سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۱

سلام! اومدم پيغام بدم که متأسفانه تا اطلاع ثانوي زنده ام.
و اگه بلاگ هام به روز نشد، به خاطر امتحان هاست..
خلاصه يه جورايي بايد سازش کرد..
اما به زودي، مثل قبل مي شم!
ببينم! متوجه هيچ تغييري تو وبلاگ م نشدين؟!
( اگه آره؛ پس چرا هيچ کس بهم چيزي نگفت؟ )
و اگر نه؛ خودم ميگم که تبليغ Blogger رُ برداشتم..!!
البته به قول احسان، مسئوليت ش با خودم..
اما ريسک جالبيه! من اين خطر رُ مي کنم.
يا بــِلاگر ورشکست مي شه ، يا من بلاگ م رُ از دست مي دم!
فقط اميدوارم اتفاق ديگه اي نيفته..
راستي، جريان آقاي فيروزمند رُ شنيدين..؟! (يا جديداً ديدينش؟!)
[ فکر کنم همه ي شيرازي ها بشناسن ش و نياز به معرفي نباشه ]
well ، اميدوارم زودتر حالش خوب شه..
من با خانم چالاک خصومت دارم نه اون!
و نمي دونم چرا اين اتفاق براش افتاد!!!
خُب، با اين جمله بلاگ امروز رُ تموم مي کنم که؛
کمي قبل از فرو افتادن شب، يک کلاغ -آيا مي توانست همان کلاغ باشد؟-
روي همان شاخه اي که ايليا صبح آن روز ديده بود، نشست.
در منقارش تکه ي کوچکي گوشت گرفته بود، که به طور اتفاقي بر زمين افتاد.
از نظر ايليا يک معجزه بود. به زير درخت دويد، تکه گوشت را برداشت وآن را
خورد. نمي دانست گوشت از کجا آمده است، علاقه اي هم نداشت بداند.
آن چه اهميت داشت اين بود که مي توانست بخش کوچکي از گرسنگي را
فرو بنشاند.
حتا با حرکت ناگهاني او، کلاغ پرواز نکرد.
انديشيد: "کلاغ مي داند در اين جا از گرسنگي خواهم مُرد. او مي خواهد
شکارش را تغذيه کند تا بتواند بعداً سور بهتري داشته باشد."
همان طور که ايزابل با خبر فرار ايليا، ايمان به بعل را تغذيه مي کرد.
هر دوي آن ها -مَرد و کلاغ- يکديگر را مدّ نظر داشتند. ايليا بازي آن روز صبحِ
خود را به ياد آورد.
- دوست دارم با تو صحبت کنم، کلاغ. امروز صبح فکر مي کردم روح به غذا نياز
دارد. اگر روح من تاکنون از گرسنگي تلف نشده، معني اش آن است که هنوز
چيزي براي گفتن دارد.
پرنده بي حرکت باقي ماند.
ايليا ادامه داد: "و اگر چيزي براي گفتن داشته باشد، بايد گوش فرا دهم، زيرا
کس ديگري را ندارم که با او صحبت کنم."
ايليا در تصوراتش به کلاغ مبدل شد.
در مقام کلاغ از خود پرسيد: "خداوند از تو چه انتظاري دارد؟"
- از من انتظار دارد پيامبر باشم.
- اين چيزي ست که کاهنين گفتند. اما نمي تواند همان چيزي باشد که خدا
مي خواهد.
- بله، همان چيزي ست که خدا مي خواهد. فرشته اي در مغازه ام نازل
مي شود و از من مي خواهد با اَخْآب سخن گويم. صدايي که در کودکي
مي شنيدم..
کلاغ سخنش را بُريد: "همه در کودکي صداهايي مي شنوند."
ايليا گفت: "اما همه فرشته اي نمي بينند."
اين بار کلاغ پاسخي نداد. بعد از وقفه اي، پرنده -بلکه روح خودش، هذياني از
آفتاب و تنهاييِ دشت- سکوت را شکست.
از خودش پرسيد: آيا زنِ نانوا را به ياد مي آوري؟

ايليا به ياد مي آورد: زن آمده بود تا از ايليا بخواهد برايش چند سيني بسازد.
مادامي که ايليا به کار مشغول بود، زن مي گفت کارش راهي براي نشان دادن
حضور خداوند است.
سپس افزوده بود: " آن طور که تو سيني ها را مي سازي، مي بينم تو هم
همين احساس را داري، زيرا در هنگام کار لبخند مي زني."
زن انسان ها را به دو دسته تقسيم مي کرد: آن هايي که از کارشان لذت
مي برند، و آن هايي که از آن شکايت دارند. دسته ي دوم اطمينان دارند که
نفرين خداوند بر حضرت آدم، تنها حقيقت ممکن است: "پس به سبب تو زمين
ملعون شد و تمام ايام عمرت از آن رنج خواهي برد" آن ها هيچ لذتي از کارشان
نمي برند و در روزهاي جشن، زماني که ناگزير از استراحت اند، آزرده خاطر اند.
آن ها به عنوان بهانه براي زندگيِ پوچ خود از کلام خدا استفاده مي کنند، و
فراموش مي کنند که او به موسا فرموده است: "زيرا که خداوند تو را در زميني
که يهوه خدايت براي نصيب و ملک به تو مي دهد البته برکت خواهد داد."
- بله، آن زن را به ياد مي آورم. حق با او بود؛ من در نجاري از کارم لذت مي بُردم
او به من آموخت با اشيا صحبت کنم.
پاسخ آمد: "اگر تو به عنوان نجار کار نمي کردي، قادر نبودي روحت را از وجودت
خارج کني تا وانمود کني کلاغ صحبت مي کند، و دريابي که بهتر و عاقل تر از آن
هستي که باور داري. زيرا در مغازه ي نجاري تو بود که تقدسي را که در تمام اشيا
نهفته است، کشف کردي."
- هـــمــيــشـــه از تظاهر به صحبت با ميزها و صندلي هايي که مي ساختم لذت
مي بُردم؛ آيا همين کافي نبود؟ ..و وقتي با آن ها صحبت مي کردم، معمولاً به
افکاري دست مي يافتم که هرگز به مغزم خطور نکرده بودند. آن زن به من گفته
بود، اين بدان دليل است که قسمت اعظم روحم را در کار گذاشته ام، و اين درست
همان قسمت بود که پاسخم را مي داد. اما زماني که به تدريج در مي يافتم از
اين طريق مي توانم به خداوند خدمت کنم، فرشته ظاهر شد، و.. خُب، بقيه اش
را مي داني.
کلاغ پاسخ داد: "فرشته ظاهر شد، چون تو آماده شده بودي."
- من يک نجارِ خوب بودم، همين و بس.
- نجاري بخشي از دوره ي شاگردي تو بود. زماني که انسان به سوي تقديرش
سفر مي کند. اغلب ناگذير از تغيير راه است. گاهي اوقات، نيروهاي اطرافش
بيش از حد شديد است و او مجبور مي شود شهامت ش را به کناري بگذارد و
تسليم شود. تمام اين ها بخشي از کارآموزي است.
ايليا با دقت به آن چه روحش مي گفت گوش فرا داد.
- اما کسي نمي تواند آن چه را که آرزويش را دارد گم کند، حتا اگر لحظه هايي
باشند که معتقد باشد دنيا و ديگران قوي تر هستند. راز اين است:
............................................................"تسليم نشو"
ايليا گفت: " من هرگز به پيامبر بودن فکر نکرده بودم."
- فکر کرده بودي. اما اعتقاد داشتي که شدني نيست، يا خطرناک است، و
تصور نکردني است.
ايليا برخاست.
- چرا چيزي مي گويي که علاقه اي به شنيدن ش ندارم؟
پرنده، وحشتزده از حرکت او، به پرواز در آمد.
آهنگ به اين قشنگي!! نمي دونم چرا بعژي ها دوشتش نداءَن :(
اما من دوشش داءَم!! :)) و براي همين هم اين جا کپي ش مي کنم!
:: I Disapear ::
Hey Hey Hey
Here I go now
Here I go into new days
Hey Hey Hey
Here I go now
Here I go into new days
I'm pain, I'm hope, I'm suffer
Yeah Hey Hey Hey Yeah Yeah
Here I go into new days

Hey Hey Hey
Ain't no mercy
Ain't no mercy there for me
Hey Hey Hey
Ain't no mercy
Ain't no mercy there for me
I'm pain, I'm hope, I'm suffer
Yeah, Yeah, Hey, Hey no mercy
Ain't no mercy there for me

Do you bury me when I'm gone
Do you teach me while I'm here
Just as soon as I belong
Then it's time I disappear
HA!!!

Hey Hey Hey
And I went
And I went on down that road
Hey Hey Hey
And I went on
And I went on down that road
I'm pain, I'm hope, I'm suffer
Hey Hey Hey Yeah And I went on
And I went on down that road

Do you bury me when I'm gone
Do you teach me while I'm here
Just as soon as I belong
Then it's time I disappear

Do you bury me when I'm gone
Do you teach me while I'm here
Just as soon as I belong
Then it's time I disappear
DIS-A-PPEAR HUH!!!

SOLO

Screaming in the background:
I'm gone I'm gone
I'm gone
Oh yeah I'm gone
I'm gone
I'm gone baby
I'm gone I'm gone

Do you bury me when I'm gone
Do you teach me while I'm here
Just as soon as I belong
Then it's time I disappear

Do you bury me when I'm gone
Do you teach me while I'm here
Just as soon as I belong
Then it's time I disappear.
همون طور که از اسمش پيداست، يه بلاگ شخصيـه..
اما حرف هاي جالب هم توش پيدا مي شه..
دلــــتــــنــــگــــســــتـــان رُ مي گم!

یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۱

گفت: - از اين که کم و کسرِ لوازم ماشينت را پيدا کردي خوشحالم.
حالا مي تواني برگردي خانه ات..
- تو از کجا فهميدي؟!
درست همون دم لب وا کرده بودم بش خبر بدم که
علارغم همه ي نوميدي ها تو کارم موفق شدم..!
به سوال هاي من هيچ جوابي نداد اما گفت: -آخر من هم امروز
بر مي گردم خانه ام..
و بعد غمزده در آمد که: - گيرم راه من خيلي دورتر است..
خيلي سخت تر است..
نگاه متينش به دوردست هاي دور راه کشيده بود.
گفت: - بَرّه ات را دارم. جعبه ها را هم واسه بَرّه هه دارم.
پوزه بند را هم دارم.
و با دل گرفته لبخندي زد.
مدت درازي صبر کردم. حس کردم کم کم ک تنَش دوباره دارد گرم مي شود.
- عزيز کوچولوي من، وحشت کردي..
- امشب وحشت خيلي بيشتري چشم به راه ام است.
دوباره از احساس واقعه اي جبران ناپذير يخ زدم. اين فکر که ديگر هيچ وقت
غش غش خنده ي او را نخواهم شنيد برايم سخت تحمل ناپذير بود..
خنده ي او براي من به چشمه اي در دلِ کوير مي مانست.
- کوچولوئک من دلم مي خواد باز هم غش غشِ خنده ات را بشنوم.
اما به م گفت: - امشب درست مي شود يک سال و اخترَکَم درست بالاي
همان نقطه اي مي رسد که پارسال به زمين آمدم.
- کوچولوئک، اين قضيه ي مار و ميعاد و ستاره يک خواب آشفته
بيش نيست. مگر نه؟
به سوال من جوابي نداد اما گفت: - چيزي که مهم است با
چشمِ سَر ديده نمي شود.
- مسلم است.
- در مورد گُل هم همين طور است: اگر گلي را دوست داشته باشي
که تو يک ستاره ي ديگر است، شب تماشاي آسمان چه لطفي پيدا
مي کند: همه ي ستاره ها غرق گل مي شوند!
- مسلم است..
- در مورد آب هم همين طور است. آبي که تو من دادي به خاطر قرقره
و ريسمان درست به يک موسيقي مي مانست.. يادت که هست..
چه خوب بود..
- مسلم است.
- شب به شب ستاره ها را نگاه مي کني. اخترک من کوچولو تر
از آن است که بتوانم جايش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم
براي تو مـي شود يکي از سـتـاره ها؛ و آن وقت تـو دوســت داري
همه ي ستاره ها را تماشا کني..
همه شان مي شوند دوستانِ تو..
راستي! مي خواهم هديه يي بت بدم..
و غش غش خنديد.
- آخ کوچولوئک، کوچولوئک من! من عاشقِ شنيدنِ اين خنده ام!
- هديه ي من درست همين است.. درست مثل آب.
- چي مي خواهي بگويي؟
- همه ي مردم ستاره دارند اما همه ي ستاره ها يک جور نيستند:
واسه آن هايي که به سفر مي روند ، حکم راهنما را دارند واسه مشتي ديگر
فقط يک مشت روشنايي سوسوزن اند. براي بعضي ها که اهل دانش اند ،
هر ستاره يک معما ست.. واسه آن باباي تاجر طلا بود.
اما اين ستاره ها همه شان زبان به کام کشيده و خاموش اند. فقط تو يکي
ستاره هايي خواهي داشت که تنابنده اي مِثلش را ندارد.
- چي مي خواهي بگويي؟
- نه اين که من تو يکي از ستاره هام..؟ نه اين که من توي يکي از آن ها
مي خندنم..؟ خُب، پس هر شب که به آسمان نگاه کني برايت مثل اين
خواهد بود که همه ي ستاره ها مي خندند. پس تو ستاره هايي خواهي
داشت که بلدند بخندند!
و باز خنديد.
- و خاطرت که تسلا پيدا کرد ( خُب بالاخره آدميزاد يک جوري تسلا
پيدا مي کند ديگر! ) ، از آشنايي با من خوشحال مي شوي. دوستِ
هميشگي من باقي مي ماني و دلت مي خواهد با من بخندي
و پاره اي وقت هام همين جوري واسه تفريح پنجره ي اتاقت را باز ميکني..
دوستانت از اين که مي بينند تو به آسمان نگاه مي کني و مي خندي
حسابي تعجب مي کنند، آن وقت تو به شان مي گويي: "آره! ستاره ها
هميشه مرا خنده مي اندازند!" و آن وقت آن ها يقين شان مي شود که تو
پاک عقل ت را از دست داده اي. جان! مي بيني چه کلَکي بهت زده ام..
و باز زد زير خنده.
- به آن مي ماند که عوضِ ستاره يک مشت زنگوله
بت داده باشم که بلدند بخندند..
دوباره خنديد و بعد حالتي جدي به خودش گرفت:
- مي داني؟ ..امشب نمي خواهد تو بيايي آن جا.
- نه، من تنهات نمي گذارم.
- ظاهر آدمي را پيدا مي کنم که دارد درد مي کشد..
يک خُرده هم مثل آدمي مي شوم که دارد جان مي کنَد. رو هم رفته
اين جوري ها است. نيا که اين را نبيني. چه زحمتي است بي خود؟!
- تنهات نمي گذارم.
اندوهزده بود.
- اين را بيش تر از بابت ماره مي گويم که، نکند يکهو تو را هم بگزد.
مارها خيلي خبيثند. حتا واسه خنده هم ممکن است آدم را نيش بزنند.
- تنهات نمي گذارم!
منتها يک چيز باعث خاطر جمعي ش شد:
- اگر چه بار دوم که بخواهند بگزند، ديگر زهر ندارند.

شب متوجه راه افتادنش نشدم. بي سروصدا گريخت.
وقتي که خودم را به اش رساندم با قيافه ي مصمم و قدم هاي محکم
پيش مي رفت. همين قدر گفت: اِ ..اين جايي؟!
و دستم را گرفت.
اما باز بي قرار شد و گفت:
- اشتباه کردي آمدي. رنج مي بري. گر چه حقيقت اين نيست،
اما ظاهر يک مرده را پيدا مي کنم.
من ساکت ماندم.
- خودت که درک مي کني. راه خيلي دور است. نمي توانم اين جسم
را با خودم ببرم. خيلي سنگين است.
من ساکت ماندم.
- گيرم عين پوستِ کهنه اي مي شود که دورش انداخته باشند، پوستِ
کهنه که غصه ندارد، هان؟
من ساکت ماندم.
کمي دلسرد شد اما باز هم سعي کرد:
- خيلي بامزه مي شود، نه؟ من هم به ستاره ها نگاه مي کنم.
همه شان به صورت چاه هايي در مي آيند با قرقره هاي زنگ زده.
همه ي ستاره ها بم آب مي دهدند بخورم..
من ساکت ماندم.
- خيلي بامزه مي شود، نه؟ تو صاحب هزار کرور زنگوله مي شوي
من صاحب هزار کرور فواره..
او هم ساکت شد، چرا که داشت گريه مي کرد..
- خُب، همين جاست. بگذار چند قدم خودم تنهايي بروم.
و گرفت نشست، چرا که مي ترسيد.
- مي داني..؟! گُلم را مي گويم.. آخر من مسئولشم.
تازه، چه قدر هم لطيف است و چه قدر هم ساده و بي شيله پيله.
براي آن که جلوي همه ي عالم از خودش دفاع کند ، همه اش
چي دارد مگه؟ چهار تا خار پرپرک!
من هم گرفتم نشستم. ديگر نمي توانستم سرپا بند بشوم.
گفت: - همين! همه اش همين و بس..
باز هم کمي دودلي نشان داد اما بالاخره پاشد و قدمي
به جلو رفت. من قادر به حرکت نبودم.
کنار قوزک پايش جرقه ي زردي جست و... فقط همين! - يک دم
بي حرکت ماند. فريادي نزد. مثل درختي که بيفتد آرام آرام به زمين
افتاد که با وجود شن از آن هم صدايي بلند نشد.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۱

فردا يک شنبه است..
تاريخي که يک هفته است در انتظارش ام..
اميدوارم براي شما هم روز خوبي باشه..
ـهَ ـهَ ـهَ !! کتاب زبان فارسي مون کاملاً عوض شده؛
تو تهران و بعضي از شهرهاي ديگه ، کتاب سال 1380 رُ مي خونن.
و در شيراز هم يه جزوه ضميمه هست و يه بخش نامه براي حذف درس ها..
اما هيچ کدوم رُ به مدرسه ي ما ندادن!!!
جالبه نه..؟! اون وقت امتحان ها کشوري يه!
( حوزه ي ما هم دبيرستان شهيد دستغيب / تيزهوشان ـه )..
امروز امتحان بينش اسلامي داشتيم..
:: در روايتي از امام صادق نقل شده است که: "هنگامي که قيامت برپا مي شود،
کتاب (نامه اعمال) انسان را به او مي دهند و مي گويند: بخوان!"
از آن حضرت سؤال مي شود: آيا آن چه را که در نامه هست، مي داند؟!
در پاسخ مي فرمايند: "خداوند متعال به ياد او مي آورد. لذا هيچ چشم بر هم زدن
و گام برداشتن و سخن و عملي نيست که به ياد نياورد، چنان که گويي
در همان لحظه انجام داده است."
خيلي جالبه.. نه..؟! و خيلي خوشحال کننده..
کافيه يک لحظه به ياد خاطرات شيرين و زيباي زندگي تون بيُفتين.. :)

جمعه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۱

از دست اين Blogger !! خودش ديوونه است مي خواد من رُ هم ديوونه کنه!
دو روز ـه نه پابليش مي کنه و نه اديت..
من هم مجبورم خودم رُ با e.mailها سرگرم کنم!
لازمه اين جا از همه ي کساني که جواب داده بودن، تشکر کنم..
و بيشتر هم متشکرم از راهنمايي هاي بلاگ باکره ، خاطرات ، گل يخ
هودر ، عنصراول ، خانم قهرماني و مهران و باقي دوستان..
راستي! الآن ساعت چنده..؟!
تو اتاق من کلي ساعت ـه..!!! برعکس خيلي از خونه هاي ديگه!
به غير از ساعت کامپيوتر و ضبط صوت و ساعت تخت خواب،
و ساعت زنگ داري که صبح ها باهاش از خواب بيدار ميشم
يه ساعت ديواري هم دارم..!! البته از هيچ کدومش استفاده نمي کنم.
من هميشه ساعت مچي م رو دستم ـه
و هميشه هم از اون استفاده مي کنم!
دو هفته اي ميشه ساعت ديواري م
داره درجا مي زنه (باتري ش ضعيف شده)
و يک هفته اي يه ساعت تخت خواب ، داره خواب ش مي بره..
بايد باتري هاش رُ عوض کنم.. البته اگه وقت کنم!
..دوستت دارم
نه تنها براي آن چه که هست؛
بلکه برای آن چه که هستم.. هنگامي که با تو ام..
دوستت دارم
نه تنها برای آن چه از خود ساخته ای
بلکه برای آن چه که از من می سازی..
دوستت دارم
برای بخشی از وجودم که تو شکوفايش می کنی..
دوستت دارم
چون دست بر دلِ فسرده ام می نهی
زنگارهای بی ارزش وبی مقدار را به سويی می زنی؛
و نور می تابانی بر گنجينه های پنهانی که
تاکنون در ژرفای من بودند..
دوستت دارم
چون ياري م می کنی..
کمک می کنی که کار روزانه ام؛ نه يک سر شکستگی ، بلکه ترنم ترانه ای باشد
بی هيچ کلامی و يا اشارتی، به اين کار توانا گشته ای؛
چون خود بوده ای..
شايد دوست بودن در نهايت به همين معناست..
( Roy Croft از )
اين چند روز اين قدر اتفاق پيش اومده که وقت گفتن ش رُ نداشته باشم.
از چهارشنبه شروع مي کنم..
بالاخره رفتم و خودم رُ به دبير تاريخ مون معرفي کردم(!)
و همون طوري که بايد مي شد ؛ آشنا از آب در اومدم و غيره..
وقتي فهميد کي ام، با حالتي گفت "باشه.." که يعني
مثلاً ok هوات رُ دارم..
اميدوارم بفهمه که براي نمره اين کار رُ نکردم.
( که اگر هدفم اين بود، ترم پيش انجام ش مي دادم )
براي من نمره ارزش نداره..
- البته! هرچند نمي تونم وجودش رُ نفي کنم..
بالاخره هم براي معدل بهش احتياج دارم و هم کنکور. -
اما هدفم "نظرِ اون" و "راهنمايي اون" بود.
فکر کنم الآن به اين بيشتر احتياج دارم..
معلم باحاليه ، اون قدر آزادي بهت مي ده که همه چيز رُ
دقيقاً همه چيز رُ امتحان کني..
تا به حال نشده سر کلاس ش غيبت کنم..
ديگه اين که تو اين چند روز، بالاخره فرصتي جور شد
تا حرف هايي رُ به دوستم و Lene بزنم..
هرچند از بدگويي و از اين حرف ها بدم مياد..
آها! تلفن مون عوض شده..
تو اين چند روز ، فقط يکي از دوست هاي خواهرم ـه که زنگ مي زنه..
آن چنان آرامشي برپا شده که نگو!
از صبح تا شب ، سکوت مطلق..
آخه هنوز هيچ کس شماره ي جديد رُ نداره! :)
اين هم از اين!
از Danial هم خيلي ممنون م..
به خاطر راهنمايي ها ش..
به خاطر همراهي ها ش..
فکر کنم اگه نبود، تا الآن خيلي افتضاح به بار آورده بودم!
در هر حال ، متشکر..
نوار God Fother رُ هم خريدم..
حالا مي تونم با خيال راحت، 25 ساعت در شبانه روز
Love Story گوش کنم..
فکر کنم 15 تايي اجرا ازش رُ داشته باشم..
از کليپ و mp3ش گرفته تا آهنگ و نوارش..

اصلاً وقت تايپ دوباره ندارم،
پس خواهشاً برين و اصل ش رُ بخونين!
لينکش اينه. (از بلاگ دختر شمالي)
با پازل چه مي کنيم؟!
عده اي آن را دور مي اندازند ،
بقيه ، دست و پا شكسته ، قطعات را مي چينند ،
و پي مي برند كه چند قطعه گم شده دارند ،
از اين ميان عده اي در سر گشتگي قطعات گم شده سر مي كنند ،
ولي عده اي قطعات گم شده شان را خلق مي كنند ،
يك سري ،خشنود از خلق خود ، مي پندارند كه پاسخ را يافته اند
و پازل شان را قاب مي كنند و در انباري مي گذارند ،
اما عده اي ، با اين كه مي دانند پاسخ را نمي يابند ،
ديوانه وار قطعات را اين ور و آن ور مي كنند ،
گمشده ها را از نو خلق مي كنند و در غم نيافتن پاسخ مي سوزند..
. عاشقان اينها اند
( از وبلاگ آقاي فراهاني )
کپي چند تا لينک از نوشته هاي حسين درخشان؛
*يه عکس بزرک!! يه عکس ماهواره اي از
محل حادثه ي يازده سپتامبر.. با جزئيات کامل!
عکسي که هودر تا به حال، به اين اندازه نديده بوده!! (و من هم!!)
واقعاً که عکس با عظمتي يه!! اگه مي تونين، ببينينش..
( آخه 14 مگابايت ـه !!! / براي من که 50 دقيقه اي طول کشيد )
*اگه مي خواين بدونين چه طور مي شه از راه اينترنت
پول گرفت/فرستاد. يه راهنماي کامل که چنين سايت هايي
رُ معرفي کرده و ارزيابي هم!
*اين هم يک وبلاگ تورونتويي براي ميتراخانم!!
اسمش هست CTA Bloggers و چند نفر درمورد مسائل شهر
در اون قلم مي زنن!
*عکس هاي ريزخان (مجري CNN) رُ تو سايت خودش ببينين!
کسي که در سال 1962 در يمن به دنيا اومده ، در انگليس بزرگ شده ، در همون جا درس راديو و تلويزيون خونده ، و الآن براي خودش کمپاني توليد برنامه ي تلويزيوني داره. به جز زبان انگليسي ، به زبان هاي هندي ، اردو ، فرانسه و سوئدي حرف مي زنه و با زبان هاي آسياي شرق هم تا حدودي آشناست..

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۱

کاش لبخند ها را به وسعت صداقت
و حضور را به وسعت لبخند
جاويدان کنيم..
اين من ام..؟!
امروز روز خوبي بود..
صبح که رفتم زيارت(!) بعد هم دبير عربي مون رُ ديدم و
خلاصه با هم حرف زديم و بهش يه "نقاب" دادم!!
راستي در مورد نقاب؛ هنوز اتفاق خاصي نيفتاده..؟!
آخه تو اين کاست سه ترانه از ترانه هاي «يغما گلرويي»
(يه شاعر ايراني) خونده شده..
و شايد مثل قضيه ي "فقط به خاطر تو" جنجال درست کنه..
any way ، داشتم مي گفتم..
امروز يه اعتماد به نفس عجيبي داشتم..!!! نمي دونم چرا!
و دقيقاً به همه ي کارهام هم رسيدم..
آخرين اتفاق، امتحان مشکلي بود که خوب نشدم..
يعني همه مونده بودن.. اما من اين قدر relax بودم
که همه فکر کردن خوب مي شم..
مثل "خوشحال ها" يه کم نوشتم و بعد برگه رُ دادم..
بعد از يک سال ، امروز رفتم آزمايشگاه!!
آقاهه (اسم ش رُ نمي دونم) مي گفت اسمت تو ليست نيست!
و چون تا به حال، حاضري نداشتم، فکر کرده من نيستم..
اما باحال بود؛ همه ي آزمايش ها رُ تو 15 دقيقه انجام دادم،
يه مثبتِ اضافي هم گرفتم و بعدش جيم زدم..
اين روز ها مدرسه خوش مي گذره!!
همه ي درس هامون عقبه! هنوز هيچ درسي رُ تموم نکرديم!
آخرين خبر رُ هم که شنيدين..؟!
براي ما ، کنکور دو مرحله اي يه.
سال ديگه ، بهمن ماه ، کنکور درس هاي عمومي رُ مي ديم
و براي دانشگاه، 4 امتياز وجود داره؛
کنکور دروس عمومي ، سال 81
کنکور دروس اختصاصي ، سال 82
معدل سال ديگه
و معدل پاياني نيمه ي دوم ، امسال..
اين هم از اين!
راستي! تلفن مون رُ کابْل برگردون کردن و الآن تلفن نداريم!
داريم.. اما شماره نداره!!!
آخه (نمي دونم چرا) بعضي موقع ها، به غير از پيش شماره،
شماره هاي آخر يا وسط هم تغيير مي کنه..
( پسر دکتر واعظ زاده گفت که مال اون ها هم همين جوري بوده.. )
و خلاصه اش اين که ، شماره مون گُم شده!
از يابنده تقاضا مي شود...
خُب ديگه! من برم کلاس زبان.. تا late نخوردم!
:: تمرين کُره ي نيلگون (آگاپه)
راحت بنشين و آرام بگير. بکوش به هيچ چيز نينديشي.
1- احساس کن که زنده بودن چه نيک است. بگذار قلبت احساس آزادي و عطوفت کند؛ بگذار به فراتر و بالاتر از جزيياتِ مشکلاتِ آزاردهنده ات تعالي يابي. به آواي بلند، سرودي از دوران کودکي ات سر بده. تصور کن که قلبت رشد مي کند، و اتاقت را -و بعد خانه ات را- با نور آبي شديد و درخشاني مي آکند.
2- پس از رسيدن به اين مرحله، حضور صميمي انواري را که در کودکي به آن ها ايمان داشتي، احساس کن. به حضورشان توجه کن، از هر سو مي آيند، لبخند مي زنند و به تو ايمان و اعتماد به زندگي مي بخشند.
3- تصور کن که انوار به تو نزديک مي شوند، دست هاشان را بر سَرت مي گذارند و برايت عشق، آرامش و يگانگي با جهان آرزو مي کنند. يگانگي ِ انوار.
4- وقتي اين احساس نيرومند شد، احساس کن که نورِ نيلگون، جرياني ست که چون رودي درخشان و جاري، به درونت روان مي شود و ترکت مي کند. اين نورِ آبي در خانه ات جريان خواهد يافت، سپس در همسايگي ات،
شَهرت و سرزمينت؛ و سرانجام جهان را در کره اي عظيم و نيلگون در بر خواهد گرفت. اين تجليِ عشق اعظم است. عشقي فراتر از جدل هاي روز به روزمــان؛ که قدرت و سرزندگي مي بخشد، انرژي و آرامش مي آورد.
5- تا زماني که ممکن است، بگذار اين نور در سراسر جهان بگسترد. قلبت گشوده است و عشق مي گستراند.
6- اندک اندک از خلسه بيرون بيا و به واقعيت بازگرد. انوار کنارت خواهند ماند. نورِ نيلگون همچنان گرداگرد جهان خواهد گسترد.
عزيز دوست داشتني من؛
من رُ ببخش! به خاطر همه ي اذيت هايي که هر شاگردي
براي معلم ش به وجود مي آره..
( منظورم اينه که بالاخره يک سري دردسرها و شيطنت ها
طبيعيــه!! ..خلاصه ببخشيد. )
مي دوني من چرا بهت مي گم: بهترين ، کوچولوي دوست داشتني
عزيز مهربون ، شازده کوچولو..؟! مي دونم تو خيلي از من بزرگ تري،
اما شايد چون دوستت دارم..
شايد چون مثل يک کودک پاک و آرامش دهنده و الهام بخشي..
شايد چون مثل يک "ني ني" ي دوست داشتني، نماينده ي خدايي..
شايد چون فرشته اي هستي
که از سياره ي ديگه اومدي ، و کمک م مي کني..
شايد نه! حتماً. عزيز مهربونم، بهترينم، دوستت دارم.
آخه چه جوري مي تونه آدم، دوستش، مامانش، عشقش، استادش
همه چيزش رُ دوست نداشته باشه؟
نه! شايد هم صحيح تر اينه که بگم دوستت ندارم، عاشقت ام.
آره! يکي يه گوشه ي دنيا هست که عاشقت ـه
ُيکي که -حداقل فکر مي کنه- همه چيزش از تو ـه
يکي که دوستت داره.
کاري به معناي رايج عشق و دوستي در جامعه ندارم..
کسي که عاشقت ـه.
مي خواي اسمش رُ بذار عشق حقيقي يا روحاني يا..
نمي دونم کدوم رُ انتخاب کنم: اِروس ، فيلوس يا آگاپه..
اما عشقيــه که من رُ ساخت، من رُ از نو ساخت،
و «بودن» رُ ثابت کرد..
عزيز مهربونم، خيلي خودم رُ بيشتر از اين ها مديون تو مي دونم،
دوستت دارم. هميشه ي هميشه ي هميشه، اميدوارم موفق باشي
و به هر چي مي خواي برسي و به آينده ي روشنت دست يابي.
( قسمتي از نامه ي 1/2/81 - صفحه ي 53 )

دوشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۱

مهم! جالب! خبر! اخطار!
نمي دونم چه عنواني رُ براي اين خبر انتخاب کنم..
خواستم به اطلاع کليه ي عزيزان برسونم که؛
چند روزيه من يه کنتور رو وبلاگ گذاشتم، و يکي از کارهاي
جالب اين سيستم اينه که آدرس بينندگانِ بلاگ رُ هم نگه مي داره.
داشتم نگاه مي کردم ببينم اين چند روز ـه کي آ بلاگ هام رُ خوندن؛
به يه آدرس عجيب غريب رسيدم!! Telecommunication Company Iran, Iran
( که ساعت 10:29 دقيقه ي صبح ديروز به صفحه ي من وصل شده )
و مطمئن هم هستم، آدرس وبلاگ رُ به شرکت مخابرات ندادم..!!!
خلاصه من که مطلب خاصي نمي نويسم..
( تا الآن هم يا درددل بوده يا گزيده ي کتاب ها ي ديگرون.. )
و اين جا فقط گرداب دلتنگي ها م ـه ، اما براي شما مي گم؛
مواظب باشين!! دنيا ناامن شده!!!
لازمه اضافه کنم، اول ش که اين اسم رُ ديدم، شوکه شدم!!
يعني دارن من رُ چک مي کنن..؟!!! اما بعد ديدم مگه من اين رُ نمي خوام؟!
کدوم بلاگ نويس، از اين که مطالب ش خونده بشه ناراحت مي شه..؟!
و بعد حتا خوشحال هم شدم!! مي دونم که اين ها هم خوانده خواهد شد،
و براي همين مي گم که؛ از نظر من اشکالي نداره.
اما اين رسم ش نيست.. حداقل يه اجازه يي مي گرفتين..
ديگه اين که يه بيننده ي ديگه هم داشتم از Iran Microsystems Ltd., Iran
که نمي شناسم ش و برام جالب بود بدونم کيه..
اگه خودش خواست، بگه که کي ـه ..
:: ..حيف که آدم از چيزايي که دوستشون داره،
خيلي زود دور ميشه..
(من اين جمله رُ نمي فهمم. لطفاً برام توضيح بده!)
خداوند در غارها و طوفان هاي پيش از تاريخ تجلّي داشت. وقتي مردم فهميدند اين ها پديده هاي طبيعي اند، خدا در جانوران و جنگل هاي مقدس تجلي يافت. زماني هم خدا فقط در دخمه هاي مُردگانِ شهرهاي بزرگِ دوران باستان وجود داشت. اما در تمام مدت، هرگز از زيستن در قلب ِ آدميان به شکل عشق باز نماند.
تا همين اواخر، برخي گمان مي کردند خدا فقط يک مفهوم، و مستلزم اثبات علمي ست. اما در اين مقطع، تاريخ چرخ خورد و همه چيز را از نو آغاز کرد. قانونِ پادافره. هنگامي که پدر خوردي از قول عيسا نقل کرد که هر جا گنجت باشد، قلبت هم همان جاست، منظورش دقيقاً همين بود. چهره ي خدا را هر جا که بخواهي، همان جا مي بيني ش. و اگر نمي خواهي ببيني اش، تا زماني که به کردار نيک خودت ادامه مي دهي، مهم نيست. هنگامي که فليسياي آرکيتانيا عزلت گاهِ کوچکش را ساخت و شروع کرد به کمک به فقيران، خداي واتيکان را فراموش کرده بود. در حقيقت خدا را در رفتارِ بدوي تر و خردمندانه ترِ خود تجلّي بخشيد: از راه عشق.
قانون پادافره باعث شد برادرِ فليسيا احساس کند که بايد کاري را که قطع کرده، ادامه دهد. همه چيز مجاز است، جز قطع تجلي عشق. در اين صورت هرکس مانع تجلي عشق شود، مسؤول بازآفريني آن نيز خواهد بود.
خداوند انتقام نيست، عشق است. تنها شيوه ي او براي مجازات اين است که شخصي را که مانع يک کردار عاشقانه مي شود، وادار مي کند ، [خود] ، آن را ادامه دهد.
تنها چيزي که مي دونم اينه که چيزي نمي دونم.

پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۱

مرا ببوس..
مرا ببوس..
براي آخرين بار
تو را خدا نگه دار
که مي روم به سوي سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
روم به جست و جوي سرنوشت..
.
در ميان طوفان هم پيمان با قايق ران ها
گذشته از جان بايد بگذشت از طوفان ها
به نيمه شب ها دارم با يارم پـيـمـان هـا
که بر فروزد آتش ها در کوهـــســـتـان ها
از شب سياه سفر کند
ز تيره راه گذز کند
نگه کن اي گلِ من
سرشک غم به دامن
براي من بيفکن..
.
مرا ببوس..
مرا ببوس..
براي آخرين بار
تو را خدا نگه دار
که مي روم به سوي سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
روم به جست و جوي سرنوشت..
داشتم براي Sepehr ميل مي نوشتم..(خداحافظي)..
الآن يه کم حالم بهتر ـه، حداقل مي تونم آروم باشم.
فقط خواستم از اين جا به اون خدايي که احتمالاً
همين دور و بر ها ست، گوشزد کنم
که هنوز خيلي چيزها براي ياد گرفت مونده..
و ديگه اين که کاملاً به اين نتيجه رسيدم که
من هيچ م ، پس خودت کمک کن..
هشدار!
من اگه نرسيدم جواب mail ها رُ بدم يا بلاگ رُ Up-date نکردم،
از دستم ناراحت نشين آ .. ok؟
اما قول مي دم اگه درس هام تموم شد، بيام on!!
خيلي من عوضي ام..!!! (توهين به خودم نشه!)
منظورم اينه که همه ي کارهام برعکس ـه
تو تعطيلات معمولاً الکي وقت مي گذرونم..
تو امتحان ها ، اصلاً درس نمي خونم..
اگر هم خودم رُ بکُشم ، کتاب مي خونم..
رمان و غيره!!
اما مي خوام امسال، يه کمي هم درس بخونم!
خُب! لطف کنيد و اگه من چند روزي نيومدم، بلاگ م رُ هک نکنين!
والا اين بلاگ صاحب داره!! (اون هم نه فقط يکي!!)
ديگه بهتر تا ديرم نشده برم.. باي باي :)
قلب تو قلب پرنده..
پوستت اما پوست شير..
زندون تن رُ رها کن،
اي پرنده پر بگير!
يه چندتا آهنگ براي شنيدن در حالتِ On-Line
آهنگ هاي مرد عاشق و ساز بارون از آلبوم ساز بارون
/ داريوش خواجه نوري.
آهنگ هاي کوچه هاي مهتاب و قاصدک
از آلبوم کوچه هاي مهتاب / مهدي رضوان.
زير آسمون شهر و حرفي بزن از آلبوم زير آسمون.. / امير تاجيک.
براي خاطر تو و گرداب از آلبوم براي خاطر تو / قاسم افشار.
خيال نکن و سادگي از آلبوم عشق الهي / علي رضا عصار.
آهنگ هاي تو و از ما بهترون (يادم نيست از کي!) آلبوم: تو.
ساده دل و سنگ صبور از آلبوم ساده دل / مجتبا شاه علي.
ديوانه شو و شهر دل ، از آلبوم شهر دل / رضا يزداني.
آهنگ کلبه و مرگ بلوط از آلبوم کلبه / داريوش خواجه نوري.
آهنگ دار قالي از آلبومي به همين نام / گروه راز شب.
عسل و آلاچيق از آخرين آلبوم مهدي سپهر ؛ عسل.
اشک و پرنده ي سپيد از آلبوم بمان با من / صبور.
پرواز و گل هميشه بهار از آلبوم ..و اما عشق / گروه آريان.
گُلاي کاغذي و ترانه ي کوچک از آلبوم گلاي.. / کيان.
( آهنگ و تنظيم: پيمان رسولي.. مي شناسينش که؟!
اين فکر کنم اولين آلبومش باشه.. )

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۱

امروز داشتم براي "دوست قديس م" mail مي زدم،
ياد شعري افتادم که "..پدرام" برام فرستاده بود؛
ديروز پايان جهان بود
و فردا نيز جهان به پايان مي رسد
فقط يک امروز است
که جهان هست
و در دست هاي من چون دانه اي مي رويد..
..با آن که پاکي و بي گناهي يوسف، بر عزيز مصر و ديگر دست اندر کاران به اثبات رسيده بود، تصميم گرفتند او را به زندان بيندازند و براي مدتي، او را در محروميت و رنج نگه دارند.
يوسف که از آن آزمايش بزرگ الهي سربلند بيرون آمده بود، با آغوش باز زندان را پذيرا شد و آن محيط و شرايط دشوار آن را براي بندگي خداوند مناسب تر يافت.
درست همان روز که يوسف را تحويل زندان دادند، دو جوانِ ديگر، از کارکنان دربار را با او زنداني کردند. آن دو جوان از نزديکان شاه، يکي مسؤل آشپزخانه و ديگري شرابدار او بودند که متهم به سوء قصد نسبت به جان شاه شدند و تا تعيين تکليف و رسيدگي به پرونده به زندان افتادند.
يک روز صبح آن دو جوان نزد يوسف آمدند و گفتند: اي يوسف! ما هرکدام خوابي ديده ايم، تو که چهره ي نوراني و رفتار انسانيت، نشان مي دهد از بندگان نيکوکار و شايسته ي خدا هستي، تعبير خواب ما را براي ما بگو.
اولي گفت: من در خواب ديدم مشغول فشردن انگور و تهيه ي شراب هستم.
دومي گفت: من در خواب ديدم، مقداري نان روي سَرم گذاشته و آن را به سوي مقصدي مي برم و پرندگان از آن نان ها مي خورند. تعبير خواب ما چيست؟!
يوسف گفت: من قول مي دهم خواب هاي شما را بر اساس دانشي که در دسترس بشر نيست و پروردگار من آن را به من عطا کرده ، قبل از آن که جيره ي غذايي شما را بياورند ، براي شما بگويم. علم تعبير خواب را خداوند بي جهت به من نداده است. من راه و روش کساني که به خدا ايمان ندارند و به جهان آخرت معتقد نيستند را رها کرده ام. من پيروي از سيره ي ابراهيم ، اسحاق و يعقوب را برگزيده ام . اصولاً ما اجازه نداريم که براي خداوند شريکي قائل شويم و اين نيز از الطاف خداوند بر ما ست، که از شرک و انحراف نجاتمان داده و به سرچشمه ي يگانه پرستي و توحيد خالص راهنمايي فرموده است ولي بيشتر مردم از اين نعمت بزرگ، قدرداني و سپاس گزاري نمي کنند.
رفقا! شما خودتان عقل و درک داريد، کمي بينديشيد، آيا اين بت هاي پراکنده و موجودات بي خاصيت براي پرستش شايسته ترند، يا خداوند هستي بخش يگانه ي قهّار؟! اين بت هايي که شما مي پرستيد، تنها نام خدا بودن را که شما و پدرانتان بر آن ها نهاده ايد، با خود دارند. هيچ دليل و برهاني بر حقانيت اين راه، از جانب خداوند نرسيده و هيچ کس حق ندارد جز فرمان خدا، فرمان ديگري را گردن نهد و او فرمان داده که جز او کسي را نپرستيد. راه درست و دين حق اين است. ولي بيشتر مردم علم و آگاهي ندارند.
يوسف پس از بيان اين جملات هدايت گر ، به تعبير خواب آن دو جوان پرداخت و گفت: تعبير خواب نفر اول که در خواب ديده شراب مي سازد، اين است که از اتهام وارده تبرئه مي شود و به کار قبلي خود که شراب داري شاه است، باز مي گردد. تعبير خواب دومي اين است که: در دادگاه محکوم به مرگ مي شود و او را به دار مي کِشند و پرندگان از مغز سرِ او خواهند خورد و آن چه گفتم امري ست قطعي و اجتناب ناپذژر.
آن گاه رو به جوان اولي که بنا بود نجات يابد و به دربار بازگردد کرد و گفت: سرنوشت من و توطئه اي که انجام گرفته و مرا بي گناه به زندان انداخته، براي شاه بگو تا دستور آزادي مرا صادر کند.
خواب ها همان گونه تعبير شد. از آن دو جوان يکي اعدام و ديگري آزاد شد. و به دربار بازگشت، ولي شيطان، يوسف را از ياد او بُرد و درنتيجه سال ها يوسف در زندان گرفتار ماند..

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۱

خُب! آخرين نت-گردي ها م رُ هم کردم.
کلي بلاگ خوبندم و کلي فيض بردم.
از متن هاي سينمايي آقاي نقيبي و بلاگ مکاشفه گرفته
تا جاناتان و جزيره ي سرگرداني..
البته وقتي آدم خيلي بي کار باشه، دفتر تحکيم وحدت و سايت هاي
مرتبط ( و در عين حال ، کاملاً بدون ارتباط ) ديگه هم سر مي زنه..
اين همه مقدمه چيني براي يه عذرخواهي؛
آخه مي خوام اگه بتونم خودم رُ کنترل کنم و غيره..
کمتر بيام رو نت بلکه يه کم هم به درس هام برسم..
وبلاگ رُ حفظ خواهم کرد، اما شايد نرسم هرروز Up Dateش کنم..
e.mail ها رُ هم حداقل، هفته اي يک بار چک مي کنم..
( البته من سعي مي کنم connect باشم و نوشتن ها رُ کم کنم.)
منظورم اينه که بلاگ هاتون و نامه هاتون رُ مي خونم،
اما اگه جواب شون دير شد، دلواپس نشين!! (اصلاً کي اهميت مي ده؟!)

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۱

به مناسبت يک صدمين سال تولد صادق هدايت ، به طور مشترک؛
توسط سايت سخن و خانواده ي هدايت (به نمايندگي آقاي جهانگير
هدايت) و با همکاري تعدادي از نويسندگان و اساتيد ديگر،
" مسابقه ي داستان نويسي بزرگ داشت صادق هدايت" برگزار و به
برترين داستان ها ، جوايز ارزنده اي اهدا خواهد شد..
براي اطلاعات بيشتر اين جا رُ کليک کنين!
لبخند زديّ و آسمان آبي شد
شب هاي قشنگ مهر مهتابي شد
پروانه پس از تولد زيبايت
تا آخر عمر غرق بي تابي شد
«..پدرام» جان ، تولدت مبارک!!!!!!!
اميدوارم هميشه شاد و پيروز و سربلند باشي!
امتحانات عادي که سهل ـه..
در تمامي موارد اول باشي...
با سکوتي به ژرفاي بودن
و فريادي به عمق اعتراض
بلاگي سرودم بر گستره ي ماندن
و امروز خورسندم،
چرا که در «جمع» ام
و از دور، نظاره گر تريبون م..
و امروز خوشحالم، چرا با دوستانم م
و امروز شادم، چرا که زادروز "..پدرام" هم هست!
اين روز مبارک رُ بهش تبريک مي گم؛
به اميد موفقيت در تمامي عرصه هاي زندگي :)
امروز تولد "..پدرام" ـه ! (چه روز خوبي!)
راستي مي دونستين؛
تا به حال شده براي fileيي اسم نذارين؟!
( احتمالاً نه! آخه ويندوز نمي ذاره.. )
اما از اون جايي که کار نشد نداره، کافيه؛
بعد از انتخاب Rename و پاک کردنِ اسم قبلي،
به جاي تايپ اسم جديد، کليد Alt رُ نگه داشته و با کليدهاي
سمت راستِ keyboard ، اين رُ تايپ کنين: 0160
يا به معناي ديگه؛ Alt + ( عددِ صفر / يک / شش / صفر )
و بعد نتيجه ي کار رُ ببينين!
جالب تر وقتي يه که برين خونه ي کسي که کلي ادعاش مي شه
و در عرض چند ثانيه ، اسم My Computer و همه ي آيکون هاي
رو desktopش رُ عوض کنين! جالبه، نه..؟!
خُب يه چيز ديگه هم هست که جالبه؛
در هر موقعي ، کليد Alt + Print Screen رُ بزنين،
و بعد تو Paint (همون برنامه ي نقاشي ويندوز) Ctrl + V کنين.
يا به هر نحو ديگه Paste کنين! تا براتون Paste بشه!
چي..؟! نتيجه ش بستگي به اين داره که
وقتي Alt + Print Screen مي کنين، چه نمايي رو باشه..
اين هم از اين!
تولد "..پدرام" رُ بهش تبريک مي گم،
و مي خوام از همين الآن که به دنيا اومده، بهش بگم؛
نمي توانيم آن گونه که ديگران مي گويند، باشيم.
بايد به خود گوش فرا دهيم.
جامعه ، خانواده ، دوستان و همراهان،
هيچ يک نمي توانند بگويند که چه کنيم.
تنها ماييم که مي دانيم و تنها ماييم که مي توانيم،
آن چه بر ما نيکو ست در پيش گيريم.
پس هم اکنون،
آغاز کن.
بايد سخت بکوشي،
بايد از سدهاي بسيار گذر کني،
ناگزيري با قضاوت مردم بسياري رو به رو شوي،
و ناگزيري که لاقيدِ پيش داوري هاشان را ناديده بگيري،
اما..
هر آن چه مي خواهي مي تواني به دست آري،
اگر چنان که بايد بکوشي،
پس بي درنگ آغاز کن!
و زندگي را آن گونه که مي انديشيده اي،
به دست خواهي آورد.
و به آن عشق خواهي ورزيد.
(از دوست داشتن / اسير)
امشب ار آسمان ديده ي تو
روي شعرم ستاره مي بارد
در سکوت سپيد کاغذ ها
پنجه ها يم جرقه مي کارد

شعر ديوانه ي تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيکرش را دوباره مي سازد
عطش جاودان آتش ها

آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
که همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر کردن
شب پر از قطره هاي الماس است
آن چه از شب به جاي مي ماند
عطر سکرآور گل ياس است

آه، بگذار گم شوم در تو
کس نيابد دگر نشانه ي من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تنِ ترانه ي من

آه بگذار زين دريچه ي باز
خفته در پرنيان روياها
با پر روشني سفر گيرم
بگذرم از حصار روياها

داني از زندگي چه مي خواهم
من تو باشم، تو، پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو ، بار ديگر تو

آن چه در من نهفته درياييست
کي توانِ نهفتنم باشد
با زين سهمگين طوفاني
کاش ياراي گفتنم باشد

بس که لبريزم از تو، مي خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج درياها

بس که لبريزم از تو، مي خواهم
چون غباري ز خود فرو ريزم
زير پاي تو سر نهم آرام
به سبک سايه ي تو آويزم

آري، آغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
که همين دوست داشتن زيباست..

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۱

Born Free
امروز "دوستم" رُ ديدم.. و خوشحالم که حالش خوب بود..
و همين طور ممنون! از «دوست شون» هم..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
موفق باشيد و پايدار.
تو بهاري؟
نه، بهاران از توست.
از تو مي گيرد وام..
هر بهار اين همه زيبايي را.
چه قدر ايران رُ مي شناسين..؟!
در حد سايت تماشا و آشنايي با مفاخرش..؟!
باربد يه سايتي رُ لينک داده بود که درمورد ايران ـه
دقيقاً همه چيزِ ايران! از برنامه ي سينماها گرفته تا
وضعيت راه ها و معرفي شهرها.. خودتون امتحانش کنين!
( اگه بخواين برين مسافرت، خيلي به درد تون مي خوره! )
..............................................................................
حس ش رُ دارين يه سري آهنگ On-Line ايراني بشنوين..؟!
طمع ناشنيده و شيوه ي ما ؛ آلبوم: عشق است / ناصر عبدالهي.
ناصريا ، پشت اين پنجره ها و يا فاطمه ؛
آلبوم: دوستت دارم / ناصر عبدالهي.
آينه ، گنجشگک اشي مشي ، هفته ي خاکستري ، جمعه و سقف ؛
آلبوم: کنسرت فرهاد / فرهاد.
حال من بي تو و ردّپا ؛ آلبوم: حال من بي تو / علي رضا عصار.
مقيم ، مظهر کل و سوز سينه ؛ آلبوم: مقيم / فرمان فتحعليان.
لاله ي عاشق و يادگار ؛ آلبوم: فاصله / محمد اصفهاني.
رسم زمونه و شب هاي گلبندک! ؛ آلبوم: بي بي جان آهوي زخمي
/ خواننده و آهنگ: رسول نجفيان.
فرزند حوا ، Rain و خواب شيرين ؛ آلبوم: فرزند حوا / شروين محرابيان.
آفتابي و سؤال ساده ؛ آلبوم: قشنگ روزگار من / شهرام فرشيد.
دورنگي و چوب لاي چرخ ؛ آلبوم: دورنگي / بهنام صفاريان.
ستاره و گل آفتاب گردون ؛ آلبوم: گا آفتاب گردون / گروه آريان.
مسافر کوير و کوچه ؛ آلبوم: مسافر کوير / آريو حبيبي.
همشهري خوبم ، به ياد بيار و وسعت آبي ؛
آلبوم: همشهري خوبم / ثمين وطن دوست.
حسرت ، گل اطلسي و غريبه ؛ آلبوم: هستي / هوتن.
معما و اميد ؛ آلبوم: شمارش / علي تفرشي.
نقره داغ و کي بود کي بود؟ ؛ آلبوم: نقره داغ / سعيد شهروز
آخرين خبر هم که همه جا پيچيده ، و کاملاً موثق ـه ؛
شادمهرعقيلي در تاريخ 20 فروردين ماه 1381 (از تهران) به تورنتو رفت..
براي پيشرفت بيشتر.. به نظر من که کار خوبي کرد..!!!!!
از نظر من هم اين جا ، جاي موندن نيست! به هيچ عنوان!
يه صدايي شنيد.. هر لحظه بهش نزديک تر مي شد..
اما جُم نخورد.. شايد هم نمي تونست..
همين جوري وايساده بود.. نه! نه! مات و مبهوت نبود..
اتفاقاً خيلي هم مشتاق بود و ظاهراً پر از اعتماد به نفس..
نزديک تر که شد، شنيد که مي گفت داري از دست مي ديش..
تو يک-صدم ثانيه ، زندگي ش اومد جلوي چشمش..
برگشت تا دقت کنه چي مي گه..
اما رفته بود.. صداش کرد.. اما نبود..
"صدا" خواست برگرده، روش رُ برگردوند..
اما ديد افتاده.. نيست.. ديد ديگه اون جا نيست..
و رفت...............................................................................
..اگه قرار باشه كه آدم نتونه از دوستش انتقاد كنه،
ديگه نميتوني بگي كه دوستته
چون خيانت كرده
در حقّ تو نه در حقّ خودش..
از بس مي خواهي و "نيست"،
بزرگ مي شوي و مي شود همه چيز.
از بس که هي مي خواهي و نبوده.
که اگر "بود" ، بزرگ نمي شد،
خواهش تقسيم بر نيستي
مساوي ست با بي نهايت.
اين است راز بزرگ عاشق شدن.
شايد اگر "بود" از يک هم کمتر بود..
( از وبلاگ چيکه)
ياد حرف مريم حيدرزاده مي افتم که در مصاحبه اي [براي ماه]
گفته بود: اگه بالاي پشت بون مون بود،
سالي يک بار هم گردگيري ش نمي کرديم..



Van Gogh (نقاش شهير هلندي) رُ که مي شناسين..؟!
طي اين چند روزه خيلي هم بهم بد نگذشته..
ديشب تا صبح / الکي/ رو Net بودم و واقعاً ولگردي مي کردم..
هر لينکي بود رُ امتحان کردم..
any way ، الآن حالم خيلي بهتره..
واي! برنامه هاي امتحاني رُ دادن و و و و و (5 بار! نه بيشتر!)
اگه بتونم خودم رُ کنترل کنم، مي خوام کمتر بيام On
البته اگه بتونم.. که شک دارم!!
يکي دو روز پيش ، هوا ابري بود و باراني..
چي ميشد آسمون هميشه سفيد بود..؟!
حداکثرش اين که ابرهاش آبي رنگ بودن..؟!
خسته شدم از بس اين سقف تکراري رُ ديدم!
راستي يه سايت جالب پيدا کردم.
اگه به اندازه ي يه اپسيلون از هنر مي فهمين،
مطمئناً ازش خوشتون مياد: پرشين ديزاين ـه!
نوشته ي جديد مهسا و شفا و..
راستي! شيطان برگشته..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ـهَ ـهَ ـهَ !! برين عکس هاي آگه رُ ببينين..
فکر کنم يه کي فکر مي کرد اتاق من اين جوري باشه!
اما نيست.. اتاقم به هم ريخته و شلوغ هست..
اما خيلي وقته عکسي به ديوار نزدم..
حوصله ندارم تغييري ايجاد کنم.. حال ش رُ ندارم..
نمي رسم.. وقت ش رُ ندارم.. بي خيال!
الآن يه قسمت ديوار تابلو هايي يه که کشيدم، و ساعت و چراغ و..
به غير از چيزهاي تزئيني و پرندگان تاکسودرمي و غيره ي کوچولو،
يک عالمه از عکس ها و پوستر هاي پائولو کوئليو
و کلي از عکس هاي خاتمي رو ديوارهام ـه..
اکثراً مالِ دوران تبليغات انتخابات ش بود..
و من هم يکي از اعضاي ستاد..
سيد محمد خاتمي: 21،659،053 رأي
احمد توکلي: 4،387،112 رأي
علي شمخاني: 737،051 رأي
عبدالله جاسبي: 259،759 رأي
محمود کاشاني: 237،660 رأي
حسن غفوري فرد: 129،155 رأي
منصور رضوي: 114،616 رأي
شهاب الدين صدر: 60،546 رأي
علي فلاحيان: 55،225 رأي
سيد مصطفا هاشمي طبا: 27،949 رأي
و ساعت 2 عصر روز 20/3/80 ، در خبر گفته شد که
تمامي آراء خوانده شده و از مجموع 28،160،405 رأي
آقاي سيّد محمد خاتمي فرزند روح الله ، به انتخاب مردم،
با کسب 77.88% آراء ، براي بار دوم برگزيده شدن..
عجب روزهايي بود.. :D :D :D
مي خواست پيانو بنوازه،
اما دست هاش به کليدهاي پيانو نمي رسيدند.
وقتي بالاخره دست هاش به کليد ها رسيدند،
پاهاش به کف زمين نمي رسيدند.
وقتي سرانجام، هم دست هاش به کليد ها رسيدند،
هم پاهاش به کفِ زمين رسيدند،
ديگه اصولاً دلش نمي خواست اون پيانوي کهنه رُ بنوازه.

شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۱

ديگه حوصله ي بلاگ نويسي رُ هم ندارم..
نمي دونم، شايد ديگه حرفي واسه گفتن ندارم..
اما مگه مي شه..؟! آدم تا زنده ست مي خواد بگه..
شايد هم کارهاي مهم تري در انتظارم ـه ،
که اميدوارم اين جوري باشه
اما فکر نمي کنم.. حداقل الآن که اين جوري نيست..
مي دونين Pyramids چيه..؟! چيزي که من توش گير کردم.
شايد هم بيشتر به دايره شبيه ـه..
مکان هندسي نقاطي از يک صفحه که فاصله شون از نقطه ي ثابتي
واقع در همون صفحه ، هميشه ي هميشه ي هميشه مقدار ثابتي يه..


جمعه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۱

..مي دوني اگه جاي تو بودم چي کار مي کردم؟
دلم رُ مي زنم به دريا و بي خيال مي شم.
بقيه هم برن به جهنم،
البته همه به غير از خودم.
هر وقت توي آب آدمي رُ مي بينم
که سر و ته وايساده،
نگاهش مي کنم و هِرهِر مي خندم
گو اين که نبايست اين کار رُ بکنم.
چون شايد توي دنياي ديگه اي
در زمان ديگه اي
در جاي ديگه اي،
چه بسا درست وايساده همون آدم
و اين منم که سر و ته وايساده م.
زير درخت سيب ....
هر دو نشسته بودند زير درخت سيب
دو كاشف بزرگ
دو مرد بى رقيب
آن ، بى خبر از اين
اين ، بى خبر از آن
درياى مانش بود
اندر ميانشان!
آنگه ، سه قرن پيش ،
آن ، كشف كرد ،
نيروى گيرايي زمين.
وانگه ، سه قرن بعد ،
اين ، كشف كرد
نيروى گيرايي فريب!
هر دو نشسته بودند زير درخت سيب.
(از وبلاگ گيله مرد)

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۱

زود به خواب رفت. زمان درازي بيدار ماندم و به مِه، به ميدانِ آن بيرون، به باده و به آن گفتگو انديشيدم. دست نويسي را که به من داده بود ، خواندم ، و احساس شادي کردم؛ خدا -اگر به راستي وجود داشت- همزمان هم پدر بود و هم مادر.
سپس چراغ را خاموش کردم و به سکوتِ کنارِ چاه انديشيدم. در همان لحظه هاي سکوت بود که فهميدم چه قدر به او نزديکم.
هيچ کدام از ما چيزي نگفته بود. صحبت درباره ي عشق لازم نيست، چون عشق آواي خودش را دارد و خودش صحبت مي کند. آن شب، لب چاه، سکوت اجازه داد قلب هاي ما به هم نزديک شوند و همديگر را بهتر بشناسند. سپس قلب من حرف هاي قلب او را شنيد و احساس شادي کرد.
پيش از اين که چشم هام را ببندم، تصميم گرفتم کاري را که او تمرينِ ديگري مي نامد انجام دهم.
فکر کردم: "در اين اتاق هستم، دور از همه ي چيزهاي مأنوسم، درباره ي چيزهايي صحبت مي کنم که تقريباً هرگز برايم جالب نبوده، و در شهري مي خوابم که هرگز به آن پا نگذاشته ام. مي توانم چند دقيقه اي وانمود کنم که تفاوت دارم."
شروع کردم به تصور اين که دوست دارم در آن لحظه چه گونه بزيم. دوست داشتم شاد باشم ، کنجکاو ، خوشبخت. هر لحظه را با تمام وجود زندگي کنم، با تشنگي از آب زندگي بنوشم. بار ديگر به رؤياها اعتماد کنم. بتوانم براي آن چه مي خواهم بجنگم.
به مردي که دوست دارم، عشق بورزم.
بله، اين زني بود که مي خواستم باشم - زني که ناگهان ظاهر شد، و به من تبديل شد.
احساس کردم روحم در فروغ روحِ خدا -يا ايزدبانو- که ديگر به آن اعتقاد نداشتم، غرق شده. و احساس کردم که در آن لحظه، ديگري بدنم را ترک کرد، و گوشه ي آن اتاق کوچک نشست.
به زني که تا آن زمان بودم، نگريستم؛ شکننده، با تظاهر به توانمندي. از همه چيز مي ترسيد، اما به خود مي گفت اين ترس نيست - اين فرزانگي کسي ست که واقعيت را مي شناسد. جلوي پنجره هايي که شادي و نور خورشيد از آن ها به درون مي تابيد، ديوار مي کشيد تا رنگ روکش مبل هاي قديمي ش نپرد.
ديگري را نشسته در گوشه ي اتاق ديدم - شکننده ، خسته ، سرخورده. مشغول مهار و به اسارت کشيدن چيزي که همواره بايد آزاد باشد: احساساتش.
مي کوشيد با رنج گذشته درباره ي عشق آينده قضاوت کند.
عشق هميشه تازه است. مهم نيست که يک بار ، دو بار ، ده بار در زندگي عاشق شويم - هميشه در وضعيتي قرار مي گيريم که نمي شناسيم. عشق مي تواند ما را به دوزخ يا بهشت ببَرد، اما هميشه ما را به جايي مي بَرد. بايد آن را پذيرفت ، چون عشق خوراک هستي ماست. اگر آن را پَس بزنيم، از گرسنگي مي ميريم، در حالي که شاخه هاي پربار درخت زندگي را نگاه مي کنيم، بي آن که جرأت کنيم دست مان را دراز کنيم و از ميوه هاش بچينيم. بايد تا هر کجا که هست، به دنبال عشق برويم، حتا اگر به معناي ساعت ها ، روزها ، هفته ها نوميدي و اندوه باشد.
چون در لحظه اي [که] در جست و جوي عشق به راه مي افتيم، او نيز به جست و جوي ما بر مي خيزد.
و ما را نجات مي دهد.
-------------------------------->
وقتي ديگري ترکم کرد، قلبم شروع به سخن گفتن با من کرد. برايم گفت که تَـرَکِ ديوار، به جرياني از آب اجازه ي عبور داده، بادها از هر سو مي وزند، او شاد است، چون دوباره حرف هاش را مي شنوم.
قلبم گفت که عاشق هستم. و من خشنود خوابيدم، با لبخندي بر لب.
يک در قديمي چند بار محکم بسته مي شه؟!
- بستگي داره که چه قدر محکم اون رُ به هم بزنيم.
يک نان بين چند نفر تقسيم ميشه؟!
- بستگي داره که تکه هاي اون رُ چه اندازه يي ببُريم.
در يک روز چه قدر خوبي وجود داره؟!
- بستگي داره که چه قدر خوب زندگي کنيم.
از يک دوست خوب چه قدر محبت مي بينيم؟!
- بستگي داره که چه قدر به اون محبت کنيم.
يک بار ديگر در آن شب ، مرد فقط با حرکت سرش تأييد کرد.
-" و يک چيز ديگر: تو هنوز اعتقاد داري که انسان مي تواند
خوب باشد. وگرنه براي متقاعد کردن خودت اين مهملات را
سر هم نمي کردي.."
شانتال در را بست، در تنها خيابان ده، خلوت و خالي به راه افتاد...
يک بند مي گريست. بي آن که بخواهد، او هم سرانجام درگير
بازي شده بود؛ با وجود تمامي پليدي جهان، شرط بسته بود
که انسان ها خوب هستند. هرگز آن چه را که ميان او و خارجي
گذشته بود، براي کسي تعريف نمي کرد. چون اکنون خودش هم
مي خواست نتيجه را بداند.
مي دانست هرچند خيابان خلوت است، از پشت پرده ها و
چراغ هاي خاموش، تمامي چشم هاي ويسکوز او را تا خانه اش
همراهي مي کنند. مهم نبود؛ هوا تاريک تر از آن بود که بتوانند
اشک هاش را ببينند..
پس محبت را مهم ترين هدف زندگي خود بدانيد. اما در عين حال مشتاقانه دعا کنيد تا روح القُدُس عطاياي روحاني را نيز به شما عنايت فرمايد، خصوصاً عطاي نبوّت را. يعني عطاي دريافت پيغام از خدا و اعلام آن به ديگران..

مي توانم اين مثال را بياورم که به هنگام کودکي، مانند يک کودک سخن مي گفتم و مانند يک کودک فکر و استدلال مي کردم. اما چون بزرگ شدم، فکرم رشد کرد و کارهاي کودکانه را ترک کردم.آن چه اکنون مي دانيم بسيار اندک است و آن چه مي بينيم تار و مبهم؛ اما روزي همه چيز را واضح و روشن خواهم ديد، به همان روشني که حالا خدا قلب مرا مي بيند.
پس سه چيز هميشه باقي خواهد ماند: ايمان ، اميد و محبت. اما از همه ي اين ها برتر محبت است..
( از نامه ي اول پولس به مسيحيان قرنتس )
يه وبلاگ قشنگ پيدا کردم..
بلگي که خودم ، خيلي ازش خوشم اومد..
و مثل اسم ش ، خوشگل ـه..
به نويسنده اش هم يه mail زدم.
دوست دارم شما هم ببينينش؛ ايناهاش!

چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۱

خبرهاي عالم صدا :
حرف هاي اين هفته ي "حسني" رُ شنيدين؟ خُب پس چرا
بوق مي زني؟ برو بيل بزن که به کشاورزي کمک بشه!
اوهام هم داره آلبوم دوم ش رُ مي ده بيرون!
اين صفحه ي سايت شون هم پر ـه از لينک هاي مختلف..
از آدرس سايت کيوان ساکت گرفته تا بتهون!!
خبرهاي خوب تو اين دنيا زياده..
تقريباً به اندازه ي همه ي بدي ها و اتفاقات ناخوشايند؛
بستگي داره ما کدوم رُ انتخاب کنيم. (لا اِکراهَ فِي الدِين)
clubِ شادمهرعقيلي ،يه هفته اي يه بحثي رُ درمورد موسيقي متال
راه انداختن که مثلاً اون رُ تشريح کنن و غيره.
اما ظاهراً فقط فحش و ناسزا به اين موسيقي داده شده..
ياد يکي از قشنگ ترين آهنگ هاي متاليکا افتادم: Nothing Else Matter
// بسيار نزديک ، هر اندازه که دور
بيش از اين از دل برون نمي آيد.
دلگرمي جاودان از آن چه هستم؛
و ديگر اهميت ندارد
// هرگز خود را بدين سو نگشودم
زندگي از آنِ ماست ، که بزييم به شيوه ي خودمان.
و همه ي آن حرف هايي که بازگو نمي کنم؛
و ديگر اهميت ندارد
// آن دل-گرمي که به دنبالشم، در تو مي يابم.
هر روز براي ما چيزي تازه؛
گشودن ذهن بر ديدگاه هاي نو،
و ديگر اهميت ندارد
// هرگز ارزش قائل نشدم، براي آن چه مي گويند
هرگز ارزش قائل نشدم، براي بازي هايي که مي کردند
هرگز ارزش قائل نشدم، براي اعمالي که از آن ها سر زد
هرگز ارزش قائل نشدم براي آن چه که مي دانند
..آه، که من مي دانم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۱

در آن جا بر فرازِ قله ي کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم: که در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن
*
به سوي ابرهاي تيره پر زد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد کردم: کاي خداوند
من او را دوست دارم، دوست دارم
*
صدايم رفت تا اعماق ظلمت
به هم زد خواب شومِ اختران را
غبارآلوده و بيتاب کوبيد
در زرين قصر آسمان را
*
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سختِ سنگين را کشيدند
ز توفان صداي بي شکيبم
به خود لرزيده، در ابري خزيدند
*
ستون ها همچو ماران پيچ در پيچ
درختان در مه سبزي شناور
صدايم پيکرش را شستشو داد
ز خاک ره، درون حوض کوثر
*
خدا در خواب رويا بار خود بود
به زير پلک ها، پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان پرده هاي خوابگاه ش
*
ولي آن پلک هاي نقره آلود
دريغا، تا سحرگه بسته بودند
سبک چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ديده اش بنشسته بودند
*
صدا، صد بار نوميدانه برخاست
که عاصي گردد و بر وي بتازد
صدا مي خواست تا با پنجه ي خشم
حرير خواب او را پاره سازد
*
صدا فرياد مي زد از سردرد:
به هم کِي ريزد اين خواب طلائي؟
من اين جا تشنه ي يک جرعه ي مهر
تو آن جا خفته بر تخت خدائي؟
*
مگر چندان تواند اوج گيرد
صدائي دردمند و محنت آود
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدايم، از « صدا » ديگر تهي بود
*
ولي اين جا به سوي آسمان هاست
هنوز اين ديده ي اميدوارم
خدايا اين صدا را مي شناسي؟
من او را دوست دارم، دوست دارم
( صدا / از: عصيان / فروغ فرخزاد )
من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريکي
و از نهايت شب حرف مي زنم..
تا به حال شده عاشق يه کبوتر بشين؟
( همون نماد صلح و دوستي و آرامش.. )
کبوتر ـه هميشه از همون سمت ميومد..
از سمت کليسا.. از کنار مسجد ـه.. شايد هم از بهشت..
يه موجود سفيد.. پاک.. روحاني..
هميشه وقتي مي رسيد و رو شيرواني مي نشست،
همه جا رُ آرامش فرا مي گرفت..
ديگه نه صداي بوقِ کشتي ها ميومد و نه صداي حتا يه قلب مضطرب..
معمولاً براي کبوترها دونه مي پاشن ، ولي «اون» هميشه براي
همه دونه مي پاشيد..
اين قدر به فکر کمک بود که حتا روي شونه ي شکارچي
مي نشست تا اون رُ شاد کنه..
تو دست بچه ها مي گشت.. کنا اون پرنده ي آهني پرواز مي کرد
چون معتقد بود قلبش از آهن نيست..
کبوتري که براي همه «بود»..
کبوتري که «همه» بود.
حتما يادتونه که آقاي خاتمي براي افتتاح خط توليدِ خودروي "سمند"
چند ماه پيش رفتن ايران خودرو و..
فکر کنم براي شما هم جالب باشه که بدونين:
..اين اسم رُ شخص آقاي خاتمي انتخاب کرده..!! ..سمند!!
و ديگه اين که روز بازديد از "خط توليد"ِ کارخونه، به غير از اقدامات امنيتي
( که مثلاً آقايون کيف سامسونت نيارن و خانم ها هم فقط کليد و غذا
و اون رُ هم توي کيسه نايلون گذاشته و دمِ در تحويل بدن و باقي چيزها
مثل اين که هيچ کس اجازه نداره با اتومبيل بياد سرِ کار.. )
و باز هم به غير از اين که از يک هفته قبل داشتن کار مي کردن و
مثلاً باغچه ي رو به روي خطِ توليد رُ بعد از دو سال، گل کاشتن و غيره..
بعد از پايان بازديد، از طرف دفترشون - به خاطر تلاش و به عنوان قدرداني؛
70 هزارتومان به حساب هر کدوم از اعضاي "حراست" واريز مي شه
و بعد از اعتراض باقي کارکنان.. مبلغ 50 هزار تومان به حساب هر کدوم
از اون ها هم واريز ميشه!! جالبه نه؟
مي دونين ايران خودرو چندتا کارمند داره؟ نزديک 12 هزار..!!


شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۱

چند وقت پيش مامان داشت يه متني رُ ترجمه مي کرد،
بر خورد به کلمه ي Body Art و واژه ي مناسبي براش پيدا نکرد..
يادم نيست آخرش چي نوشت، اما يه سري ش رُ اين جا پيدا کردم.
اگه خواستين بهش يه سري بزنين.. البته کارت پستال ش ـه
خُب اين هم از اين!
شهر خيلي خوشگل شده ..نه؟ همه جا سبز.. همه جا زندگي..
من احتمالاً چند روزي بايد برم مرخصي.. الآن هم بعد از پابليش
مي خوام هارد رُ باز کنم.. و يکي دو روزي بدون «هارد» ام!!
راستي! يادم نيست کجا اين لينک رُ پيدا کردم؛ اما اگه با ياهو
يا مسنجر کار مي کنين؛ حتماً يه سري بهش بزنين! تا بعد..
اول خواستم به آيرون و متال دست به دامن بشم.. اما الآن نه..
نمي دونم چرا.. اما دلم واسه کوچه تنگ شده..
بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهان خانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبي باهم از آن کوچه گذشتيم
پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه رازِ جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ي ماه فروريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ..
يادم آيد تو به من گفتي:
"از اين عشق حذر کن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر کن
آب، آينه ي عشق گذران است
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کني، چندي از اين شهر سفر کن"
با تو گفتم:
"حذر از عشق؟! ..ندانم
سفر از پيش تو؟! هرگز نتوانم
نتوانم.
روز اول که نگاهم به تمناي تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رَميدم، نه گسستم.."
باز گفتم که "تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم! ..نتوانم"
اشکي از شاخه فروريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت..
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که: دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه کشيدم
نگسستم، نرَميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکني ديگر از آن کوچه گذر هم..
بي تو اما، به چه حالي من از آن کوچه گذشتم..
( فريدون مشيري )

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۱

يه off-line داشتم از يکي از دوست هام..
اون شب قرار شد با هم پرواز کنيم.. من بال نداشتم،
اما قرار شد با هم پرواز کنيم..
گفت برم تو chat-roomش.. roomِ قلب شيشه اي..
نه! نه! تو messenger نبود.. اون اتاق وجود داشت..
وجود خارجي نه مجازي.. قرار شد با هم پرواز کنيم و اون يادم بده..
اما من dc شدم.. (تا به حال شده درِ قطار زندگي به روتون قفل باشه؟)
هر کاري کردم connect نشد.. (و قطار حرکت کرده بود.. )
از خوندن iff-lineش خيلي خوشحال شدم. براتون مي خونم ش :
sooshiant eternal: به انتظار خواهم ماند ، به انتظار آن لحظه ي موعود ،
پرواز ، پرواز به سوي سرزمين هاي شمالي ، شفق هاي قطبي ،
ديار افسانه ها ، با دو بالِ شيشه گون ، شعله اي بر گِردِ سر ، قلبي يخي
ليک آتشي در دل ، آن آتش جاويد ، همو که در قلب ها جاودانه مي سوزد
.............................به انتظار خواهم ماند ....................... @};-
sooshiant eternal: مراقب بال هات باش، نذار بشکنه
sooshiant eternal: مراقب بال هات باش، نذار آب بشه
sooshiant eternal: مراقب نور باش، نذار تاريک بشه
sooshiant eternal: آخه اون ها حيف ن
sooshiant eternal: آخه تو حيفي
sooshiant eternal: آخه دلِ آدم مي سوزه
sooshiant eternal: مراقب خودت باش
خدا خودش تنها نشِست
قصه ي عالم رُ نوشت
از جنس عشق شهرکي ساخت
اسم اون رُ گذاشت بهشت
از آب و خاک و گِل اون
پيکر آدم رُ سرشت
موقعيت هايي براي هرکس پيش مياد که ميمونه..
يه چيزي مثل شک.. ترديد در همه چيز..
اما مي دونم که پلها سياهن، آدما سبزن، درها قرمزن..
رزم نامه رستم وافراسياب 2002
کنون رزم ويروس ورستم شنو
دگر شنيدستي اين هم شنو
که اسفنديارش يگي ديسک داد
بگفتا به رستم که اي نيکزاد
در اين ديسک باشد يکي فايل ناب
که بگرفتم از سايت افراسياب
برو حال ميکن بدين diskهان!
که هم نون وهم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوي خانه اش
شتابان به ديدار رايانه اش
چو آمد به نزد mini towerاش
بزد ضربه بر سر powerاش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مر آن disk را در drive اش گذاشت
نکرد هيچ صبر و نداد هيچ لفت
يکي list از root ديسک گرفت
در آن disk ديدش يکي file بود
بزد enter آنجا و اجرا نمود
کز آن يک demo شد پس از آن عيان
ابا فيلم و موزيک وشرح وبيان
به ناگه چنان سيستمش کرد hang
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگر بار reset نمود
همي کرد hangوهمان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت بد خويش فرياد زد
چو تهمينه فرياد رستم شنود
بيامد که ليسانس رايانه بود
بدو گفت رستم همه مشکلش
وزان disk وبرنامه خوشگلش
چو رستم بدو داد قيچي و ريش
يکي ديسک bootable آورد پيش
يکي toolkit اندرآن disk بود
بر آورد آنرا و اجرا نمود
همي گشت toolkit،hard اندرش
چو کودک که گردد پي مادرش
به ناگه يکي رمز virus يافت
پي حذف امضاي ايشان شتافت
چو virus را نيک بشناختش
مر از boot sector بر انداختش
يکي ضربه زد بر سر toolkit
که هر byte آن گشت هشتاد bit
به خاک اندر افکند virus را
تهمتن به رايانه زد بوس را
چنين گفت تهمينه با شو هرش
که اين بار بگذشت از پل خرش
قسم خورد رستم به پرور دگار
نکيرد دگر disk از اسفنديار

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()

واژه هاي مصوب فرهنگستان زبان وادب فارسي در مورد رايانه
Alt key:کليد دگر ساز
Backspace key:کليد پسبر
End key:کليد پايانبر
Home key:کليد آغازه
Acyclic:نا چرخه اي
Addressing:نشاني دهي
Bounce:واگشت
Adder:افزايشگر
Benchmarking:محک زني
Input:درونداد
Output:برونداد
Accumolator:انباشتگر
Backbone:مازه
Shift key:کليد تبديل
Function key:کليد کار
Caps lock:کليد قفل الفبا
Control key:کليد مهار
Pause key:کليد مکث
Tab key:کليد جهش
Left arrow key:کليد چپ بر
Down arrow key:کليد پائين بر
گفتم بگم، بعد نگين نگفتي؛ (تو چت به دردتون مي خوره!)
چشم کبود !-(
خسته #-(
شوک زده #:-o
شنگول %*}
کتک خورده %+{
گيج %-(
سر درد %-\
مونث >-
ترسناک >-<
عصباني >:-<
دلخور >:-(
ترس ولرز (:|
دلقک *<|:-)
کشيش +<:-)
جادوگر -=#:-)
عصبي 8-[
! وا 8-0
پرحرف :()
مذکر :-
خفه :-#
فرياد :-@
سيگاري :-d~
پوز خند :-j
عطسه :-\'|
لبخند گشاد :-{)
روبات [:|]
خروپوف کردن |^o
بچه ~:o
شمع ~=
اجاق گاز ~~:[


از گورخري پرسيدم؛
"تو سفيدي راه راهِ سياه داري، يا اين که سياهي راه راه سفيد داري؟"
گورخر به جاي جواب دادن پرسيد؛
" تو خوبي فقط عادت هاي بد داري، يا بدي و چندتا عادت خوب داري؟
ساکتي بعضي وقت ها شلوغ مي کني، يا شيطوني و
بعضي مواقع ساکت ميشي؟
ذاتاً خوشحالي بعضي روزها ناراحتي، يا ذاتاً افسرده اي بعضي روزها خوشحالي؟
لباس هات تميزن فقط پيرهن ت کثيفه، يا کثيفن و شلوارت تميزه؟"..

شما بودين چه جوابي مي دادين..؟!
به گرخر ـه نه! به خودتون.. شما چي هستين..؟! کي هستين..؟!
و بايد چي باشين..؟! بايد کي باشين..؟! فکر مي کنم ارزشش رُ داره
که براي يک بار هم شده ، به گذشته مون برگرديم ، از اون درس بگيريم
و خودمون رُ براي آينده آماده کنيم..
"تو سفيدي راه راهِ سياه داري، يا اين که سياهي راه راه سفيد داري؟"

پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۱

مسافرت معمولاً خوبه! اگه عيد هم باشه ، چه بهتر..
به من که خيلي خوش گذشت اميدوارم شما هم از تعطيلات تون
راضي باشين و کلي خوش گذرونده باشين..
اين دو هفته، تنها مشکل من جدايي از کامپيوتر و تلفن و CD هام بود!
البته همه ي اين ها (اگه آدم سرش گرم کارِ ديگه يي باشه) ، حلّ ـه..
اما دوري از دوست ها و آشنايان..
any way دوباره برگشتم! اولاً که خيلي دلم واسه ي همه تنگ شده بود!
اوه! تا يادم نرفته بگم که مي خوام کمتر وقت م رُ با کامپيوتر بگذرونم؛
و لاجرم فقط وبلاگ عنصراول هست که مي خونم..
اگه فکر مي کنين بلاگ هاتون جالبه، لينک ش رُ برام mail کنين..
جاي همه تون سبز! کلي «سبزه» گره زدم(!) و باقي بچه هاي فاميل هم
به تبعيت از من. خلاصه فکر نکنم تا سالِ آينده ژه مجرد تو فاميل ما باشه :))
امروز دو تا اتفاق خوب افتاد؛
يکي ش اين که وقتي اون يکي IDي e.mailم رُ چک کردم،
ديدم سايت webshots برام کارت تبريک (تولد) فرستاده :) خيلي ذوق کردم!
بعدي ش هم عيدي «انتشارات کاروان» بود که به دستم رسيد:
شماره ي اول مجله ي «کامياب».. و خبرنامه ش..
ديگه اين که شبي که مي خواستم برگردم شيراز، يه آدم يخي (آدم برفي
اما با يخِ تگرگ!) ساختم.. البته دستم شديداً يخ زد، اما ارزشش رُ داشت!
رامبد جوان و اتيلا پسياني رُ هم تو رستوران جام جم (خيابون ولي عصر)
-قبل از اين که برن انگليس- ديديم.. البته اون ها از Mexico غذا گرفتن..
من هم اول مي خواستم از Spanish يا Mexico بگيرم؛
اما آخر رفتيم British Cooking Food..
خيلي جالب بود.. رامبد جوان ، دقيقاً عين فيلم هاش ، ACTIVE بود!
با چنان شور و حرارتي حرف مي زد و غذا مي خورد که نگو!
ديگه اين که باقي روزها رُ هم گشتم و «کتاب» خريدم..
راستي توصيه مي کنم اين بلاگِ دانيال رُ بخونين..
من که امسال بي خيالِ محرم شدم..!!
خيلي عيدِ خوبي بود.. کلي خوش گذروندم..
تازه رسيدم و کلي کار دارم ، پس خلاصه مي گم:
چندتا لينک براي عزاداران حسيني! (البته با تأخير)
.. چرا محرم؟ (البته به انگليسي!)
.. عشاق الحسين
.. انجمن پاک محرم
.. اربعين حسيني (اين يکي به فارسي!)
.. عزاداران حسين
عيد خيلي خوبي بود..!! همگي سالِ خوبي داشته باشين!
راستي! يه مژده. قراره يه وبلاگِ ديگه هم متولد بشه.. البته:
1- مال من نيست. اما اوشون رُ مي شناسم و
به نظر من بلاگ خوبي ميشه.
2- ظاهراً به فارسي نيست :( اما any way
بعداً بيشتر ميگم..
و يک سوال ..اگه کسي ميدونه لطفاً کمکم کنه؛
مي خوام رو home-pageم آهنگ بذارم:
با چه سايتي مي تونم آهنگ up-load کنم
و چه فرماني بايد به tempِ وبلاگ اضافه کنم؟