دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۰

..دختر از پله ها ، بالا مي آمد
كوله پشتي اش روي دوشش بود
. دلش توي آن جا به جا مي شد
. دختر يواش يواش از پله ها بالا مي آمد
مي خواست آمدنش طول بكشد
پله ها كه بالاتر مي امدند ، ابرها بيشتر مي شدند
..او خوشحال بود كه اينقدر ابر ، آن بالاهاست

(از وبلاگ دختر شمالي)