بخوام به حرف بقيه گوش بدم؟
آره اينم مي دونم كه نمي شه آدم مدام راست بگه و با همه روراست باشه و كلي هم به خاطرش ضربه خوردم ولي باز هم دوست دارم همون جور باشم و بمونم... من الآن خوشحالم، كاري هم ندارم چي خوبه، چي بده..
( به قول آزي: صلاح كار خويش خودسران دانند نه خسروان !:))
-از وبلاگِ ميترا خانومي-