سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

آخه چي بگم..؟!
تا به حال شده بخواين شکايت کنين، اما نشه..؟!
آره! شده وقتي مي بينينش به جاي سلام، اول
به ذهنتون خطور کنه که کجا بودي تا الآن؟ اما
شده اين رُ بهش هم بگين..؟ وقتي يه شب که
دوست دارين باهاش حرف برنين و کنارتون باشه،
ماه در نمي آد و اون شب بدونِ ماه مي گذره،
چي کار مي کنين..؟!
خُب، گيرم هم همه ي شب رُ گلايه کنين، اما فرداش
چي؟ بهش مي گين چرا نيومدي..؟!
نمي دونم چرا.. اما نمي گم..
(البته يه بار "begzarim" رُ شکوندم! يادته..؟!)
اما ديگه نه.. نمي تونم.. نمي خوام که بتونم..
آخه هم مي ترسم که هميني هم که هست رُ
از دست بدم و کسوف بشه..
و هم نمي خوام ماهِ به اون عظمت که مي تونه يه
دنيا رُ شاد کنه، از من کوچولو ناراحت بشه..
شايد هم چون به خودم اين اجازه رُ نمي دم؛
آخه اون ماه ـه !! و براي همه ي خاکي ها و حتا کلِ
کهکشان! نه فقط براي من..
همين شب هايي هم که براي من "بدر کامل" مي شه
حداکثر لطف اون بزرگواره..
خُب ديگه.. begzarim..