دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۰

پاسخي هست که روزي خواهيم دانست
و تو از او خواهي پرسيد، چرا بايد مي رفت
ما زندگي مي کنيم و مي ميريم، مي خنديم و مي گرييم
و تو بايد درد ها را از خود دور کني
پيش از اين که بتواني دوباره زندگي را شروع کني
پس بگذار شروع شود، دوست من، بگذار شروع شود
بگذار اشک هايت از قلبت جاري شود
و وقتي به چراغي در شب هاي تاريک نياز داشتي
مرا همچون آتشي در قلبت نگه دار
همچون آتشي در قلبت
رودي هست که به دريا مي ريزد، تو تا ابد با او خواهي بود
ولي ما که مي مانيم باز هم اين جا به تو نياز پيدا مي کنيم
پس او را در خاطرت نگه دار
و بگذار تمام سايه ها ناپديد شوند
آري بگذار شروع شود، دوست من، بگذار شروع شود
بگذار اشک هايت از قلبت جاري شود
و وقتي به چراغي در شب هاي تاريک نياز داشتي
مرا همچون آتشي در قلبت نگه دار
بگذار اشک هايت از قلبت جاري شود
و وقتي به چراغي در شب هاي تاريک نياز داشتي
مرا همچون آتشي در قلبت نگه دار
همچون آتشي در قلبت