شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۰

من عاشقم!
آره! عاشقِ دوستم ، عاشقِ خدام ، عاشقِ کشورم
عاشقِ مردم ، عاشقِ.. خودم!
آره! فرقي نمي کنه؛ چه اون فردي که تا سه ساعت ديگه
قراره در فقيرترين منطقه ي افريقا ، در اُوج بدبختي بميره
يا شخصي که تازه اول خوش گذروني ش تو امريکاست و
بهترين چشم انداز زندگي دربرابر افق ديدگانش قرار داره..
نه! فرقي نمي کنه.. "..پدرام" ، Sepehr ، دوستم ، دوستش
کينگ کنگ ، اشکان ، سقراط ، پائولو ، محمد ، هيلده
عيسا ، شاملو ، هريس ، ون گوگ ، کيتارو ، ورونيکا ، گوته
بتهون ، بريدا ، افشين ، علي ، آلبرتو ، رون ...
مهم نيست چي.. کي.. چرا.. چه طور..
مهم اينه که هسـتم ، هسـتي ، هسـت
مهم اينه که هستيم ، هستين ، هستن
کاش مي شد هر روز معجزه ي حيات رُ به خودم يادآور مي شدم
کاش مي شد هر روز ، هر لحظه ، هميشه
دريچه ي قلبم رُ به جهان و جهانيان مي گشودم
و هزاران بار زمزمه گر «عشق» ، «دوستي» ، «نيکي» ،
«صميميت» و «مهرباني» مي شدم..
خوشحالم از اين که هستم. مهدي يا پرهام ، فرقي نداره.
به ياد جمله اي از تاگور مي افتم
:: هر کودک
:: با اين پيام به دنيا مي آيد
:: که خدا هنوز
:: از دست انسان نوميد نيست.