دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۰

:) الآن تلويزيون ايران (فکر کنم شبکه ي 2) داشت قسمت هايي از
مراسم ازدواجِ دانشجوييِ يه امسال رُ نشون مي داد.
اين جوري بود که زن و مرد ها، يک در ميون نشسته بودند.
يعني يه خانم يه آقا ، يه آقا يه خانم (و همين جور تا آخر)
و جالب اين جا بود که بعضي جاها، دوتا خانم يا دوتا آقا کنارِ هم نشسته بودند!
نمي دونم چرا.. اما به قولِ خواهرم لابد تو ايران هم
ازدواجِ همجنس باز ها مجاز شده..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه تو اين کشوري که ما داريم، هيچي بعيد نيست..
يک مشت مردمِ احمق که حق هم دارند، دستِ خودشون نبوده..
نظامِ اجتماعي و آموزشي جوري بوده که اين ها اينجوري شدند.
يادمه برايِ همين همايش مون، هزار نفر اومدن و به من تذکر دادند..
يادمه در موردِ دوستي م ، چندين نفر سعي کردند
من رو تنبيه (به معني آگاه) کنند.
آره من هم مي دونم..
چون ما مجتمع هستيم ، همه چيز خيلي زود مي پيچه.
وقتي آب بخوري ، حداقل 600 نفر مي فهمند..
يادمه يکي از بچه ها، (که مثلاً دلش برام مي سوخت و به فکرِ من بود)
مي گفت اين همه مدرسه.. اين همه آدم..
. اصلاً تو اِسم بده، خودم برات پيدا مي کنم..
نمي دونم چرا با شنيدنِ حرفِ اين احمق ها، ياده ملانصرالدين مي افتم..
ديروز بالاخره اومدم..
باور کن کارتِ خودم رُ به دو نفر دادم..
و برايِ سومين بار ، برايِ خودم کارت جور کردم..
نمي دونستم بيام يا نه..؟! مي دونستم کي ها قراره بيان..
و يا جايِ من بود ، يا جايِ اون ها..
اما در هر حال اومدم.
درهرحال اومدم.
..اومدم.