یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۰

بـهـار بـهـار، صدا همون صدا بود
صداي شاخه ها و ريشه ها بود
بهـار بهـار، چه اسم آشنايي
صدات مياد اما خودت کجايي
وا بکنيم پــنـجره ها رُ يا نه
تازه کنيم خاطره ها رُ يا نه
بهار اومد لباس نو تنــم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بــهــار اومد با يه بــغــل جوونه
عيد رُ آورد از تو کوچه تو خونه
حــيــاط ما يه غــربـيل
باغچه ي ما يه گلدون
خونه ي ما هميشه
منتظر يه مـهــمــون
بهار بهار يه مهمون قديمي
يه آشناي ساده و صميمي
يه آشــنــا که مثل قصه ها بود
خواب و خيال همه بچه ها بود
يادش بــخير بچگي ها چه خوب بود
حيف که هنوز صبح نشده غروب بود
آخ کـه چــه زود قــلــک عــيــدي هامــون
وقتي شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفا رُ نقطه چين کرد
خنده به دلــمردگي زمـيـن کرد
چه قدر دلم فصل بهار رُ دوست داشت
وا شدن پــنــجــره ها رُ دوسـت داشت
بهار اومـد پــنــجـره ها رُ وا کرد
من رُ با حسّي ديگه آشنا کرد
يه حرف يه حرف ، حرف هاي من کتاب شد
حـيـف کـه همه ش ســؤال بي جـواب شــد
دروغ نـگـم ، هــنــوز دلــم جـوون بـود
که صبح تا شب ، دنبال آب و نون بود