دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۰

دشت ها چه فراخ
کوه ها چه بلند
در گلستانه جه بوي علفي مي آمد
من در اين آبادي ، پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد ، پي نوري ، ريگي ، لبخندي
پي باغي که در آن ، دست ها گُل بدهند
شايد هم
پي نيلوفر زيباي خرد مي گشتم
*
پشت تبريزي ها
غفلت پاکي بود ، که صدايم مي زد
*
پاي نيزاري ماندم ، باد مي آمد ، گوش دادم
چه کسي پنهان آيا ، حرف مي زد با من
سوسماري لغزيد
راه افتادم
پنجه زاري سرِ راه
بعد ، جاليز خيار ، بوته هاي گل-رنگ
و فراموشي خاک
*
لب آبي
گيوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب؛
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشيار است
نکند اندوهي ، سر رسد از پسِ کوه
چه کسي پشت درختان است
هيچ : مي چرد گاوي درکرد
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند ، که چه تابستاني ست
سايه هايي بي لک
گوشه اي روشن و پاک
بچه هاي حساس! جاي بازي اين جا ست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست ، سيب هست ، عرفان هست
و دميدن ، و تماشا
آري
تا شقايا هست ، زندگي بايد کرد
در دلم چيزي هست ، مثل يک بيشه نور
, مثل خواب صبح دم
و چنان بي تابم ، که دلم مي خواهد
بدوم تا بن دشت ، بروم تا سرِ کوه
دورها آوايي ست ، که مرا مي خواند.»