دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۰

داشتم اين شعر رُ براي دوستم مي نوشتم، دلم نيومد اين جا ننويسم ش
البته فرقي نمي کنه، انگار باز هم دارم براي دوستم و Sepehr مي نويسم..
حيف که جا نيست! وگرنه هزار بار مي نوشتم ش..
چراغي به دستم ، چراغي در برابرم
من به جنگ سياهي مي روم
گهواره هاي خستگي
از کشاکش رفت و آمدها باز ايستاده اند
و خورشيدي از اعماق
کهکشان هاي خاکستر شده را
روشن مي کند
فريادهاي عاصي آذرخش
هنگامي که تگرگ در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد
و دردِ خاموش وار تاک
هنگامي که غوره ي خُرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ
جوانه مي زند
فرياد من همه گريز از مرگ بود
زيرا که من در وحشت انگيزِ شب ها
خورشيد را
به دعاي نوميدوار طلب کرده بودم
تو از خورشيد ها آمده اي
از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي
در خلائي که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد تو را
به دعاي نوميدوار طلب کرده بودم
جرياني جدي - در فاصله ي دو مرگ
در تهيِ ميانِ دو تنهايي
نگاه و اعتماد تو بدين گونه است
شادي تو بي رحم است و بزرگوار
نفَست در دست هاي خالي من
ترانه و سبزي ست
من برمي خيزم
چراغي در دست
چراغي در دلم
زنگار روحم را سيقل مي دهم
آينه اي برابر آينه ات مي گذارم
تا با تو ابديتي بسازم