یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۱

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمتِ شب آب حياتم دادند
بي خود از شعشعه ي پرتو ذاتم کردند
باده از جامِ تجلّي صفاتم دادند
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
ن شب قدر که اين تازه براتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوش دل چه عجب
مستحق بودم و اين ها به ذکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ي اين دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
بعد از اين روي من و آيينه ي وصفِ جمال
که در آن جا خبر از جلوه ي ذاتم دادند
اين همه شهد و شکر کز سخنم مي ريزد
اجرِ صبريست کز آن شاخه نباتم دادند
کيميايي است عجب بندگي پير مغان
خاکِ او گشتم و چندين درجاتم دادند
همّت حافظ وانفاس سحرخيزان بود
که ز بندِ غمِ ايّام نجاتم دادند


يکي از دوستان، باعث شد تا سَري به آرامگاهِ حافظ
بزنم و اين شعر هم، نتيجه ي فالِ من ـه..
خوب ـه ..نه؟! تنها نتيجه اي که مي گيرم اينه که
به راه خودم ادامه بدم..
راهي که پيش به سوي درجات کمال داره
و با کمک تنها يک نفر
بدون توجه به باقي افراد
و مصمم م مي کنه که اين کار رُ ادامه بدم؛
به هر ترتيبي که شده!
و با تحمل هر پيشامدي..