دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۰

يک شنبه شب (در اصل بامدادِ دوشنبه 13/12/80)
ديگه دارم کلافه مي شم..
اين چهارمين روزي يه که تلفن مون قطع ـه.
به قول خواهرم، بايد منُ ببندن به تخت!!
البته فکر نکنين که مثلاً فلان.. نه! همين جوري گفت..
اما واقعاً ديگه طاقتم تموم شده..
امروز هزار بار تلفن رُ چک کردم..
اصلاً اينترنت و mail و وبلاگ به دَرَک..
امروز هزار بار خواستم به دوستم زنگ بزنم..
( مي دونم روزِ تعطيله و مطمئناً اين کار رُ نمي کردم.. )
اَه! تلفن لعنتي..
امروز کلّي رفتم بيرون.
(اين چند روزه که تلفن قطع ـه ، وقت بيرون رفتن پيدا کردم..)
وگرنه با وجود تلفن و اينترنت، غذا رُ هم پاي کامپيوتر مي خورم.
نوارِ "مکاشفه" رُ هم خريدم.. کاريه از آپوکاليپتيکا..
تلفيقي از موسيقي متال و کلاسيک..
کاشکي فردا "..پدرام" رُ تو راه ببينم و هم احوالِ دوستم رُ ازش بپرسم
هم اين نوار رُ بدم گوش کنه..
ديگه دارم خسته مي شم.. اين تلفن لعنتي!
کاشکي زود وصل شه.
منتظر mailِ دوستم هستم.
کاشکي زودتر وصل شه..