جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۰

استاد خنديد.
- "تو با راه ات رو به رو شده اي. کمتر افرادي شهامت اين کار را دارند.
ترجيح مي دهند راهي را دنبال کنند که متعلق به آن ها نيست.
ًٍٍ ، همه يک عطيه روحاني دارند و نمي خواهند آن را ببينند. تو آن را
پذيرفته اي، رويارويي با عطيه ات، به معناي رويارويي ات با جهان است."
- "چرا اين کار لازم است؟"
- "براي ساختن باغ خداوند."
بريدا گفت: "من يک زندگي در پيش دارم. مي خواهم آن را مانند همه ي
مردم ديگر بزيم. مي خواهم بتوانم اشتباه کنم. مي خواهم بتوانم
خودخواه باشم. نقص داشته باشم. مي فهميد..؟!"
استاد لبخند زد. در دست راست اش شنل آبي رنگي ظاهر شد.
- "بي آن که يکي از مردم باشي، راه ديگري
براي نزديک بودن به آن ها وجود ندارد."

وقتي برگشت، منظره تغيير کرده بود. ديگر در يک بيابان نبود. در نوعي
مايع بود، که چيزهاي گوناگون و عجيبي در آن شناور بودند.
استاد گفت: "زندگي همين است. اشتباه کردن. در طول ميليون ها
سال، سلول ها دقيقاً به يک شيوه توليد مثل مي کردند، تا اين که
يکي از آن ها اشتباه کرد. و به همين دليل،
چيزي توانست آن تکرارِ بي پايان را تغيير دهد."
بريدا بهت زده به دريا مي نگريست. نمي پرسيد چه گونه مي تواند
در درونِ آب نفس بکِشد. تنها چيزي که مي شنيد، صداي استاد بود.
و تنها چيزي که به ياد مي آورد، سفر بسيار مشابهي بود
که در يک گندم زار آغاز شده بود.
استاد گفت: " همين اشتباه بود که جهان را به راه انداخت.
هرگز از اشتباه کردن نترس."
- "اما آدم و حوا از بهشت اخراج شدند."
- "و يک روز باز خواهند گشت. و اين بار معجزه ي آسمان ها
و جهان ها را مي شناسند. خداوند، وقتي توجه آن ها را به درخت
معرفت نيک و بد جلب مي کرد، مي دانست چه مي کند.
، اگر نمي خواست آن دو از آن بخورند، هيچ چيز نمي گفت."
- "پس چرا گفت؟"
- "تا جهان را به حرکت در آورد."

منظره دوباره به بيابان با آن سنگ دگرگون شد. بامداد بود و نوري
صورتي رنگ از افق بر مي آمد. استاد با آن شنل به او نزديک شد.
- "من ، در اين لحظه تو را تقديس مي کنم. عطيه روحاني تو
ابزار خداوند است. باشد که ابزاري نيک باشي."