دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۰

جمعه / عصر
هنوز هم تلفن مون قطع ـه. و احتمالاً فردا درست مي شه
و من هم مجبورم همه ي اين ها رُ فردا publish کنم..
wauw! الآن از مجتمعِ احسان ميام.. ارکستر مجلسي نياوران.
فوق العاده بود. واقعاً محشر بود.
واژه اي که بتونه اون عظمت رُ بيان کنه ، پيدا نمي کنم.
اجراي خيلي قوي بود. عالي بود.
خيلي ها هم اومده بودن..
دوستان اَم هم!
البته کسي که نبايد هم اومده بود..
( هموني که ديروز آرزو کردم ديگه نبينمش.. )
نمي دونم چرا هروقت ايشون رُ مي بينم، خيلي ناراحت مي شم.
دوست دارم يک دعواي حسابي با ايشون بکنم!!
البته، مي دونم بايد خيلي چيز ها رُ فراموش کرد.
و سعي مي کنم از اين دفعه، به چشمِ همون شخصي
که دوست دارم ، بهشون نگاه کنم..
يک آدم عادي و يکي هم کمتر.
اميدوارم اون قدر ظرفيت اِش رُ داشته باشم تا بتونم
کينه ها رُ از بين ببرم.
و bad sector هاي بوجود آمده در مغزم رُ از بين ببرم
و اثراتِ mailِ ايشون رُ ، حتا شده با فرمت و F.disk از ذهنم پاک کنم
اصلاً مهم نيست که از کسي خوشم بياد يا نه،
اما خيلي مهمه که ازش متنفر باشم يا نه..
بگذريم! امروز مجتبا هم اومده بود..
از مجتبا خوشم مياد..هرچند خيلي وقت نيست که مي شناسمش
مي دوني..؟! طي چند وقتي که باهاش بودم..
مي دوني..؟! از اين که براي خيلي چيز ها ارزش قايل نيست،
از اين که به خيلي چيز ها ارزش نميده..
آره! ازش خوشم مياد..
تا به حال، موقعيتي پيش نيومده که به هم صحبت کنيم.
اما خيلي دوست دارم نظرش رُ بدونم..
در مورد همه چيز.. همه کس..
دوست دارم بفهمم به چي ارزش ميده.
دقيقاً به چه چيز هايي..؟!
دوست دارم حرف هاش رُ بشنوم.. عقايدش رُ بدونم..
مي دونم که يه کم سرش شلوغه، اما اميدوارم اين ها رُ بخونه..
خُب، روزِ خيلي خوبي بود.
ديگه بهتره از نوشتن دست بردارم..
( از بس با کي برد ، تايپ کردم ، مُچم بدجوري درد مي کنه.. )
( الآن که دارم اين ها رُ مي نويسم، شبه!
پس خواب هاي خوش و رنگي ببينين..
« امروز روز مهمي در زندگي تو ست، چرا که امروز فرصتي است
. براي تو تا شرايطي را که فردا در آن به سر خواهي برد را خلق کني
. امروز مي تواني فردايت را با سليقه و ميل خودت بسازي
. پس همين امروز دست به عمل بزن و فردايي بساز که آرزومند آني»