جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۱

:( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :( :(
بايد خيلي چيزها رُ بپذيرم..
اين که خيلي اتفاق ها، فقط پرداخته ي ذهن ـه..
اين که خيلي مسائل به خاطرِ خيالبافي مفرطه..
اين که خيلي چيزها وجودِ خارجي نداره..
مني که باور دارم زندگي اوهامي بيش نيست.
و نه سراب، بلکه بازتاب سراب ـه..
و معتقدم همه چيز از پايه بي بنياده..
که مثلاً اون چيزي که من "سبز" مي دونم، هموني
هست که تو قرمز مي بيني اما بهش مي گي سبز؛
چون از بچگي -به زور- يادت دادن که به اين رنگ بگي
سبز و اسمِ اين وسيله "ميز" ـه..
اما آيا از نظرِ من هم ميز همونيه که تو
مي دوني و مي بيني و احساس مي کني..؟!
...........................
نمي دونم مني که باور داشتم "هيچ چيز" نمي تونه
وجود داشته باشه، براي اين که "همه چيز" پوچ ـه ؛
چه جوري به "خيلي چيزها" دل بستم..؟
آره! فکر کنم تندروي کردم..
و الآن بايد برگردم و به خودم بقبولونم که
بايد خيلي چيزها رُ بپذيرم..
اين که خيلي اتفاق ها، فقط پرداخته ي ذهن ـه..
اين که خيلي مسائل به خاطرِ خيالبافي مفرطه..
اين که خيلي چيزها وجودِ خارجي نداره..
آره! بايد به خيلي چيزها bye بگم
يا حداقل خودم رُ قانع کنم که
اون جوري که فکر مي کنم، نيست..
شايد به نحوي بشه گفت: بايد اون رُ هم درک کنم..
شايد حق با اون ـه..
مسلماً حق با اون ـه..
تداعي: نمي ترسي؟
آيدين: يه ذره هم نمي ترسم..
تداعي: چه خوب.. ميگم يه هو پرواز نکني بپري بري؟
آيدين: اينجوريام نيست که زرتي بشه پرواز کرد.. يه
دوره ي عرفاني داره که بايد گذروند..
تداعي: چه جالب.. يه آب ميوه بخوريم؟
آيدين: (لجبازانه) نه..
تداعي با قهر نگاهش مي کند..
آيدين: باشه بخوريم..
تداعي و آيدين به سمتِ دکه ي آب ميوه فروشي مي روند..
آيدين: دوتا آب پرتقال لطفاً..
آيدين بر مي گردد و به سمتِ تداعي..
آيدين: تو اون کتاب نوشته که همه ي آدما يه هاله ي نوراني
دورشون دارن..
تداعي: کدوم کتابو ميگي؟
آيدين: همون دون خوان اينا.. مي دوني آدما رُ چه شکلي
مي بينن؟ شکلِ يه تخم مرغِ بزرگِ نوراني..
تداعي: چه جالب.. من يه بار يه تخمِ شترمرغ ديدم..
اينقدر بود! (با دست نشان مي دهد)
آيدين: من دارم تمرين مي کنم.. الآن مي تونم يه کمي
هاله ي دورِ آدما رُ تشخيص بدم.. راهش اينه که چشماتو
تنگ کني و بدوزي به طرف..
ببين منو.. اينجوري..
تداعي چشم هايش را تنگ مي کند و آيدين را نگاه مي کند..
آيدين: چيزي مي بيني؟
تداعي: مثِ اين که دورته..
آيدين: بايد تمرين کني.. اونوقت واضح تر مي بيني..
بايد آبي باشه.. آبيه؟
تداعي: (با چشم تنگ) آبي؟ شايد.. يه کم صبر کن..
صدايي خارج از تصوير شنيده مي شود..
صدا: ببخشيد!
تداعي با همان چشم هاي تنگ شده بر مي گردد
به طرفِ صدا و نگاه مي کند..
تداعي: نه، اصلاً آبي نيست آيدين..
تصويرِ محوِ مردي که به تداعي نگاه مي کند..
مرد: شما دوتا با هم چه نسبتي دارين؟
تداعي چشم هايش را باز مي کند.. چهره ي واضحِ مرد..
تداعي: (ترسيده و کشدار) آيدين..
واي ديگه دارم مي ميرم از خستگي..
اين چند روز به معناي واقعي خسته شدم..
در هم که.. اصلاً هيچي!!
يک شنبه امتحانِ فيزيک دارم :(
بايد بشينم بخونم..
امروز عصر قراره دوستم و مجتبا بيان نمايشگاه!!
آخ جون!! خُب، من هم ميام..
ـهَ ـهَ ـهَ !! امروز براي رويا يه سورپرايز راه انداختيم..
( باقي ش به دلايلي سانسور ميشه..!!! )
امشب مثلاً قرار بود من و azizi بيدار بمونيم و
بشينيم درس بخونيم.. (ظاهراً که اون خوابيده!
من هم که افتادم به بلاگ خوني و بلاگ نويسي..)
راستش مغزم هنگ کرده و بيشتر از اين
نمي تونم بنويسم..
دعا کنين، امتحانم رُ خوب بدم..
سالها پنجره اي بسته بود
سالها
پنجره قلب من
وصدايي نبود
هيچ
نه صداي مرغ عشقي
نه آوازي
هيچ
نه ، بود
پنجره بسته بود
و نسيمي
بر قلب من نمي نشست
جواني مي گذشت
و من ،
در آينه ديدم
پنجره اي بسته
بسته
ديدم
و ندايي آمد
جواني مي گذرد
پس گشودم پنجره را
و شنيدم
ديدم
مرغ عشقي مي خواند
نسيمي هم بود
باران نيز
فرياد نيز
من هم آواز شدم
خواندم
رقصيدم
چرخيدم
پر پروازي بود
اوجي بود
من پريدم
رفتم
رفتم
باز گشتم
شيشه پنجره گاهي مي شكست
پر پرواز ، از هم مي گسست
من شكستم
شيشه ها را
بستم
پنجره را
پنجره
بي شيشه
مي شنيدم
مي خواندم
من مي دانستم
مرغ عشق خواهد رفت
و نسيم ،
من هم خواهم رفت
پس بشنو
ببين
عاشق شو
پرواز كن
نترس
برقص
پنجره را باز كن
باز كن
شيشه ها را بشكن
بشكن
( از وبلاگ بهناز )

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۱

ثبت مي کنيم در حافظه ي تاريخ؛
نهم خردادماه سال يکهزار و سيصد و هشتاد و يک
تالار احسان / کنسرتِ بزرگِ محمد نوري
( با پنج دهه صداي ماندگار، يادگارِ هنر و موسيقي کشور ايران،
داراي گواهينامه از هنرستانِ تئاتر به سالِ 1329 ،
گواهينامه ي هنرهاي دراماتيک , بازيگري و مبانيِ تئاتر
از دانشکده ي ادبياتِ دانشگاه تهران در سالِ 1335 ،
گواهينامه ي مؤسسه ي زبان هاي خارجي از دانشگاه تهران
سالِ 1344 ، فارغ تحصيل در رشته ي زبان انگليسي از
دانشگاه تهران در سالِ 1350.
استادِ آواز ايشان: خانم فاخره صبا و خانم ارولين باغچه بان
و استادانِ تئوري و سلفژ: آقايان فريدون فرزانه ، سيروس شهردار
و مصطفا کمال پورتراب.. )
واقعاً که کنسرتش عظيم بود..
با اون صداش..
واقعاً شاهکار بود..
من که خيلي خوشم اومد..
خيلي ها هم اومده بودن.. (بهتره از اين قسمتش فاکتور بگيرم)!
يه دوستِ جديد هم پيدا کردم.. مجيد!
البته دوستِ خواهرم بود که من دودره کردمش!
بچه ي خوبيه!! (حتماً اگه اين ها رُ بخونه مي زنه زيرِ خنده!)
من به اون مي گم بچه..!!! ببين به کجا رسيديم..!!
ok ، من ديگه برم سرِ فيزيک..
اون قدر سرحال هستم که بتونم بخونم!
از بابتِ همه چيز هم از دوستم متشکرم!! و "..پدرام" هم!
راستي! اگه کسي متنِ شعرِ "خموشي هاي ساحل"
( از فريدون فروغي ) رُ داره، لطفاً به من بگه..

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۱

آآآآآآآآي گلِ سرخ و سفيدُم
کي ميايي؟
بنفشه برگِ بيدُم
کي ميايي؟
تو گفتي: گل درآيد من ميايم
واااي گلِ
عالم تموم شد، کي ميايي؟

جان مريم چشماتو وا کن!
منو صدا کن!
در اومد خورشيد، شد هوا سفيد،
وقتِ اون رسيد
که بريم به صحرا
واي نازنين مريم، واي نازنين مريم..

جان مريم چشماتو وا کن!
سري بالا کن!
بشيم روونه، بريم از خونه،
شونه به شونه، به يادِ اون روزها
واي نازنين مريم، واي نازنين مريم..

باز دوباره صبح شد، من هنوز بيدارم
کاش مي خوابيدم، تو رُ خواب مي ديدم
خوشه ي غم، توي دلم
زده جوونه، دونه به دونه
دل نمي دونه، چه کنه با اين غم
واي نازنين مريم، واي نازنين مريم..

بيا رسيد وقتِ درو..
مالِ مني از پيشم نرو..
بيا سرِ کارمون بريم..
درو کنيم گندم ها رُ..
نازنين مريم..
نازنين مريم..
مريم.. مريم..
واي نازنين مريم..


دوستِ عزيزم! مرسي! خيلي آرومم کردي..
شايد مسخره به نظر بياد،
ولي اهميت نمي دم..
اصلاً بهتره بحث رُ عوض کنم..
پنج شنبه ، تالار احسان! OK!
نگران نباش! من حواسم جمع ـه..
خيلي جالبه! نمي دونستم نوري 75 سالشه.
آره! من هم عاشقِ صدا و لحن خوندنِ آهنگ هاش م..
خوش به حالِ مجتبا که تو نشستِ سبز ديدتش..
بايد جالب باشه! خيلي دوست دارم تو يکي
از اين نشست ها شرکت کنم..
من که ارغواني رُ بيشتر مي پسندم..!!
نخستين نگاهي، که ما را به هم دوخت!
نخستين سلامي، که در جانِ ما شعله افروخت
نخستين کلامي، که دل هاي ما را
به بوي خوشِ آشنايي سپرد و
به مهماني عشق بُرد.
پر از مهر بودي
پر از نور بودم
همه شوق بودي
همه شور بودم
.....
الآن يه کم بهترم..
اومدم باز هم تشکر کنم از دوستاني که لطف کردن
و تشريف آوردن نمايشگاه..
اگه من يه کم "قاطي" بودم ديگه خودتون ببخشين!
خيلي خسته شده بودم..
و همين طور تشکر از احسان و رضا و مجيد..
هر چند فکر کنم (!!) ظاهراً (!!)
فقط مجيد آدرس اين جا رُ بلده..
ممنون و متشکر. از همه به خاطرِ همه ي زحمت هايي
که کشيدن و سختي هايي که متحمل شدن..

من که حالم خيلي جور نيست،
حداقل شما اين رُ بخونين و آروم شين..

what is LIFE ؟?

Life is a challenge ...
Meet it

Life is a gift ...
Accept it

Life is an adventure ...
Dare it

Life is a sorrow ...
Overcome it

Life is a tragedy ...
Face it

Life is a duty ...
Perform it

Life is a game ...
Play it

Life is a mystery ...
Unfold it

Life is a song ...
Sing it

Life is an opportunity ...
Take it

Life is a journey ...
Complete it

Life is a promise ...
Fullfill it

Life is a beauty ...
praise it

Life is a struggle ...
Fight it

Life is a goal ...
Achieve it

Life is a puzzle ...
Solve it

Life is a love ...
LOVE IT

مي خواي بدوني: " اگه اين هم مثلِ قبلي بشه چي؟ "
واقعاً مي خواي بدوني..؟!
شايد هم برات جالب باشه بدوني؛
اون موقع نه پيامبر وجود داره با اون عقايدش
و نه يک انسان با آرزوي کمال
و نه هيچ موجودي در پي زيستن
و نه هيچ مهديِ متفاوتي که بخواد يه بار هم شده،
هم رنگِ جماعت نشه و راهِ صحيح رُ پيش بره
نه پرهامي که بخواد و بتونه اون جور که در ذهن ش
مي خواد، دنيا رُ عوض کنه..
اما بالاخره، اين هم مثلِ قبلي مي شه؟ نه؟
اميدوارم اون موقع من نباشم.
اين جوري راحت ترم..
و شايد به همين دليل باشه که شايد قبلش،
جلوي همه ي عالم و آدم بايستم..
اما وقتي خودش نخواد..
ديگه بسه! خفه! ديگه نمي خوام حرفي بشنوم..
واي دارم مي ميرم از خستگي..
اما احتمالاً امشب هم بيدارم..
مي خوام بشينم فيزيک بخونم..
همون قدري که تو کنسرت خوابم برد کافيه..
امشب دوباره يه کم ريخته م به هم..
يه فکري مجيد انداخت تو ذهنم که؛
" اگه اين هم مثلِ قبلي بشه چي؟ "
اصلاً نمي خوام بهش فکر کنم؛
اما اگه مي خواي بدوني، بدون:
در اين صورت، ديگه هيچ کسي وجود نخواهد داشت.
نه مهدي. نه پرهام و نه هيچ ديوونه ي ديگه يي..
الآن تو modeش نيستم، اما به طور ضمني
از آزي و باربد و ميترا و بهناز تشکر مي کنم
که اومدن و ديديم شون..
و چنان در بحر فرو رفتند که..
واي! عجب امتحاني بود.. مسخره!
من هم از بس ساده بود، يه کم(!) خراب کردم..
از الآن بايد به فکرِ فيزيک باشم..
يا بهتر بگم: باشيم..
ديگه اين که، لازمه بگم امروز صبح، هنوز نمايشگاه
راه نيفتاده بود.. خيلي از آثار نصب نشده بود و خيلي
کمبودهاي ديگه..
از امروز عصر، رسماً افتتاح مي شه..
اگه بياين، خوشحال مي شم ببينم تون..
من رُ که مي شناسين..؟! "مهدي" م ديگه!!
( بر وزنِ اطلس طلايي يه ديگهههههههههههههه ) !!!

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۱

همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريزگاهي گردد.

آي عشق ، آي عشق
چهره ي آبيت پيدا نيست.

و خنکاي مرهمي
بر شعله ي زخمي
نه شور شعله
بر سرماي درون.

آي عشق ، آي عشق
چهره ي سرخت پيدا نيست.

غبار تيره ي تسکيني
بر حضور وهن
و دنجِ رهايي
بر گريزِ حضور.
سياهي
بر آرامش آبي
و سبزه ي برگچه
بر ارغوان

آي عشق ، آي عشق
رنگِ آشنايت
پيدا نيست..
.
اي عشق
چهره ي سُرخت پيدا نيست..
نکنه اشتراکِ اينترنتت تموم شده؟!!
واي! فردا امتحانِ هندسه..
اين جعفر خان هم که هيچي به ما درس نداده..
و باز هم تشکر از دوستم و دانيال به خاطرِ جزوه ها
اگه اين ها نبود که احتمالاً صفر مي شدم..
( هنوز هم وقت دارم.. نه..؟ :))
نه! امشب مي شينم حسابي مي خونم..
بايد اين يکي رُ خوب بشم..
آره! بايد! بايد! بايد!
کاغذ ها را به من داد و گفت:
- مرسي.. مرا ببخش.
در ساحل رودخانه ي پيدرا نشستم و لبخند زدم. او ادامه داد:
- عشقِ تو مرا نجات مي دهد و به رؤياهايم باز مي گرداند.
من ساکت بودم و حرکت نمي کردم.
از من پرسيد:
- آيا مزمورِ 137 را به خاطر مي آوري؟
با حرکتِ سر گفتم نه. از حرف زدن مي ترسيدم و او گفت:
- نزد نهر هاي بابل آن جا نشستيم..
- بله! بله مي دانم.
احساس مي کردم که به زندگي باز مي گردم. ادامه دادم:
- اين مزمور از تبعيد حرف مي زند و از کساني که بربط هاشان را به
درختِ بيد آويخته اند زيرا نمي توانند آهنگي را که دلشان مي طلبد،
بخوانند.
-اما پس از اشک ها، نويسنده ي مزامير در آرزوي سرزمينِ رؤياهاش،
به خود وعده مي دهد:
"اگر تو را اي اورشليم فراموش کنم
آن گاه دست راست من فراموش کند!
اگر تو را به ياد نياورم
آن گاه زبانم به کامم بچسبد
اگر اورشليم را بر همه ي شادماني خود ترجيح ندهم."

دوباره لبخند زدم. گفت:
- داشتم فراموش مي کردم. تو باعث شدي که به خاطر آورم.
پرسيدم:
- آيا فکر مي کني که موهبت به تو بازگردانده شود؟
- نمي دانم. اما خداوند هميشه به من يک شانسِ دوباره داده است.
الآن با تو اين شانس را دوباره به من داد و به من کمک خواهد کرد تا
راهم را پيدا کنم..
حرفش را قطع کردم:
- راهمان را.
- بله! راهمان را.
دست هايم را گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت:
- برو وسايلت را بياور. تحقق روياها کار دارد.

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۱

با هر نگاه بر آسمانِ اين خاک
هزار بوسه مي زنم
نفسم را از رود سپيد و آسمان خزر
و خليج هميشگي فارس مي گيرم
من نگاهم
از تنب کوچک و بزرگ و ابوموسا
نور مي گيرد
من عشقم را در کوه گواتر
در سرخس و خرمشهر
به زبانِ مادري فرياد خواهم زد

تفنگم در دست و سرودم بر لب
همه ي ايران را مي بوسم
من خورشيد هزار پاره ي عشق را
بر خاکِ وطن مي آويزم
اي وارثانِ پاکي
من آخرين نگاهم
بر آسمان آبي اين خاک
و خليج هميشگي فارس خواهد بود..
توجه!
يه کم temp رُ دست کاري کردم، البته با کمکِ شفا..
لازمه بگم که اين Linkها مربوط به شماست..
پس اگه آدرس قشنگي بلدين که مي خواين بقيه هم
استفاده کنن..
اگه سايتي رُ مي شناسين که ممکنه به کسي کمک کنه
من مي تونم واسطه باشم و آدرس رُ add کنم.
و اما در موردِ ليستِ بلاگ نويسانِ ايراني؛
از امروز تا هميشه، فرصت دارين:
اگه مي خواين اسم تون اون جا باشه،
به من بگين تا لينکِ مربوط به شما رُ هم بذارم تو ليست..
ديگه همين! واي که چه قدر خسته ام..
امروز اصلاً تو اين دنيا نبودم.. :(
اما الآن خيلي بهترم..
از اين که صداي دوستم رُ شنيدم هم خيلي خوشحال.
و لازمه بگم که: چي؟ نويد بخواد از تو بد بگه..؟! ها ها ها!!
آن چنان فيلمي بازي کنم که جرأت نکنه يه کلمه ي منفي
بر زبون بياره.. حالا مي بيني..
اصلاً مي خواي خودم آشتيتون بدم..؟! LOL
اين هم يه سايت در موردِ اصفهان.. (همين جوري!)
اجناسی که بار کد اسرائيل دارند - که با عدد 729 شروع ميشود - را خريداری نفرمائيد ...
دوستان عزيز ، برای کمک هر چه بيشتر به مردم مظلوم فلسطين و کودکان و بی سر پناه فلسطينی ، اگر مشاهده نموديد جنسی که قصد خريداری آنرا داريد ، بار کد ( کد تجاری بين المللی ) آن جنس با عدد 729 شروع ميگردد ، اين بدان معناست که اين جنس از توليدات کارخانجات اسرائيلی است ، برای ياری رساندن به مردم مظلوم فلسطين ، از خريد اين اجناس اجتناب نمائيد
(وبلاگ فلسطين مسيح مصلوب)
نمي دونم چرا همين جوري، هوس کردم Always رُ گوش
کنم.. حتماً مي دوني کدوم رُ مي گم..
آهنگِ هميشه از آلبومِ نقطه ي عطفِ "بون جووي"
) Always / Crossroad -1994- / Bon Jovi )
راستي! مي دونستين اسمِ کاملش يه چيزه ديگه ست..؟!
فکر کنم خودم قبلاً گفته بودم..
جان فرانسيس بون جيووي جونيور
آهنگِ هميشه.. يکي از قشنگ ترين کارهاش ـه.
يه مدت صبحونه . ناهار و شامِ من بود..
and i will love you, baby - always
and i'll be there forever and a day
i'll be there till the stars don't shine
till the Heavens burst and
the words don't rhyme
and i know when i die
you'll be on my mind
and i'll love you - always
واقعاً قشنگه.. نه..؟!
و به تو عشق خواهم ورزيد، عزيزم - هميشه
و در کنارت خواهم بود براي هر روز و تا ابد - هميشه
آن جا خواهم بود تا زماني که هيچ ستاره اي ندرخشد
تا وقتي که بهشت از هم بپاشد و
واژه ها شعر گونه نباشند
و مي دانم وقتي مُردم
تو در ذهنم خواهي ماند
و به تو عشق مي ورزم - هميشه
............
يادم نيست اين لينک ها رُ قبلاً داده باشم؛
پس دو تا هديه ي به ياد موندني (!)
به مناسبت امروز و ديروز و فردا..
هر روز، اين سه روز مهم اند، از سه جهت:
شمال و جنوب و مشرق..
اين هم دو تا لينک خوشگل مثل ماهِ ديشب:
مي دونين عشق چيه..؟! ( با آهنگِ Love Story )
و همين الآن! که فکر کنم اين تکراري باشه :-/
خُب، حالا که اين قدر عشق و عاشقي شد،
حداقل بذارين يه کم سوادتون بره بالا!
برين و معني عشق رُ پيدا کنين..
ديدي..؟! خبر رُ خوندي..؟! باز هم بگو آسون بود!
امتحانِ شيمي رُ مي گم..
آخه اين امتحان نبود.. اين چه طرزِ سوال دادن ـه..؟!
همه ش حفظي بود. نبود..؟ بود!!
خوشبختانه همون دو تا سوال (15 و 16) رُ من اشتباه نوشتم..
اميدوارم تو هم يه جوري بهت نمره برسه..
آخي! چه پسر گلي..
همه ش به فکرِ تو ام..
آخي! نازي..
يادم باشه براي خودم اسفند دود کنم چشمم نزنن.
البته من اصلاً به اسفند اعتقاد ندارم.. مي دوني..؟
چشم زخم رُ قبل دارم، اما حداکثر کاري که بکنم
يا ماناچرنوتو ـه يا مانافيچو.
اگه قراره اثر کنه، اثر مي کنه..
ماناچرنوتو که بلدي..؟! اگه نه، کافيه يه کنسرتِ متاليکا
رُ ببيني تا بفهمي چي رُ مي گم..
اگه واقعاً نمي دوني، يادم بنداز وقتي ديدمت، بهت نشون بدم!
توضيح هاي اضافي هم باشه براي اون موقع..
چند روز پيش داشتم درمورد
عروسک هاي وودو تو نت مي گشتم..
به نتيجه اي که مي خواستم نرسيدم،
اما اين جا به نظرم جالب اومد..
و همين طور اين قسمت ، که موزه ش ـه!
مي دونين که وودو (Voodoo) چيه..؟!
عروسک هاي مخصوص فرقه ي جادوگري در هند
که براي هر قرباني عروسکي مي سازند و با
فرو کردنِ سوزن در عروسک، قرباني رُ عذاب مي دن..

آهنگِ Fixxxer هم در همين مورده..

عروسک هاي وودو همه چسبيده اند با سوزن
براي تک تکِ ما و گناهانمان
پس ما را به يک رديف مي خواباني
فرو کن سوزن هايت را، آن ها ما را خوار مي کنند
تنها تو مي تواني بگويي در طي زمان؛
که مي افتيم سرانجام يا مي کشانيم خود را تلوتلو خوران.

ولي به من بگو:
مي تواني التيام دهي پدر را
يا پر کني اين سوراخ در فرزندِ مادر را..؟
مي تواني التيام دهي جهان هايي در درون فروريخته را؟
مي تواني همه را بکَني تا شايد دوباره آغاز کنيم
به من بگو
مي تواني التيام دهي کرده ي پدر را
يا ببُري اين طناب را و بگذاري بگريزيم..؟
درست آن دم که همه چيز خوب مي نمايد و فارغ از دردم؛
فرو مي کني سوزني ديگر؛
فرو مي کني سوزني ديگر در من.

آينه، آينه ي آويخته به ديوار
طلسم را بشکن يا عروسک شو.
ديدنِ تو به هنگامِ تيز کردنِ سوزن ها
پس سوراخ ها را به ياد ما مي آورند؛
که ما عروسکيم در دستانِ ديگري.
و در زمان سوزن ها زنگ مي زنند
و مي بازند درخششِ خود را

خون بر چهره،
عرق بر خاک
سه ضربدر براي سنگ
براي شکستنِ اين طلسم
از رسوم اين آئين؛
به گمانم تنها نيستم
پوکه فشنگ
يک بطري جين
بي حس مان کن تا سوزن ها را بپوشانيم
تجديدِ ايمانمان که از کدامين راه مي توان
به زندگي، عشقي دوباره ورزيد
به زندگي، عشقي دوباره ورزيد
به زندگي، عشقي دوباره ورزيد
عشق ورزيد، عشق ورزيد
به زندگي، عشقي دوباره ورزيد

ديگر تاب سوزني ديگر را نمي آورم
تاب سوزني ديگر را نمي آورم
ديگر نه، ديگر نه، ديگر نه
نه، نه، نه

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۱

شانتال لرزيد. برتا دوباره شانتال را در آغوش کشيد و سر او را بر شانه اش گذاشت، درست مانند دختري که هرگز نداشت.
- "همان طور که مي گفتم، آحاب داستاني درباره ي بهشت و دوزخ داشت که از دوران کهن، از پدر به پسر رسيده و امروز فراموش شده است.
مر دي با اسب و سگش، در جاده اي راه مي رفتند.
هنگام عبور از کنارِ درخت عظيمي، صاعقه اي فرود
آمد و همه را کُشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا
را ترک کرده است، و هم چنان با دو جانورش پيش
رفت؛ گاهي مدتي طول مي کشد تا مرده ها به شرايط
جديد خودشان پي ببرند.."
به شوهرش فکر مي کرد، که مدام اصرار داشت برتا بگذارد دخترک برود، چون بايد موضوع مهمي رت بگويد. شايد وقتش بود که برايش توضيح بدهد که ديگر مرده است، و از قطع کردنِ داستانش دست بردارد.
- "پياده روي درازي بود، تپه ي بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي ريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده، دروازه ي تمام مرمري عظيمي ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز مي شد، و در وسطِ آن چشمه اي بود که آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مردِ دروازه بان کرد:
, ْروز به خير.ْ
, دروازه بان پاسخ داد: ْروز به خير.ْ
, - ْاين جا کجاست که اين قدر قشنگ است؟ْ
, - ْاين جا بهشت است.ْ
, - ْچه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنه ايم.ْ
, دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: ْمي توانيد وارد شويد
و هر چه قدر دلتان مي خواهد، آب بنوشيد.ْ
, - ْاسب و سگم هم تشنه اند.ْ
, نگهبان گفت: ْواقعاً متأسفم. ورود جانوران به اين جا ممنوع است.ْ
, مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد؛ از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اين که مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه اي رسيدند. راهِ ورود به اين مزرعه، دروازه اي قديمي بود که به يک جاده ي خاکي با درختاني در دو طرفش باز مي شد. مردي در زيرِ سايه ي درخت ها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالاً خوابيده بود.
, مسافر گفت: ْروز به خير.ْ
, مرد با سرش جواب داد.
, - ْما خيلي تشنه ايم، من، اسبم و سگم.ْ
, مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ْميانِ آن سنگ ها
چشمه اي است. مي توانيد هر قدر که مي خواهيد، بنوشيد.ْ
, مرد ، اسب و سگ، به کنارِ چشمه رفتند و تشنگي شان را فرونشاندند.
, مافر برگشت تا از مرد تشکر کند. مرد گفت: ْهر وقت دوست داشتيد
برگرديد..ْ
, - ْفقط مي خواهم بدانم، نامِ اين جا چيست؟ْ
, - ْبهشت.ْ
, ْبهشت؟ اما نگهبانِ دروازه ي مرمري هم گفت
آن جا بهشت است!ْ
, ْآن جا بهشت نيست، دوزخ است.ْ
, مسافر حيران ماند: ْبايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نامِ شما استفاده نکنند! اين اطلاعاتِ غلط مي تواند باعثِ سردرگمي زيادي بشود!ْ
, - ْکاملا برعکس؛ در حقيقت لطفِ بزرگي به ما مي کنند. چون تمامِ آن هايي که حاضرند بهترين دوست شان را ترک کنند، همان جا مي مانند..ْ"
..مرد مکثي کرد: مي ترسيد اختيارِ صداش را از دست بدهد و احساسي را بروز کند که مي خواست پنهان بماند. همين که توانست بر خود تسلط يابد، ادامه داد:
- "هم پليس و هم آدم رباها، از اسلحه اي استفاده مي کردند که در کارخانه ي من ساخته شده بود. هيچ کس نمي داند اين اسلحه چه طور به دستِ تروريست ها رسيده بود، و اين کوچک ترين ربطي به من ندارد: اسلحه آن جا بود. با وجودِ مراقبت هام، با وجودِ مبارزه ام تا همه چيز مطابقِ سخت ترين قواعدِ توليد و فروش انجام شود، خانواده ام با چيزي کشته شدند که من، در لحظه ي خاصي، فروخته بودم، شايد موقعِ شام خوردن در رستوراني گران قيمت، در حالي که از آب و هوا يا سياستِ جهاني صحبت مي کرديم."
باز مکث کرد. وقتي دوباره شروع کرد، گويي شخصِ ديگري سخن مي گفت، انگار آن چه مي گفت، هيچ ارتباطي به او نداشت:
- "اسلحه و مهماتي که براي کُشتن خانواده ام به کار رفت، خوب مي شناسم و مي دانم به کجا شليک کردند: به سينه شان. گلوله در محلِ ورودش سوراخ کوچکي باز مي کند، کوچک تر از قطرِ انگشتِ کوچکِ دستِ تو. اما همين که به اولين استخوان مي رسد، به چهار قسمت تقسيم مي شود و هر قطعه به مسيرِ متفاوتي مي رود، و سرِ راهش، هر چيزي را وحشيانه نابود مي کند: کليه ها، قلب، کبد، ريه.. هر بار به چيزِ بسيار مقاومي مثل يک مهره بخورد، دوباره تغيير جهت مي دهد و معمولاً قطعاتِ چسبيده به آن و ماهيچه هاي متلاشي شده را با خود مي برد - تا سرانجام خارج شود. هر يک از چهار منفذِ خروج، تقريباً به اندازه ي يک مشت است، و هنوز نيروي کافي دارد تا بافت ها و گوشت و استخواني را که در طولِ حرکتش درونِ بدن به آن چسبيده است، در اتاق پخش کند.
, تمامش کم تر از دو ثانيه طول مي کشد؛ شايد براي مُردن دو ثانيه چندان زياد به نظر نرسد، اما زمان را اين طوري اندازه گيري نمي کنند. اميدوارم بفهمي."
شانتال سرش را به تأييد تکان داد.
- "در پايانِ همان سال، کارم را ترک کردم. در چهار گوشه ي زمين آواره شدم، در تنهايي بر دردهايم گريستم، از خود مي پرسيدم انسان چه طور مي تواند اين قدر بي رحم باشد. با ارزش ترين چيزي را که انسان دارد، از دست دادم؛ اعتماد به نزديکان. از طعنه ي خدا مي خنديدم و مي گريستم، که با اين روش عجيب، نشانم داد که من ابزاري در دستِ نيک و بد هستم.
, تمامِ رحم و شفقتِ من از بين رفت، و امروز قلبم خشکيده؛ زنده يا مرده برايم فرقي ندارد. اما پيش از آن، به نامِ همسر و دخترهايم، بايد بفهمم در آن اسارت گاه چه گذشت. مي فهمم که انسان مي تواند به خاطرِ نفرت يا عشق قتل کند، اما بدونِ هيچ دليلي، فقط به خاطرِ تجارت؟
, شايد به نظرت احمقانه بيايد - هر چه باشد، مردم هر روز به خاطرِ پول همديگر را مي کشند. - اما اين برايم مهم نيست، من فقط به همسر و دخترهام فکر مي کنم. مي خواهم بدانم در ذهنِ آن تروريست ها چه گذشته است. مي خواهم بدانم آيا مي توانستند، در لحظه اي، به خاطرِ آن که آن جنگ به خانواده ي من ربطي نداشت، رحم کنند و بگذارند آن ها بروند؟ مي خواهم بدانم آيا هيچ لحظه اي وجود دارد که در آن، بدي و نيکي با هم رو به رو شوند و نيکي پيروز شود؟"
ويز.. ويز.. ويز..!!
اگه خواستين ، اين جا ، شما هم مي تونين
دنيا رُِ از چشمِ زنبورها ببينين..
البته سعي کنين بعدش غصه نخورين که
دنياي به اين خوشگلي رُ چرا اون ها اين جوري مي بينن..
مسلماً اگه جاي اون ها بودين، لذت مي بُردين!!
و لينکِ چندتا بلاگِ فارسي..
بلاگِ عکس ، که نياز به تعريف نداره!
و بلاگِ تخصصي کامپيوتر ( البته بيشتر مسخره بود تا.. )
م به عنوانِ آخرين لينک..
يک سري عکس هاي بد!!
کاري به دين و مذهب ندارم، اما اين خشونت ها..
اصلاً به من چه! اصلاً لازم نکرده شما هم ببينين شون..
پس به جاي آخرين مطلب، گوشزد مي کنم که
اگه ZoneAlarm (آنتي هکر) تون قديميه،
از اين جا آخرين نسخه ش رُ بگيرين يا Up Dateش کنين!

شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۱

..آن گاه به دريايي جوشان درآمديم،
با گرداب هاي هول
و خرسنگ هاي تفته
که خيزاب ها
بر آن
مي جوشيد.

" - اينک درياي ابرهاست..
اگر عشق نيست
هرگز هيچ آدميزاد را
تاب سفري اين چنين
نيست! "

چنين گفتي
با لباني که مدام
پنداري
نامِ گلي را
تکرار مي کنند.

و از آن هنگام که سفر را لنگر برگرفتيم
اينک کلامِ تو بود از لباني
که تکرار بهار و باغ است

و کلام تو در جان من نشست
و من آن را
حرف به حرف
باز گفتم
کلماتي که عطرِ دهانِ تو را داشت..
شما هم شنيدين..؟!
ديش اينترنت 100 تومن!!
اگه واقعي باشه که معجزه ست..
چند وقت پيش بود، يکي از بچه ها (تهران) خريده بود
اما اون يک ميليون و صد هزار تومن گرفته بود! نه 100 تومن!
يه ديشِ شخصي! يا به بيانِ ديگه؛
اينترنتِ 24 ساعته، با سرعتِ چندين Meg. و کاملاً نامحدود
( بدون هيچ گونه محدوديت ) و يه جورايي مجاني
چون ديگه نه پولِ تلفن مي افتاد و نه نياز به مودم بود..
و البته (مثل هميشه) فقط يه بدي داشت،
اون هم اين که بايد به تعدادِ کامپيوترها داشته باشي
و خلاصه نمي شد شبکه بکني ش..
ديروز خواهرم مي گفت "جهان آگاهان" داره ثبت نام مي کنه..
امروز ، روزِ خيلي خوبي بود..
ازت ممنونم. خيلي!
واقعاً لطف کردي.
راستي! چند وقته از "..پدرام" و دانيال،
هيچ خبري ندارم..
حال شون خوبه..؟! خيلي کم پيدان!!!
افشين جونتون هم که انگار نه انگار يکي منتظرِ
نامه ش ـه.. خيلي وقته جواب نداده..
ديگه همين! اين همه ي گلايه هاي امروزم ـه..
چرا که امروز خورسندم.
ديگه اين که بهت تبريک مي گم! باريکلا!
شيمي ت رُ مي گم..
اميدوارم همه ي امتحاناتمون رُ خوب بشيم..
باز هم از جزوه ها و سؤال ها ممنونم :)
يه پيشنهاد.. يه مشاوره.. يه شانس..
فقط به شرطي که تا همه ي نوشته رُ نخوندين،
قضاوت نکنين که تکراريه و غيره.. باشه..؟
و اما مطلب موردِ بحث: Diamond Quest
اگه شنيدين که هيچي ، اگه نه، اضافه مي کنم که
تقريباً مثلِ همون Gold Quest ـه اما با اين مزايا که
هزينه ي اوليه ي خريدِ الماس ، 150 دلار (برابر 125 هزار تومن)
هست و بيشتر با ارزِ ايران تناسب داره تا اون يکي!
( هزينه ي خريدِ Gold Quest چهارصد (400) دلار هست! )
و ديگه اين که ، درسته که مثل Biznas هم -تقريباً- ارزونه
و هم چک ها و در کل، پول تون زود و مرتب بر مي گرده
اما مزيت هاي ديگه اي داره از جمله نتيجه ي خيلي خوبش ـه:
کافيه 6 نفر زيرشاخه تون بشن تا اولين چک ( 100 دلار )
براتون بياد.. با اولين چک ( يعني وقتي 6 نفرِ اول اومدن )
شما يه الماس به قيمتِ 400 دلار دارين، هم مي تونين الماس رُ
تحويل بگيرين و هم مي تونين بگين تا پولش رُ..
و همين جور ادامه داره ديگه..
هر 6 نفرِ جديد، 100 دلار..
و کلي چيزه ديگه!
اما مهمتر از همه: اين که هنوز تو شهر و در کل
در دانشگاهِ ادبيات و مهندسي و پزشکي پر نشده
در نتيجه، اگه زود بجنبين، سر گروه خواهيد بود..
و آينده ي روشني در پيش رو خواهيد داشت..
اما در کل، هر کاري در اين زمينه ها ( Biznas ، Gold Quest و
Diamond Quest ) داشتين، خوشحال مي شم اگه
بتونم کمکتون کنم..
خُب، چهارشنبه -صبح- افتتاحيه ي نمايشگاهه..
[ تالار فجر رُ که بلدين؟ مجموعه ي خوابگاه هاي ارم..
از نگهباني نپرسين نشونتون ميده!! ]
من که صبح امتحان دارم (اما احتمالاً بعد از امتحان ميام..)
ولي عصر حتماً اونجا م! خوشحال مي شم ببينم تون!
مطمئن باشين من مثل بعضي ها نيستم
که وقتي بيان بازديدشون ، بذارن و برن..
هنوز خيطي ها ي پارسال يادمه..
خودم رُ کُشتم..
OK !! کوه به کوه نمي رسه مگه پل بزنن..
هميشه همين بوده!
آدم به آدم مي رسه، اما به رو خودش نمياره..
در هر حال، مشتاقِ ديدار..
از الآن هم بگم که اگه من باشم، آهنگِ " The Godfather I "
رُ مي ذارم.. بالاخره برادرِ بزرگتري گفتن..
مي دوني؟ چند وقتيه فکر مي کنم تو زندگيم هدف دارم..
از گذشتِ لحظه هام لذت مي برم..
ديگه خيلي کارها رُ به زور انجام نمي دم..
ديشب حاضر بودم هرچي دارم، بدم؛
اما شب به صبح نرسه و ما تا صبح بيدار باشيم
و درس بخونيم..
يا حداقل من بيدار بمونم و درس بخونم..
خيلي ازت ممنونم. از کسي که به من..
خودش مي دونه منظورم چيه!
به خاطرِ همه چيز ازت ممنونم.
در ضمن، "چه استادِ خوبي!!!" ؛)
برات بهترين آرزوها رُ مي کنم..
هر آرزويي که بخواي.. هرچي!
واي چه روزِ خوبي بود..
اصلاً نمي تونستم باور کنم که چنين روزي
هم در زندگي من وجود داشته..
اين هم يه هديه خوشگل براي همه،
به مناسبتِ خوبي هاي امروز..
خوبي! آره. امروز خيلي روزِ خوبي بود..
هر چند امتحان رُ خراب کردم :(
اما بيخيال! مهم اينه که من خونده بودم ؛)
و مهم تر اينه که بقيه خوب دادن :)
و همين براي من بس!
امروز صبا هم خوش گذشت! مرسي و ممنون!
آخرش کاري مي کني من هم بيام سلفژ !!!!!!
حيف که وقت ش رُ ندارم،
وگرنه.. LOL

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۱

امروز تولد سپهر ـه يا بهتر بگم؛ Sepehr
فکر نمي کنم اين ها رُ بخوني، پس براي خودم مي گم:
تولدت مبارک. و همون شعرِ معروفش..

Happy Birthday To You
Happy Birthday To You
Happy Birthday Dear Sepehr
Happy Birthday To You

و البته همراه با آرزوي خوبي و خوشي ،
پيروزي و کاميابي ، شادي و سلامتي در طول زندگي..
يادته پارسال..؟!
نه! نمي خواي يادت باشه..
نمي خواي پارسالي وجود داشته بوده باشه..
باشه! من هم ديگه نمي گم..
اصلاً پارسالي وجود نداره. خوبه؟
حالا ديگه تو هم خوشحالي..
هيچ پارسالي وجود نداشته..
و هيچ Parham يي هم.
"من" من بودم و "تو"، تو..
وقتي ديدن ستاره
به من اثر نداره:
مي بينم و حاشا مي کنم، بازي رُ تماشا مي کنم
هاج و واج و منگ نمي شم،
از جادو سنگ نمي شم..
يکيش تنگِ شراب شد
يکيش درياي آب شد
يکيش کوه شد و زُق زد
تو آسمون تتق زد..

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۱

..مرا ببوس

مرا ببوس.. مرا ببوس..
براي آخرين بار..
تو را خدا نگه دار..
که مي روم به سوي سرنوشت..
بهارِ ما گذشته..
گذشته ها گذشته..
منم به جستجوي سرنوشت..

در ميانِ طوفان، هم پيمان با قايقران ها..
گذشته از جان، بايد بگذشت از طوفان ها..
به نيمه شب ها، دارم با يارم پيمان ها..
که برفروزم آتش ها در کوهستان ها.. آآآه..

شب سياه ، سفر کنم..
ز تيره راه ، گذر کنم..
دگر تو اي گلِ من.. سِرشکِ غم به دامن..
برايِ من ميفکن..

دخترِ زيبا ، امشب بر تو مهمانم..
در پيشِ تو مي مانم، تا لب بگذاري بر لب من..

دخترِ زيبا ، از برقِ نگاهِ تو ،
اشکِ بي گناهِ تو ، روشن سازد يک امشب من..

مرا ببوس.. مرا ببوس..
براي آخرين بار..
تو را خدا نگه دار..
که مي روم به سوي سرنوشت..
بهارِ ما گذشته..
گذشته ها گذشته..
منم به جستجوي سرنوشت..
امشب ماه چه خوشگله!!
اين رُ به دوستم هم گفتم..
خيلي دلم براش تنگ شده.. اون روز هم!
حتا با اين که ديشب ش همديگه رُ ديده بوديم..
و الآن بيشتر.. بيشتر از هر موقعِ ديگه..
اميدوارم موفق باشي، هميشه.. هميشه!
امروز بالاخره به سپهر زنگ زدم..
هرچند، خيلي حالم رُ گرفتي.. باشه!
اما باز هم ازت ممنونم که گذاشتي بهت
سلام کنم و تولدت رُ بهت تبريک بگم و..
اون قدر شعف زده شده بودم که مي خواستم
به سعيد هم تبريک بگم!!! ؛) ؛) ؛)
اميدوارم هميشه خوش و خُرم باشي.
يه مطلب بامزه پيدا کردم، ايناهاش:
بزرگترين بدبختي يک نقطه اينه که
قبل از اينکه خط بشه پاکش کنن.
بزرگترين بد بختي يک مورچه اينه که
قبل از اينکه بره زير پا دونه رو به لونه نرسونه.
بزرگترين بدبختي يک زنبور عسل اينه که
قبل از اينکه نيش بزنه بميره.
بزرگترين بدبختي يک آدم اينه که
قبل از مرگش بميره.
و بزرگترين بد بختي يک وبلاگ اينه که
قبل از اينکه به آخرش برسه تموم بشه.
مطلب جالبي بود!! ..نه؟
البته من فقط کپي ش کردم، همين! ( از دلتنگستان )
جالبه! پس آزي خانم هم BomFunkيي شدن..
ـهَ ـهَ ـهَ !! بايد ديدني باشه..
خصوصاً عکس العملِ باربد..!!!
( من که چيزي نگفتم! )
در ضمن، به ميترا خانم هم تبريک مي گم که دوباره
خورشيدِ جان افروز شد و از سايه بودن، در اومد..
خيلي تجربه ها تو زندگي لازمه..
باور نداري؟ از 118 بپرس!!
تعداد كنسرت هاى موسيقي در سال هشتاد به نصف تعداد خود در سال هفتاد و نه رسيد. آمار نشان مي دهد تا پايان بهمن ماه سال هشتاد، حدودچهار صد و دو كنسرت موسيقي مجوز اجرا گرفته است. در حالي كه اخبار منتشر شده از سوى ستاد خبرى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي در سال هفتاد و نه، از اجراى يكهزار و پنجاه و نه؛كنسرت در اين سال خبر مي داد، اين مساله در كنار آمار تعداد عناوين نوارهاى توليد شده در سال گذشته دويست و هشتاد و سه عنوان و تعداد عناوين كتابهاى منتشر شده در اين حوزه با صد و نود و دو عنوان و مقايسه آن با سالهاى گذشته، نشان از افت كمي موسيقي در سال هشتاد؛ دارد.
زندگي سراي حيرت است،
خوش باش،
ديگران را سهيم کن،
رويش را به تجربه بنشين،
زندگي همان چيز است که تو خود آن را بنا مي نهي،
بکو هيچ چيز و هيچ کس را
مشکل يا دشمن نبيني،
اين فکر را در خود تقويت کن که
همه ي مشکلات را به صورتِ فرصت هايي
ببيني که براي تکامل و تعاليِ روحت
پيش آمده اند،
پس هرگاه احساس کردي
که به خداوند نياز داري
بدان که موردِ رحمتِ او قرار گرفته اي
و او تو را مي خواند،
نيازت را به او ابراز کن و او را نيايش.
( آزاده ذاکرشهرک )
بگذار هر روز،
رويايي باشد،
در دست.
بگذار هر روز،
عشقي باشد،
در دل.
بگذار هر روز،
دليلي باشد،
براي زندگي..
بياين! شما هم بياين..
همه! همه! همه ي همه..
..اون قدر خوشحالم و شاد
که دلم مي خواد همه ش رُ باهاتون قسمت کنم..
از همه چيز و همه کس ممنونم :)
با بهترين آرزوها براي همه،
و با يادِ همه ي خوبي ها و پاکي ها
و همراه با همراهي دوستي عزيز ؛
آغاز مي کنم زندگي تازه و بهتري رُ.
تولدم مبارک! تولدمون مبارک!
اميدوارم هميشه خوب و خوش و خوشحال
در کنار هم و در اوج موفقيت باشيم..
اين هم يه عکس خوشگل!
و تقديم به همه ي اون هايي که دوست شون داريم..
همه چيز در لايه اي از ابهام..
دقيقاً مثل سرنوشتِ اون هواپيماربايي در ايران!!
از طريقه ي واکنشِ O2 گرفته تا يه فرمول ساده..
اصلاً کي مي گه که بگه که چي؟
و در ميان اين لحظه ها، مواقعي هست که..
زماني رُ مي خوام بگم که مي بُريم..
ديگه طاقت مون تموم مي شه..
تحمل و صبر برامون بي معني ميشه..
از همه چيز و همه کس مي گريزيم..
و خودمون رُ در تنهايي مون دفن مي کنيم.
اما بعد از همه ي اين ها،
مي شه دوباره برگشت و ادامه داد.
مردم تنها هنگامي به خود اجازه ي پذيرشِ تجملِ
ديوانگي را مي دهند که امکانش را داشته باشند.
دکتر ايگور مقاله ي ديگري را از کشورِ کانادا پيش رويش
داشت. همان کشوري که اخيراً يک روزنامه ي امريکايي
بالاترين استانداردهاي زندگي را به آن نسبت داده بود.
دکتر ايگور در مقاله خواند:
بنا به آمارِ مجله ي Canada Statistics ؛
40% از مردمِ بين 15 تا 34 سال
33% از افرادِ بين 35 تا 45 سال،
و 20% از افراد بين 55 تا 64 سال،
تاکنون نوعي بيماري رواني داشته اند. اعتقاد بر اين است
که از هر پنج نفر، يک نفر از نوعي بيماري رواني رنج مي برد.
و از هر هشت کانادايي، يک نفر، دستِ کم يک بار در طولِ
زندگي ش، به خاطرِ اختلالاتِ رواني بستري مي شود.
راضي بود،
مبارزه نمي کرد
و براي همين رشد هم نمي کرد..
دل..
او از حقيقت مي گويد، حقيقتِ وجود!
صداي او آن قدر زلال است که اشک
بي اختيار -براي همراهي- سرازير خواهد شد.
به سخنانش که همچون ايهامي آسماني است
گوش فرا دهيد..
بشنويد! او هر چه مي گويد زيباست..
زندگي زيباست اي زيبا پسـند
زنده انديشان به زيبايي رسند
مي گذرم
* تنها
* از ميان
* گل ها.
(از بلاگِ هادوک)
پس در دلِ خود گفتم،
حتا بر من نيز خواهد شد،
همان که بر آن ابله رخ داد.
راهِ خود را بپوي، نانِ خود را بخور؛ با لذت
و بنوش باده ات را با دلي شاد،
که پيشاپيش کردارت پذيرفته است نزد خداوند.
بگذار ردايت هماره سپيد باشد،
و موهايت را بي روغن مگذار.
شادان بزي با همسرِ دلبندت
تمامي روزهاي زندگي بيهوده ات را :
چون اين سهمِ تو از زندگي است،
و در تلاشت براي تلاش، در زير خورشيد بزي.
به راهِ قلبت گام بردار،
و به نظرگاه ديدگانت؛
اما بدان، براي اين همه
خداوند تو را داوري خواهد کرد..
اگه شما هم يه کم کشته/مرده ي سياوش قميشي هستين،
براتون لينک هاي خوبي دارم!!
مي تونين ميکسِ آهنگ هاي هر کدوم از آلبوم هاش رُ
به صورت On Line گوش کنين و لذت ببرين!
البته اگه Real-Player دارين و سرعت اينترنت تون هم بد نيست..
از آخرين آلبوم ش شروع مي کنم؛
نقاب / قاب شيشه اي / شکوفه هاي کويري / قصه ي امير
قصه ي گل و تگرگ / هواي خونه / حکايت / تاک /
خواب بارون / فرنگيس (که همون آلبوم گلچين سال 77 ـه)
راستي! من آرشيو قميشي ام، اما يه آلبوم ش هست که واقعاً
در سطحِ ايران، گيرم نيومده.. آلبومي به اسمِ Sity Of The Sunاگه شما
بهش دسترسي دارين، لطفاً خبرم کنين! اين هم ليستِ آهنگ هاش.
حالا که تا اين جاش رُ اومدم، بذارين عکسِ جلدِ CDهاش رُ هم
بهتون نشون بدم.. هر لينک با اسمِ آلبومش؛
نقاب / حادثه / شکوفه هاي کويري / قاب شيشه اي
قصه ي گل و تگرگ / قصه ي امير / هواي خونه / حکايت
خواب بارون / تاک / فرنگيس / شهر خورشيد
گريه کردم، گريه کردم ، اما دردم رُ نگفتم
تکيه دادم به غرورم ، تا ديگه از پا نيوفتم..
چه ترانه بي اثر بود، مث مشت زدن به ديوار
اولين فصل شکستن، آخرين خدا نگه دار..
من به قله مي رسيدم، اگه هم ترانه بودي
صدتا سد رِ مي شکستم، اگه تو بهانه بودي
O0O0O0O0O0O0O0O0O0O0O0O0O0O0O
با تو فانوش ترانه..
يک چراغ شعله ور بود..
لحظه ها چه عاشقانه..
قاصدک چه خوش خبر بود..
کوچه ها بدونِ بن بست..
آسمون پر از ستاره..
شب ها گلخونه ي خورشيد..
واژه ها شعرِ دوباره..

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۱

آهاي، آهاي، آهاي
قدم مي گذارم
بر روزهاي نو قدم مي گذارم
آهاي، آهاي
قدم مي گذارم
بر روزهاي نو.
دَردم، اميدم، رنجم
آهاي
من بر روزهاي نو قدم مي گذارم.

آهاي
رحمتي نيست بر من
آن جا بر من رحمتي نيست
آهاي
آن جا بر من
رحمتي نيست
دردم، اميدم، من رنج تم
آهاي
آن جا بر من رحمتي نيست.

به خاکم مي سپاري به هنگام مرگ
به من مي آموزي تا هستم
درست آن گاه که خو مي گيرم
وقتي است که ناپديد مي شوم.

آهاي آهاي
و من
و من بر آن راه قدم نهادم
آهاي آهاي
و من
و من آن راه را پيمودم
دردم، اميدم، من رنج ام.
آهاي، آهاي، آهاي، آهاي
و من راه را پيمودم.
فکر کنم يه چيزهايي رُ گم کردم..
تا وقتي حالِ خودم درست نشه، نميام on
تا اعصاب شما رُ هم خورد نکرده باشم..
نمي دونم.. اصلاً بيخيال..

Loverman
Here I stand
Forever, Amen
Cause I am what I am what I am what I am
Forgive me, baby
My hands are tied
And I got no choice
No, I got no choice at all



I'll say it again



L is for LOVE, baby
O is for O, yes I do
V is for VIRTUE, so I ain't gonna hurt you
E is for EVEN if you want me to
R is for RENDER unto me, baby
M is for that which is MINE
A is for ANY old how, darling
N is for ANY old time

چشمِ درون که نظاره گر وضعيتِ روياست همان است که به چشمِ معنوي موسوم است. نامِ ديگرِ آن همان گونه که در اکنکار ناميده مي شود، تيسراتيل است. در بسياري دفعات، رويابين خود نظاره گرِ وقايع است. او خود را در حالي که نمايشِ رويا در مقابلِ چشمِ درونش آشکار مي شود، مشاهده مي نمايد. در اين حال او درميانِ وضعيت رويا درگير است و قادر نيست جز آن چه وقايع رويا حکم مي کنند، کاري انجام دهد. مگر اين که کنترلِ آگاهانه بر روي رويا را آموخته باشد. اين امر بيش از آن چه مردم باور دارند، همواره امکان پذير است.
بعضي ها تماس گرفتن با ذهنِ ناخودآگاهِ خود را در يکي از سطوح يا مراحلِ خواب از طريق روياها مي آموزند. در اين هنگام لازم است به خاطر داشته باشند که فهميدنِ بيشترِ زواياي حيات رواني آنان و عملکردهاي مربوط به آن ها امکان پذير است.
به همين ترتيب در مي يابيم که چهار کيفيت، تعيين کننده ي وضعيتِ رويا هستند. آن ها عبارتند از: ادراکِ حسي، پيشگويي، فکر و احساس. در صورتي که رويا در وضعيتِ بيداري به روشني فراخواني شود، همين چهار عامل، آگاهي بيروني انسان را نيز تحتِ تأثير قرار مي دهند.
به اين دليل فرد بايد آگاه باشد که فقط مي تواند يک چهارم از هر پديده اي را درک کند. علت آن اين است که هرگاه انرژي اي با نيروي زياد در حالِ جاري شدن در يکي از اين کيفياتي که در بالا ذکر شد باشد، تغيير دادن، از بين بردن، يا انتقال دادنِ آن به عوامل ديگر، ممکن نيست. به طور مثال؛ اگر انرژي نفرت، متضادّ عشق به عنوانِ انرژي محرک تعيين کننده باشد، ديگر قابل تبديل به انرژيِ ديگري نيست. بنابراين به منظورِ دست يابي به هر حقيقتي، سه فقره از اين کيفيات لازم است. بعد از بيدار شدن در مي يابيم که حضورِ اين سه عامل براي تعيينِ حقيقتِ رويا ضروري هستند.

L is for LOVE, baby
O is for ONLY you that I do
V is for loving VIRTUALLY all that you are
E is for loving almost EVERYTHING that you do
R is for RAPE me
M is for MURDER me
A is for ANSWERING all of my prayers
N is for KNOWING your loverman's going to
be the answer to all of yours..

..مردي در دهکده اي کوچک زيرِ بارانِ شديد، در حالِ راه رفتن بود
که خانه اي را در حالِ سوختن ديد. همان طور که به خانه نزديک شد
مردي را ديد که در اتاقِ نشيمن نشسته و شعله هاي آتش
او را محاصره کرده است.
رهگذر فرياد زد: "آهاي! خانه ات در حالِ سوختن است."
مرد جواب داد: "مي دانم."
"پس چرا بيرون نمي آيي؟!"
مرد گفت: "چون باران مي آيد. مادرم هميشه مي گفت
زير باران سينه پهلو مي کني."

There's a devil waiting outside your door
(How much longer?)
There's a devil waiting outside your door
(How much longer?)
It is bucking and braying and pawing at the floor
(How much longer?)
And he's howling with pain and crawling up the walls
(How much longer?)
There's a devil waiting outside your door
(How much longer?)
He's weak with evil and broken by the world
(How much longer?)
He's shouting your name and he's asking for more
(How much longer?)
There's a devil waiting outside your door
(How much longer?)

سرِ سنگِ چشمه ها، توي دره ها، جاده ها ي باريک
در اون شب هاي بارون، چيک چيک نودون، کوچه هاي تاريک..
لالاي لاي آخ لالاي لاي، بخواب لول و نمکدون،
بخواب غنچه ي زمستون، الآن پشتِ شيشه ها،
روي چينه ها گربه هه بيداره..
صداي چرخ هاي گاري، پاي فراري، پشتِ اون ديواره..
لالاي لاي لالاي لاي، بابات گرمه شيکاره
برات سوغاتي مياره؛
کره اسب زين طلا، عروس صحرا، پري بيابون
يالِ خوني شيرها، روي شونه هاش، افتاده پريشون
لالاي لاي گل انار، مونده يادگار، از باباي پيرت
که يک شو به کوه و دشت، رفت و برنگشت، من رُ کرد اسيرت
براش مهتُب ايوون، کبکِ کوهستون، گريه کردن از غم
رو طاقْ چکمه و شمشير، زينِ اسب پير، وا مونده قدره ماتم
لالاي لاي لالي لاي، بخواب شاخه ي نيلوفر،
بخواب نازِ دلِ مادر،
براش دستمال سفيد، از سرِ دستار
پر گرفت و رقصيد، آب زيرِ پل ناليد، شپره نخوابيد
سر نزد خورشيد.. لالاي لاي آخ لالالي
بابات گرمه شيکاره
برات سوغاتي مياره؛
کره اسب زين طلا، عروس صحرا، پري بيابون..

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۱

Die, die, die my darling
Don't utter a single word
Die, die, die my darling
Just shut your pretty mouth
~
I'll be seeing you again
I'll be seeing you... in Hell
~
Don't cry to me oh baby
Your future's in an oblong box, yeah
Don't cry to me oh baby
Should have seen it a-coming on
Don't cry to me oh baby
I don't know it was in your power
Don't cry to me oh baby
Dead-end girl for a dead-end guy
Don't cry to me oh baby
Now your life drains on the floor
Don't cry to me oh baby
~
Die, die, die my darling
Don't utter a single word
Die, die, die my darling
Just shut your pretty mouth
~
I'll be seeing you again
I'll be seeing you in Hell

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۱

"سرگردان" به همراه دو تن از دوستانش در خيابان هاي نيويورک
مشغول قدم زدن بود. ناگهان در ميان يک گفت و گوي غيرمنتظره،
آن دو دوست به مشاجره پرداختند و حتا با هم گلاويز شدند.
بعداً وقتي که طوفانِ دعوا فروکش کرد، هر سه در کافه اي
نشسته بودند. يکي از آنان ار ديگري عذرخواهي کرد و گفت:
"بارها ديده ام که آزار رساندن به آن کس که مي شناسيم،
بسيار ساده است. اگر تو غريبه بودي خيلي بيشتر خود را کنترل
مي کردم. اما چون دوست هستيم و تو مرا بهتر از هرکسِ ديگري
مي شناسي، اين طور به هم پيچيديم. اين طبيعتِ انسان است."
() شايد اين طبيعتِ انسان باشد، اما بايد با آن به ستيزه برخاست ()
( کتاب مکتوب / پائولو کوئليو )
اين کهتاب رُ دو سالي ميشه که نخوندم ، از اين که دوباره
پيداش کردم خوشحالم..
يه قسمت ديگه ش رُ هم براتون مي خونم..
( آخه تا چند روز به خاطر امتحان ها نميام on )
استاد مي گويد: "جستجوي توصيفاتي براي خداوند، کمکي به شما
نمي کند. مي توانيد به سخنانِ زيبا گوش دهيد اما اساساً آن ها
خالي و پوچ هستند..
درست مانند آن که دايرة المعارفي درباره ي عشق بخوانيد، بدونِ
آن که بدانيد چه گونه عشق بورزيد. هيچ کس هرگز وجودِ خدا را ثابت
نخواهد کرد. چيزهايي خاص در زندگي بايد توجه شوند و قابل توضيح
نيستند..
خداوند يا همان عشق نيز از اين مقوله است. ايمان يک تجربه ي دورانِ
کودکي ست به آن مفهوم جادويي که مسيح به ما آموخت؛
"کودکان قلمرو خداوند هستند."
خداوند هرگز به مغز شما وارد نخواهد شد. او [نيز] از درِ قلب وارد مي شود.
تنها يک روز در سراسرِ حيات کافي ست؛
نگاه از گذشته برگير و بر آن غبطه نخور
چرا که از دست رفته است..
در غمِ آينده نيز مباش چرا که هنوز فرا نرسيده است.
زندگي را در همين لحظه بگذار
و آن را چنان زيبا بيافرين که
ارزشِ به ياد ماندن را داشته باشد.
(آزاده ذاکرشهرک)
تا الآن ( سه و پنجاه دقيقه ي صبح) داشتم واسه ي
aziziم نامه مي نوشتم..
اميدوارم سرش زُ درد نيارم.
خيلي از "بودن"م خورسندم..
نمي دونم چنذ بار تا به خال اين احساس براي شما به
وجود اومده؟! اما من با تمام وجودم اين لحظه رُ مي ستايم..
وقتي که مي بينم دوستم هم مثل من ـه..
آره azizi ! من هم همين احساس رُ نسبت به تو دارم
و مطمئن باش ، اين تنها دليل موندنم ـه..
با بهترين آرزوها براي يه عزيزِ دوست داشتني ؛)
به آن زيبايي مي انديشم،
که زمان را به فراسو برَد.
به دنيايي که هيچ چيزِ ديگري نمي شناسد،
جايي که همه چيز پاک است و ناب و نيکو،
و انسان ها آرزومند آن که يارِ يکدگر باشند.
جايي که کشف، خود راه و رسم زندگي ست،
و هراسي از شکست ها در دل نيست.
جايي که عشق به مفهوم مطلق پيرامون ماست،
و در آن جا به وسعتِ عشق تو را دوست خواهم داشت.
جايي که خدا در وجودِ يکايکِ ما حضور دارد،
و براي همه حقيقتِ او آشکار است.
به زماني مي انديشم؛ رها از رنج،
و جايي که نوميدي به آن راه ندارد.
جايي که عشق معنايي پيوسته يافته است،
تا انسان ها را تا ابد به هم پيوند دهد.
به آن مي انديشم که تمام اين روزها حقيقت يابند،
و نيايشم اين است که در همه ي اين ها
با تو سهيم شوم.

ببين! اين ايميل رُ اين جا مي نويسم
تا کلي شاهد داشته باشي..
هر چند نيازي نيست، من سرِ حرفم هستم..
فقط برام يه چيز مهم بوده و هست،
فقط يه کار بلد بودم و هنوز هم بلدم.
و همين جوره ، همراهت خواهم بود تا آخر دنيا
کافيه؟ جاي دورتري که نمي خواي بري؟
و همين جوره ، همراهت خواهم بود تا هميشه
بيشتر از اين که نخواهم موند؟
روياهاي بي کراني که انکارشان نمي توانم کرد
درکِ بيکراني مشکل است
نتوانستم آن فريادها را بشنوم
حتا در آشفته ترين خواب هايم

خيسِ عرق و به حالت خفگي از خواب بيدار مي شوم
مي ترسم دوباره به خواب رَوَم
و رويا ها باز به سراغم بيايند
کسي پشتِ سرم است و نمي توانم حرکت کنم
تنديسِ کابوسِ شب پابرجاست
چه رويايي! آيا تمام خواهد شد
يا بر آن چيره مي شوم؟

خواب ناآرام افکار مشوش
کابوسي تمام مي شود و کابوسي ديگر جوانه مي زند
چنان ترسيده بودم که نمي توانستم بخوابم
اما اکنون مي ترسم از اين خواب عميق
که مرا در ربوده، بيدار شوم

حتا وقتي به بالاترين حدِ خود مي رسد
شب هاي بي قراري را ترجيح مي دهم
مرا به شگفتي و تفکر وا مي دارد
خيلي بيش از آن چيزي که من در حاشيه اش هستم وجود دارد
ترسم از آن نيست که در آن سو چه چيزي وجود دارد
مسأله اين است که قادر به واکنش نباشم
دلبستگي دارم، مي توان گفت آرزومندم
ولي آيا دوست خواهم داشت
که آن قدر عميق در درونم فرو روم؟

اين ها همه نمي توانند تصادفي باشند
بسياري از مسائل بديهي هستند
تو به من گفتي که آدم بي اعتقادي هستي
روحاني؟ نه من هم نيستم
ولي آيا نمي خواهي حقيقت را بداني
که چه چيز آن جا ست که دليل دارد
و بفهمي
که در کدام سمت هستي
عاقبت به کجا مي روي
به بهشت يا جهنم؟

کمکم کن، کمکم کن تا حقيقت را دريابم
حقيقتِ وجوديم را بدونِ رؤيتِ آينده
نجاتم بده، از شکنجه هاي
روحي ام نجاتم بده.

مسائل پشت پرده
بيش از اين هاست
يا به من بگو چرا وجود داريم؟
دوست دارم بينديشم به اين که، وقتي بميرم
آيا فرصت ديگري خواهم داشت
که باز گردم و حياتِ دوباره يابم
تجسّدِ دوباره يابم
به بازي ادامه بدهم
بارها و بارها و بارها..
(روياهاي بي کران / هفتم پسرِ پسرِ هفتم / آيرن ميدن)
يه بارِ ديگه هم اين حال به من دست داده بود..
اون شب که گفتي نيام جشنواره..
البته نه به اين شدت..
يادمه فرداش که خبر جدايي مون رُ همه شنيدن
محمد اومد پيش من و گفت؛
آره.. مي دونم.. خيلي نامرديه..
دقيقاً مي دونم از کجا اين رُ شنيده بود.
و خوشحال بودم که گول خورده!!
واي خدا چه قدر من احمق م..
يادته همون شب ، شبي که گفتي نيا..
تنها جايي که مي تونستم بهش پناه ببرم
همين وبلاگ بود. اما چه فرقي مي کرد..
وقتي نتونم با خودم کنار بيام، دنيا دنيا ست..
و فقط نوشتم که:
باشه! نميام. نگران نباش.
سعي مي کنم فردا تا شعاع صد کيلومتري ش
سايه م نيفته.. و نمي افتاد. مطمئن بودم.
اما بعدش تو..
نمي دونم اسم اين کار رُ چي ميزارن..
از خود گذشتگي؟! ايثار..؟! فداکاري؟!
بزرگواري..؟! در هر حال، تو کوتاه اومدي
و جرياناتي رُ تحمل کردي.. به خاطر من.
نمي دونم، شايد اين بار من بايد چيزهايي رُ بپذيزم
نه به خاطر تو. بلکه به خاطر تو.
باشه. من مي پذيرم. ديگه نه حرف احمقانه" مي زنم
و نه هيچ چيز ديگه..
مگه تو غير از اين رُ بخواي..
امروز بحث از يک اتفاق بود..
نمي دونم احتمالِ اين "پيشامد" چه قدر ـه
اما لازمه به "azizim" يادآور بشم که؛
حتا اگه خداي ناکرده ، زبونم لال ، گوش شيطون کَر
چنين اتفاقي هم بيفته،
باز هم من خواهم بود!
شايد اين خيلي پررويي مي خواد،
اما در اين مورد خيلي فکر کردم..
خيلي قبل از اين که به تو بگم..
من تصميمم رُ خيلي وقته گرفتم.
البته اگه اجازه بدي..

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمتِ شب آب حياتم دادند
بي خود از شعشعه ي پرتو ذاتم کردند
باده از جامِ تجلّي صفاتم دادند
چه مبارک سحري بود و چه فرخنده شبي
ن شب قدر که اين تازه براتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوش دل چه عجب
مستحق بودم و اين ها به ذکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده ي اين دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
بعد از اين روي من و آيينه ي وصفِ جمال
که در آن جا خبر از جلوه ي ذاتم دادند
اين همه شهد و شکر کز سخنم مي ريزد
اجرِ صبريست کز آن شاخه نباتم دادند
کيميايي است عجب بندگي پير مغان
خاکِ او گشتم و چندين درجاتم دادند
همّت حافظ وانفاس سحرخيزان بود
که ز بندِ غمِ ايّام نجاتم دادند


يکي از دوستان، باعث شد تا سَري به آرامگاهِ حافظ
بزنم و اين شعر هم، نتيجه ي فالِ من ـه..
خوب ـه ..نه؟! تنها نتيجه اي که مي گيرم اينه که
به راه خودم ادامه بدم..
راهي که پيش به سوي درجات کمال داره
و با کمک تنها يک نفر
بدون توجه به باقي افراد
و مصمم م مي کنه که اين کار رُ ادامه بدم؛
به هر ترتيبي که شده!
و با تحمل هر پيشامدي..
آن که هيچ نمي داند، به چيزي عشق نمي ورزد
آن که از عهده ي هيچ کاري برنمي آيد، هيچ نمي فهمد
آن که هيچ نمي فهمد، بي ارزش است..
ولي آن که مي فهمد، بي گمان عشق مي ورزد
مشاهده مي کند.. مي بيند..
هر چه بيشتر دانشِ آدمي در چيزي ذاتي باشد،
عشق بدان بزرگ تر است..
هر که فکر مي کند که همه ي ميوه ها در همان وقت
مي رسند که توت فرنگي، از انگور چيزي نمي داند!
(آزاده ذاکرشاکري)
من گم شده ام...
يک روز صبح که از خواب بيدار شدم ديدم که گم شده ام.
خيلي ترسيدم...
بدون خودم چطور مي خواستم زندگي کنم؟
اولش فکر کردم مي خواد باهام قايم باشک بازي کنه
همه جا رو دنبالش گشتم...
زير پتو...
توي يخچال... بالاي درخت
اداره ي پليس... بيمارستان ها
موزه ها...
بالاي اورست...
ته اقيانوس اطلس...
حتا يه بار تا مريخم رفتم !
اما هيچ جا نبود...
وقتي ديگه جايی نموند که دنبالش نگشته باشم
تک و تنها بدون خودم نشستم و فکر کردم...
خيلی مسخره ست که کسي خودشو گم کنه
هر کي بفهمه حتما حسابي بهم مي خنده...
اون موقع بود که تصميم گرفتم
نذارم هيشکي بفهمه که من گم شده ام...
از فرداي اون روز رفتم بيرون
و وانمود کردم که هيچ اتفاقي نيفتاده
و به اين ترتيب از اون روز به بعد؛
اون قدر طبيعی نقشمو بازی کردم که هيچ وقت
هيچ کس نفهميد که من خودم رُ گم کرده ام.
گذشت و گذشت و من فراموش کردم که روزي گم شده بودم...
(از وبلاگ شهرزاد )
يکي بود يکي نبود ، زير گنبد کبود
تو شدي قصه ي عشق ، وقتي عاشقي نبود.
تو سرآغاز مني ، از هميشه تا هنوز
تو سرآغاز مني ، مثل خورشيد واسه روز..
امروز يک شنبه است!
آغاز مي کنم يه کارِ مهم رُ در چنين روزي.
در يک؛ يک شنبه ي آفتابي
و همراه با کمي ترس..!!
اما پيش خواهم رفت!
بذار حالا azizim رُ ببينم..
يه آدم تا چه حد مي تونه احمق باشه؟!
طبق شنيده ها؛
امروز آقاي نويدگويي در نمايشگاه ش
(بين پل علي ابن حمزه و دروازه اصفهان)
کتاب هاي آسيب ديده رُ به مردم هديه مي کنه.
يادم بندازين بعداً مفصلاً در مورد اين آدم بنويسم..
الآن بايد برم..
امروز "روز شيراز" ـه..
و اين رُ به همه ي شيرازي ها تبريک مي گم.
و همين طور به خودم؛
(و ديگر کساني که از شيرازي ها خوششون نمياد..)
من که خودم رُ شيرازي نمي دونم..
ـهَ ـهَ ـهَ !! يه چيزي بگم بخندين:
به غير از مسير خونه/مدرسه هيچ جايي رُ بلد نيستم..
ديروز که رفتيم طرف هاي "هنگ و هوابُرد"
تقريباً براي اولين بار بود که از اون جا رد مي شدم..
"همت و قدوسي" رُ هم که تازه دارم ياد مي گيرم..
و در کل؛ به غير از خيابون هاي اصلي
(اون هم فقط بعضي هاش!!) جاي ديگه اي بلد نيستم!
حالا باز هم به من بگين شيرازي :)
تا به حال، "آرامگاه سعدي" نرفتم..
امروز هم که مي خوام بعد از ساليانِ سال، برم "حافظيه"
کلي از مامان آدرس گرفتم.. و غيره!
اميدوارم گم نشم!!!
خلاصه با اين همه، شيرازي هاي عزيز،
- قبل از اين که گِل بگيرن تون -
روزتون مبارک! برين خوش باشين!
لابد امشب، همه ميريزن تو چمن ها و بزن-برقص ـه..

I'll tear you open, make you gone
No more can you hurt anyone
And the fear still shakes me
So hold me, untill it sleeps

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۱

..مرد چنين کرد، به گونه اي که در رويا ها اتفاق مي افتد،
قصدِ پرسش نداشت، بلکه مي خواست که
چيزي را نشان بدهد. مونيکا پاسخ مي دهم که
چون پسرش گم شده اندوهگين است.
بعد مردِ جوان از او خواست نگران نباشد
و به دور و برش بنگرد، آن گاه متوجه خواهد شد
هر جا که او هست، پسرش نيز هست.
سپس مونيکا به بالا نگريست
و ديد که من نيز در بالاي آن شاخه ايستاده ام.
اورل تو اين رويا را چنان بازگو مي کني که گويي قضيه
در ذهنِ تو وضوح بيشتري دارد:
"هرجا که تو هستي، او نيز هست." ..
من شروع کردم به يه تغيير اساسي!
ديگه مي خوام هر کاري که مي خوام رُ انجام بدم..
و اولي ش رُ از azizim شروع مي کنم.
ديشب هر چي لازم بود رُ برات نوشتم،
اميدوارم درخواستم رُ قبول کني..
و درکم کني..
در هر حال ، تصميم با خودته!
به! به! عجبي.. واقعاً زحمت کشيدين!
آخه آدم چي بگه..؟! کارت تبريک عيد رُ تو اسفند مي فرستن
تا فروردين به دستش برسه.. نه اواخر خرداد!!
خلاصه ميترا خانم، ببخشيد!
اشکال از پست شما ست..!
آخه اين هم کشور بود شما رفتين؟! کانادا..؟!
راستي! مي دونستين "کانادا" اسم يه نوع زبان هست؟!
( مثل فارسي ، انگليسي.. زباني هم به اسمِ کانادا داريم! )
که تو هندوستان بيشتر رايج ـه..
در هر حال ، سال نو تون مبارک!
حالا که فهميدم به دست تون مي رسه، باز هم خواهم
فرستاد.. و اما دو تا سوال؛
1) اون بسته هه نرسيد؟!
2) به آدرس صندوق پستي تون رسيد..؟!
wau..!! امشب مي خوام برم عيادت آقاي فيروزمند!
خدا به خير بگذرونه!!
توضيح بيشتر نمي تونم بدم! ؛)
راستي! اين جا يه سري خودآزمايي يه.
انواع مختلفِ تست هاي IQ ، EQ و غيره..
و مهم تر از همه اين که همه ش مجانيه!
خلاصه يه سري بزنين.. بد نيست!
.. روئي گوئِرا برايم گفت که يک شب در خانه اي در موزامبيک، با دوستانش صحبت مي کرد. کشور درگير جنگ بود و از هر جهت -از بنزين گرفته تا روشنايي- در قحطي به سر مي بُرد. براي گذراندنِ وقت شروع به صحبت درباره ي غذاهاي مورد علاقه شان کردند. هر يک از آن ها غذاي محبوب خود را نام برد، تا نوبت به روئي رسيد. روئي که مي دانست به خاطر جيره بندي، تهيه ي ميوه غيرممکن است، گفت: "دل م مي خواهد يک سيب بخورم." در همان لحظه سر و صدايي به گوش شان رسيد. و يک سيب براق و آب دار، چرخ زنان وارد اتاق شد و در برابر او ايستاد!
بعدها، روئي دريافت که يکي از خدمتکاراني که آن جا زندگي مي کرد، براي خريد ميوه به بازارسياه رفته بود. به هنگام بازگشت، هنگامي که از پله ها بالا مي رفت، سکندري خورده و افتاده بود؛ کيسه ي سيبي که خريده بود، باز شده و يکي از سيب ها غلتان به درونِ اتاق رفته بود..
تصادف؟ خُب، اين واژه براي توجيه اين داستان بسيار ناتوان است.
قابل توجه دوستانِ عزيز شيرازي؛
من اين بار اشتراکم رُ از شرکت آراکس گرفتم
و جسارتاً واقعاً آشغاله! يه کم اشغالي و سرعتِ
نه چندان خوب و پُر از dc و هزار تا اشکال ديگه..
خلاصه گفته باشم..
در ضمن! اين هم يه بلاگ تخصصي در مورد عينک
و چشم و ليزيک و لنز و بيماري ها ي چشم و..
آره! فکر کنم فکرم دانيال درست مي گفت..
فکرم زيادي مشغول ـه.. بايد يه کم آرومش کنم.
پر شده از مباحث و اتفاقات و حرف هايي که ديگه
من ازشون استفاده م رُ بردم..
و يا گفته هايي که ناگفته دفن شده ن..
مي خوام يه کم بهش استراحت بدم.
مي خوام تمام قوانين رُ بشکنم و عرف رُ زيرِ پا
بذارم و به افکارم آزادي مطلق بدم..
ديگه فکر کنم اون قدر قوي شدم که تصميمم رُ
گرفته باشم. اون قدر ايدئولوژيم با دليل و مدرک
هست که نگران نباشم باد ببَرتش..
آره! بهتره خودم باشم. خودِ خودِ خودِ خودِ خودِ
خودِ اون چيزي که بودم و هستم..
يه دوست خوب پيدا کردم،
که هر از گاهي برام متن هاي قشنگ مي فرسته.
من هم از اين به بعد حرف هاش رُ تو وبلاگم مي نويسم؛
کاش مي دونستي؛
زندگي با همه ي وسعت خويش،
محفل ساده ي غم کردن نيست،
حاصلِ تن به قضا دادن و پژمردن نيست،
زندگي خوردن و خوابيدن نيست.
زندگي جنبش و جاري شدن است،
از تماشاگه آغاز حيات تا به جايي که خدا مي داند..
( آزاده ذاکرشهرک )

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۱



:: تولــد ، تولــد ، تولــدت مبــارک
:: مبارک ، مبارک ، تولدت مبارک
:: بيـا شمع ها رُ فوت کن
:: تا صد سال زنده باشي

امروز يادْ روزِ آفرينش يه "انسان" ـه
يادْ روزِ دميده شدنِ روحِ الهي بر پيکرِ دانيال!
دانيال عزيز؛ اين روز رُ بهت تبريک مي گم.
و برات آرزوي خوبي و خوشي ، موفقيت و پيروزي
سلامتي و شادکامي رُ دارم. در تمامي روزهاي زندگي..
به ياد داشته باش که:
تنها معناي زندگي،
معنايي است که انسان،
با شکوفا ساختنِ
نيروهاي نهفته در درونش
به زندگي مي دهد.
تو خواهان قدرتي تا آزار برساني
وگرنه عشق کافي است،
مهرباني کافي است.
(شري راجينيش)
نمي دونم چرا يک دفعه ياد اون موقع ها افتادم..
هفتم خرداد 1379 ؛ تالار حافظ / نشست با پائولو کوئليو
مي خوام دو قسمت از خاطرات اون موقع رُ براتون بخونم؛
"در جايي گفت: اميدوارم شما بيتل ها رُ بشناسين. آهنگ ها
و کارهاي اون ها در جهان معروف ـه. زماني از فلاني (اسمش
رُ به خاطر ندارم) - رهبر کل ارکستر اون ها مي پرسن:
حرفِ اين همه موسيقي شما چيه؟
و اون جواب ميده: تنها يک چيز؛ عشق."
ضمن حرف هاش "گفت: احساس تان را و آن چه در دل داريد
را بگوييد و اين باعث مي شود که فکر کنيد پشتيبان شماست."
نمي دونم چرا يک دفعه ياد اون موقع ها افتادم..
شايد azizim من رُ به مرور بعضي حرف ها واداشت!
اصلاً مي دوني چيه azizi ؟! من..
نه! اين جا نمي گم! بعداً برات مي گم.
اميدوارم مخالفت نکني.
من کاري به آينده ندارم. من ، الآن ، و براي هميشه ،
مي خوام که..

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۱

امروز روزِ تولد يکي از دوستانِ دور و در عين حال
نزديک، يه آشنا اما يه کم غريبه
ي من ـه. روز تولدِ دوستِ دوستم!!
دانيال عزيز، تولدت مبارک!
و اما يه هديه هم به صورت on-line براي تو و بقيه..
قسمت اولش که شامل يه آهنگِ جالب(!) ـه
و براي ديدنش بايد اين جا رُ کليک کني!
و اما اين هم بخش دوم؛ يه سري پارامتر و
فرامين براي استفاده در Yahoo! Messenger
اميدوارم خوشت بياد! در کل سايت جالبيه!
قسمت هاي ديگه ش رُ هم تست کني بد نيست..
باز هم تولدت مبارک! اميدوارم روزهاي خوبي رُ
در پيش رو داشته باشي..
آن که با اطمينان روياهايش را دنبال مي کند،
و مي کوشد تا بدان گونه که در خيال زندگي کرده است
روزگار بگذراند،
به توفيقي دور از انتظار دست خواهد يافت.
اگر قصري در آسمان بنا نهاده اي،
بدان که تلاش تو عبث نبوده است،
قصر تو به درستي و در جاي خود بنا شده،
اينک پايه ها و ستون هايش را استوار گردان.
اطلاعيه!
من هدف م از اين e.mail زدن ها به وجود آوردنِ يه
گروه دوستي کوچيک بوده و بس!
من اين وسط هيچ کاره ام!
شما يکي از اعضا هستين، نه من!
پس هر مطلب ، نوشته ، لينک و خبر جالبي دارين،
بگين تا همه بخونن و همه خوشحال بشن!
البته يه تذکر لازمه بدم؛
به دلايل مختلف از جمله کمي حجم inbox در بعضي
server ها و محدوديت بعضي domein ها در
دريافت و download کردنِ فايل هاي attachement
فعلاً مبناي e.mailها رُ نوشته تشکيل مي ده!
اگر عکس جالبي داريد، لطفاً up-load کرده و لينکِ
اون رُ برام بفرستين! ..ممنون!
" در همين لحظه از زندگي.. "
براي خود زمان را بساز.
بخند از صميم قلب.
شادي را بگستران.
بخت را بيازماي.
دل بسپار.
بگذار ديگران با تو همراه شوند.
نو ها را بيازماي.
آهسته رو.
نرم خويي پيشه کن.
خود را باور کن.
به ديگران اعتماد کن.
درآمدنِ آفتاب را بنگر.
به آهنگِ باران گوش کن.
گذشته ي خويش را به ياد آر.
گريه کن! اگر بدان نياز داري.
به زندگي اعتماد کن.
ايمان داشته باش.
از شگفتي لذت ببَر.
دوست را راحت جان باش.
انديشه هاي نيکو داشته باش.
به لغزش ها خوش آمد گو.
از آن ها بياموز.
و زندگي را ستايش کن.
خُب اين هم از اين!
اختتاميه ي کنگره نموندم و حالا مي تونم بلاگ بنويسم.
امروز هم براي خودش روزي بود آ !!
در ضمن، تا يادم نرفته لازمه به اطلاعِ اون دبير فرزانه ام که
قراره بلاگ هاي من رُ بخونه ؛) برسونم که،
امتحان بد نبود.. هر چند جريان "امامي" رُ من اصلاً نمي دونستم
چيه! (براي بار اول بود اين اسم رُ مي شنيدم..)
فقط خواستم بگم که ديگه داره هوا خوب مي شه!
لطف کرده و برگه ها رُ رو پشت بام ، تصحيح بفرمايين.
و براي محکم کاري ، به جاي زير دستي از ديوار استفاده کنين!
بلکه يه کم دستتون رُ بالا بگيرين! راستي، خونه تون چند طبقه است؟
اگه کم ـه مي تونين برگه ها رُ تو هواپيما ، (با ارتفاع 60 فوتي)
تصحيح فرمايين.. در هر حال، ديگه خود دانيد!
از من به شما نصيحت!! بعد نگي نگفتي!
امروز يه ايميل داشتم و تازه فهميدم که
ظاهراً حسابي خيطي بالا آوردم!
در حالي که نمي دونستم..
اميدوارم من رُ ببخشي
به بزرگي خودت و
کوچيکي من!
اه ديدي چي شد؟
يه ليوان آب هندوانه همين الآن خالي شد رو من!!
آخه يکي نيست به من بگه برو مثل بچه آدم بلاگ بنويس!
صفحه کليد رُ گذاشتم رو پا م ، رو مبل نشستم،
تلفن هم اين دستم و با اون يکي دستم هم مي خوام
بلاگ بنويسم و هم آب هندوانه بخورم!
اه! همين سه ساعت پيش بود که اين پيرهنَ رُ اتو کردم..
اصلاً همه ش تقصير اين آهنگ آيرن ميدن ـه!
همين چيزها گوش کردم که به اين روز افتادم ديگه..
ديروز يه خبر بد شنيدم..
يکي از آشنايان دورمون فوت کرده..
يه پسر جوون ، فکر کنم 20 ساله..
شب که خوابيده به مامانش گفته؛
فردا صبح من رُ بيدار کن! ساعت نُه، افتتاحيه ي کنگره ي
بين المللي يوگا هست.. و مي خواسته بياد..
صبح هر چي صداش کردن ديگه از خواب پا نشده،
روحش شاد.
مردي به ديگري گفت: "مدت ها پيش ، در بالاترين مدّ دريا
با نوکِ عصايم خطي روي ماسه ها نوشتم؛ مردم هنوز
مي ايستند تا آن را بخوانند و مراقب اند که مبادا پاکش کنند."
و مردِ دوم گفت: "من هم خطي روي ماسه ها نوشتم، اما در
آن وقت که مدّ کاملاً پايين بود و امواجِ درياي پهناور آن را پاک
کردند.. بگو تو چه نوشته بودي؟"
و مردِ اول پاسخ داد:
"نوشتم؛ من همانم که هست. تو چه نوشتي؟"
و مردِ دوم پاسخ داد: " نوشتم؛
من چيزي جز قطره اي از اين اقيانوسِ عظيم نيستم."
اين وبلاگ رُ تا چند روز (فقط چند روز!) up-date نخواهم کرد..
دلم مي خواد نوشته هاي امروزم ، رو باشن.. دلم مي خواد
پيامِ فردا م ، تا چند روز اولين نوشته باقي بمونه..
گل يخ ، گل يخ ، هر صبح تو مي خندي
کوچک و پاکيزه ، بر من تو دل مي بندي
اي گل يخ ، شکوفان شو! شکوفان هميشه..
گل يخ ، گل يخ ، پايدار وطن هميشه..
چه زود!! يک سال گذشت..
يادش به خير، انگار همين ديروز بود، تازه رفته بودم مدرسه..
روز اول.. ( آخ که چه سخته! بعد از سه ماه تعطيلي!! )
اما امسال سال خوبي برام بود. سال خيلي خوبي بود.
اونقدر که همه ي خاطراتِ تابستون 77 رُ در بر گرفت.
تجربياتي که تو اين سال به دست آوردم، اتفاق هايي که برام افتاد..
نمي دونم چرا، اما آشنايي ها و دوستي هام تو اين سال، همه چيزم بود.
شايد بايد که اينجوري باشه..
چون من مي خوام که اين جوري باشه..
امروز داشتم با احسان حرف مي زدم؛
مي گفت اونقدر تجربه کسب کرده که معتقده ديگه نبايد يه کسي رُ
همه چيزش بدونه و دوستي از نظر اون، حداکثرش يه دوستي ساده است.
حرف هاي جالبي مي زد..
مي دونم خيلي حرف هاش به کي برمي گشت..
فکر مي کنه اون قدر بزرگ شده که ديگه نبايد ساده باشه.
ديگه نبايد "خام" باشه.. ديگه نبايد روراست باشه..
فکر مي کنه اون قدر حاليش ـه که ديگه نبايد به کسي اعتماد کنه
فکر مي کنه اون قدر تجربه کرده که بدونه هيچ کس قابل اعتماد نيست..
برام جالب بود.. آخه من باهاش مخالف بودم..
خيلي ها رُ ديدم که وقتي نظر مخالف مي شنون، يا اهميت نمي دن
و يا به زور سرکوب ش مي کنن..
اما من دوست دارم دليل شخص رُ بشنوم.. شايد من اشتباه مي کنم.
بالاخره بهتره با حقيقت رو به رو بشيم..
امسال سال خوبي بود. به خاطر وجود اشخاصي که قبلاً نبودن..
قبلاً بودن، اما من نمي شناختم شون..
بعضي ها شون هم قبلاً بودن، کنارم بودن، با هم بوديم، اما من
نشناخته بودم شون.. امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
در اتفاقاتي که افتاد، خيلي از اطرافيانم رُ شناختم..
و خيلي چيزها رُ با چشم خودم ديدم..
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
با خيلي ها دوست شدم، با کساني آشنا شدم که نمي دونم
بهشون چي بگم.. اما يه جورايي فرشته و قديس هستن..
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
دوستم رُ پيدا کردم.. دوستي که به من زندگي رُ آموخت.
اين يه کم نامرديه اگه همه چيز رُ به اون وابسته کنم..
اما حقيقتش اينه که؛ همه چيز وجود داشته..
و من کور بودم.. و دوستم من رُ بينا کرد..
مي دونم هنوز اول راه م..
و يه جورايي هنوز کوچک تر از اين حرف هام.
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
نمي دونم چه قدر بايد گشت تا يه "انسان" رُ پيدا کرد..
گفتند يافت مي نشود، گشته ايم ما..
آره! من هم گشتم.. و ديگه داشتم به اين نتيجه مي رسيدم که
يافت مي نشود.. اما يافتم! يافتم! يه جورايي خام بُدم، پخته شدم..
خوبان همه جمع اند و.. "..پدرام" ، "دانيال" ، "مجتبا" ، "افشين"..
همه رُ از طريق دوستم مي شناسم، پس باز هم از دوستم ممنونم.
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
پُر از خاطره.. از همه چيز و همه کس.. از سپهر عزيز؛
کسي که يک سالي من رُ تحمل کرد، کسي که من رُ خوب کرد.
و بعد هم من رُ جدا کرد.. از خيلي چيزها.. از همه چيز!
اما قبل ش راهِ به دست آوردن شون رُ بهم ياد داد.
درسته که ديگه اون رُ ندارم، اما هميشه همراهم ـه.
چرا که انسان بودنم رُ از اون تقليد برداشتم..
امسال، سالِ خيلي خوبي براي من بوده!
تجربه هاي زيادي رُ به همراه داشت..
از آشنايي با آزي و شناختنِ وبلاگ و تأسيسِ ملکوت گرفته،
تا پيدا کردنِ دوست هاي خوبِ ديگه مثل اميد.
آه که چه سالي بود.. در سن 17 سالگي.. در نوجواني..
همين جوري، و نه به حسابِ بنده بودن و از اين حرف ها؛
از سرنوشت ممنونم. از روزگار متشکرم. از خدا سپاس گزارم.
نمي دونم چه جوري احساسم رُ بيان کنم، فکر کنم والاترين
واژه در زبان فارسي عشق باشه. براي همين هم،
عشقِ خودم رُ نثارتون مي کنم. با تمام وجود براتون خوبي و
خوشي و پيروزي و موفقيت و سلامتي و شادکامي رُ آرزو مي کنم.
دلم مي خواد هر چه نيروي مثبت دارم رُ به سوي شما پخش کنم.
دلم مي خواد با تمامي پيوندهاي جهان، خودم رُ به شما وصل کنم
تا هميشه در کنارم باشين.. تا هميشه با من باشين..
آخه مي ترسم وقتي به کمک تون احتياج پيدا مي کنم، نتونم از پَسِش
بر بيام.. يه جورايي مي ترسم، از آينده. از فردا.
دلم مي خواد هميشه در کنارم باشين. و بهم کمک کنين.
" در همين لحظه از زندگي.. "
آزادانه بينديش.
بردباري را بياموز.
بيشتر خنده رو باش.
لحظاتِ ناب را درياب.
پيام پروردگار را به ياد داشته باش.
دوستاني نو به دست آر.
دوستانِ پيشين را دوباره کشف کن.
به آن ها بگو به آن چه که مي کني عاشقي.
به ژرفي احساس کن.
گرفتاري را فراموش کن.
دشمن را ببخش.
اميدوار باش، ببال، ديوانه شو؛
موهبت ها را بشناس.
معجزه ها را ببين.
کاري کن که همه به حقيقت بپيوندند.
نگراني را گو مباش.
ببخش و ايثار کن.
اعتماد کن تا به دست آري.
گل بچين و هديه کن.
به پيمانت وفادار باش.
رنگين کمان ها را بجوي.
به اختران خيره شو.
در همه چيز زيبايي را ببين.
سخت کوش باش و خردمند.
بکوش تا بفهمي.
عمرت را با مردم تقسيم کن.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۱

جالب بود!! کنگره ي بين المللي يوگا رُ مي گم!
من که خيلي نموندم.. اما اجراي حرکات نمايشي ش
به نظر من خيلي ديدني بود!
و البته ديدن دوست م هم! ممنون اميد جان!
فردا بعد از امتحان، اگه بتونم ميام و يه سري مي زنم..
راستي! بايد اعلام کنم که؛
من طرحي رُ در دست اقدام دارم مبني بر به وجود آوردنِ
يه گروه دوستي يه کم بزرگ! و البته به صورت اينترنتي..
الآن حدود 180 نفر هستن، که اسمشون در ليست من
قرار داره و اگه خبري بشه، يا ايميل جالبي دستم برسه،
براي همه خواهم فرستاد. (البته نه اون هايي که نمي خوان)
خلاصه از همين جا اعلام مي کنم که؛
اگه مايل هستين تا شما هم در اين ليست باشين، کافيه
به من بگين و اگر هم مطلبي ، نوشته اي ، حرفي دارين؛
براي من بفرستيد، من بين خودمون پخشش مي کنم..
اين رُ هم اضافه مي کنم که اين اسامي و آدرس ها، شامل
همه ي اشخاص مي شه و هيچ محدوديتي
براي هيچ کس وجود نداره.. هر کس ، از هر جا..
جالب بود!! کنگره ي بين المللي يوگا رُ مي گم!
من که خيلي نموندم.. اما اجراي حرکات نمايشي ش
به نظر من خيلي ديدني بود!
و البته ديدن دوست م هم! ممنون اميد جان!
فردا بعد از امتحان، اگه بتونم ميام و يه سري مي زنم..
راستي! بايد اعلام کنم که؛
من طرحي رُ در دست اقدام دارم مبني بر به وجود آوردنِ
يه گروه دوستي يه کم بزرگ! و البته به صورت اينترنتي..
الآن حدود 180 نفر هستن، که اسمشون در ليست من
قرار داره و اگه خبري بشه، يا ايميل جالبي دستم برسه،
براي همه خواهم فرستاد. (البته نه اون هايي که نمي خوان)
خلاصه از همين جا اعلام مي کنم که؛
اگه مايل هستين تا شما هم در اين ليست باشين، کافيه
به من بگين و اگر هم مطلبي ، نوشته اي ، حرفي دارين؛
براي من بفرستيد، من بين خودمون پخشش مي کنم..
اين رُ هم اضافه مي کنم که اين اسامي و آدرس ها، شامل
همه ي اشخاص مي شه و هيچ محدوديتي
براي هيچ کس وجود نداره.. هر کس ، از هر جا..

دوشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۱

What I felt, what I've known
Turn the pages, turn the stone
Behind the door, should I open it for you..
What I felt, what I've known
Sick and tired, I stand alone
Could you be there,
`cause I'm the one who waits for you
Or are you unforgiven too?

(uNfOrGiVeN II)

واي! امتحان تاريخ داريم.. اين آقاي بهرامي هم که.. (!!)
any way ، ظاهراً بايد حسابي جون بکَنم و بخونم..
اميدوارم امروز تمومش کنم تا فردا بتونم برم کنگره!
خيلي جالبه.. نه؟! شوق ديدن يه دوست جديد..
راستي! اين روز ها چرا اين قدر کنگره و نمايش و همايش..
بعد از همايش مالِ دکتر هاي گوش و حلق و بيني
کنگره ي چشم پزشکان و کنگره ي يوگا و..
و همين طور نمايش نامزد ويولت. رفتين؟
من که به دلايل خاص(!) تقريباً همه ي اجراهاش رُ رفتم..
از سال 60 و خورده اي ، تو تالار دستغيب ، تا
پارسال ، تالار احسان..
اما ظاهرا! اين بار مثل پارسال نيست..
آخه پارسال اون قدر خلوت بود که تقريباً ضرر کردن.
هر کي هم ميومد ، افتخاري بود..
اما امسال اون قدر بازاريابي کرده که فقط 300 تا بليت ش
رُ مرکز آموزش زبان ما خريده! و کلي هم پيش فروش داشته.
در هر حال، کار قشنگيه! ( واقعاً مي گم نه به خاطر اين که
کارگردان ش يکي از آشنايان مون ـه..) اگه تونستين، برين!
× نامزد ويولت.
× نويسنده: فرانسوا دوترامون
× کارگردان: شاهرخ رحماني
× اجرا به دو زبان فارسي و انگليسي.
× از 25 تا 29 ارديبهشت / 7 عصر
× مکان: تالار احسان. انتهاي معالي آباد.
در ضمن، بايد اضافه کنم که
بليتش رُ مدرسه ي ما با 30 درصد تخفيف.
آموزشگاه زبان ما با 35 درصد تخفيف.
و دانشکده ي مهندسي با 50 درصد تخفيف
مي فروشن. البته اگه زودتر به من مي گفتين،
مي تونستم مجاني هم جور کنم..

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۱

چند روز پيش بود ، وقتي ..Gundes ازم پرسيد
منظورت چيه؟! مگه تو پسر نيستي؟!
من موضوع رُ عوض کردم.. شايد نمي دونستم چه جوري
ادامه بدم.. شايد هم حوصله اش رُ نداشتم!
و امروز يه مطلب در همين مورد خوندم ، از بلاگ هليا..
راستي! چرا «بعضي ها» ايميل نمي دن..؟!
مثلاً همين ..Gundes !! مثلاً قرار بود برم پروژه ات رُ بگيرم آآآ..
يا «افشين خان» که ظاهراً سرش شلوغه..
لازمه اين مژده رُ بدم که دارم يه "پاسخ گو"
براي e.mailهام راه مي اندازم. که در اين صورت، جواب ها تون
ديگه دير نمي شه! ديگه اين که بايد به دوستم بگم؛
به نظر من تو اين جوري مي رقصي! دليلش هم بر مي گرده
به شخص خودم! و کاملاً بدون پيش زمينه اي به اين نتيجه رسيدم!
و براي باقي خواننده ها ( و همين طور دوستم! ) ؛
لطفاً اين لينک رُ برين! بلکه از طريق اينترنت يه چيزي ياد بگيرين!
( تذکر! مي تونستم براتون mailش کنم اما ترجيح دادم اين کار
رُ نکنم و بهتره شما هم نکنين! آخه بعدش از دست خبرنامه هاش
حتماً يا ديوونه مي شين يا مجبور به عوض کردنِ ID !! گفته باشم!
هفت فرمان؛
1- هر موجودي که روي دو پا راه مي رود دشمن است.
2- هر موجودي که روي چهار پا راه مي رود،
يا دو بال دارد دوست است.
3- هيچ حيواني حق پوشيدن لباس را ندارد.
4- هيچ حيواني حق خوابيدن در بستر را ندارد.
5- هيچ حيواني حق نوشيدن مشروب را ندارد.
6- هيچ حيواني حق کُشتن حيوان ديگري را ندارد.
7- تمام حيوانات با هم مساويند.
سلام سلام باز هم سلام!
اولاً يه خبر خوب، امتحان سه شنبه رُ انداختيم 4 شنبه
در نتيجه، سه شنبه صبح براي افتتاحيه ي کنگره ميام!
خُب، من دوباره حالم خوب شد ؛)
و متشکرم از کساني که اين مدت، من رُ تحمل کردن!
امروز يک شنبه ست؟! آخ جون! (دليلش بماند..)
در ضمن، اين هم يه لينک در مورد Immigration.
آقاي خدمتگذار هم قول دادن تو بلاگ شون، در مورد قوانين
خروج از کشور (و از اين حرف ها..) بنويسن..
راستي! شما هم اين ها رُ مي شناسين..؟!
يه گروه تکنو ي ايراني! البته من که خوشم نيومد..
بگذريم،اگه مي خواين يه قسمتي از آهنگ شون رُ بشنوين،
يا از لينک پايين صفحه استفاده کنين يا اين.
به عنوان آخرين خبر و آخرين پيشنهاد ، بگم که
سايت ايران خبر ، دوباره راه افتاده.. با يه سري تغيير..
اگه يه سري بزنين، متوجه مي شين!
رفتم که کشيش را ببينم
که به من بياموزد که چه طور دعا بخوانم
او به من نگاه کرد و خنديد
سپس برگشت و رفت
او گفت اگر مي خواهي به او چيزي بگويي
دستانت را در هم نکن
حرفت را با قلبت بزن
با جانت، و باورش کن
و من آمين خواهم گفت

صداي درام را در آور به خاطر گناهکاران
صداي درام را در آور براي گناهان
صداي درام را در آور براي بازندگان
و براي آن هايي که بُرده اند
صداي درام را در آور ، بلند بزن
يا به اندازه اي ملايم که فکر مي کني نياز است
صداي طبل را در آور براي پسر خودت
و يک ضربه هم براي من بزن

بر سر برادرم داد زدم،
يک روز ديگر ، او گفت: جان
دارم مي ميرم اگر دوباره شروع به زندگي نکنم
هر روز و هر شب شبيه ساعت کار مي کنم
فقط تلاش مي کنم که براي آخرين بار او را ببينم

( صداي درام (جاز) را در بياور
آلبوم جلوه ي عزت و سربلندي - 1991
جان فرانسينس بون جيووي جونيور )

شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۱

با عرض سلام دوباره..
اومدم معذرت خواهي؛
ببخشيد اين چند روز اعصاب شما رُ خورد کردم،
خودم يه کم "به هم ريخته بودم" و..
خلاصه ببخشيد اگه MSGهام يه کم آزاردهنده بود.
خُب، من الآن حالم کاملاً خوبه، اما فردا امتحان دارم
در نتيجه، دوباره نوشتن رُ به فردا موکول مي کنم.
در ضمن، اگه انگليسي تون خوبه، يه سري به اين جا
بزنين! دست خالي بر نمي گردين.
با آرزوي موفقيت براي همه. تا بعد..

جمعه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۱

مرگ. مرگ. مرگ.
اون قدر نزديکه که نمي بينيمش..
اون قدر آشناست که بهش اهميت نمي ديم..
اون قدر شگفت آوره که برامون عادي شده..
امروز روز خوبي بود..
نه! نه! شايد هم بدترين روز ممکن بود..
ببينم؟ مگه ما اعتقاد به خدا نداريم؟
پس چرا وقتي مي ميريم، همه ناراحت مي شن..؟
اصلاً خدا به درَـک! اين دنيا رُ که داريم مي بينيم..
آره! امروز روز خوبي بود..
براي همه! امروز يه بار ديگه بهم ثابت شد که يکي
ديگه هم وجود داره..
الآن حالم خيلي بهتره..
امروز اون قدر عصباني بودم که نتونستم خودم رُ کنترل کنم..
البته! خوش بختانه قبل از تلفن "دوستم" ،
اون خبر کاملاً ناگهاني رُ شنيدم و اون قدر متعجب موندم
که يادم بره مي خواستم کلي دوستم رُ دعوا کنم..
در نظر داشتم سرش داد بزنم!! و از اين حرف ها..
------------------------------------------------------
نمي دونم منظورم رُ مي فهمين يا نه..؟!
تا به حال شده، (براي اولين بار تو عمرتون لباس سياه
-البته من که سياه نداشتم.. طوسي پر رنگ!-
بپوشين و مثلاً خيلي ناراحتين، )
بعد بين راه ، وقتي از کنار يه دختر بچه ي ناز 3 ساله
رد مي شين، آن چنان دست هاتون رُ به هم بزنين که..
و تازه هيچ کدوم از خانواده ها هم متوجه نشن!
------------------------------------------------------
نمي دونم منظورم رُ مي فهمي يا نه..؟!
وقتي يه توله سگ خوشگل داره تمام بدنت رُ ليس مي زنه
وقتي همه دارن درباره ي تو حرف مي زنن که
چرا اين سگ اينقدر به تو علاقه داره..
و اون موقع تو، تو کُما باشي؟
جوري باشه که اگه ننشسته بودي، حتماً مي افتادي زمين.
حس کني همه دارن اطرافت حرف مي زنن..
اما هيچ صدايي رُ مفهوم نشنوي؟ لحظه اي که کنترل
خودت رُ هم نداري.. فکر مي کني داري مي افتي..
اما از حنجره ات صدايي بيرون نياد.. نمي تونه بياد..
------------------------------------------------------
يه کم دلم براش تنگ شده..
آخرين باري که همه براي عيد ديدني رفتن پيش شون،
من نرفتم.. يادمه مامان گفت که چندين بار
پرسيده فلاني کجاست؟ کاشکي مي ديدمش..
در هر حال، اميدوارم روحش شاد باشه..
با بهترين آرزو ها ؛ -مهدي.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۱


Do you bury me when I'm gone
Do you teach me while I'm here
Just as soon as I belong
Then it's time I disappear

بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
ولي خاطره ماندگار است..

حلقه هاي سنگين ، بر بند انگشتان
انکار گور توسط ستاره اي ديگر
ديدن مردم هيچستان؛
که مي ريزند اشک هاي هيچستاني افتخار را،

همچون تاک هاي پيچ خورده که بزرگ مي شوند
و نهان مي سازند و يکسره مي بلعند خانه ها را
و کم سو مي کنند
نور ستاره اپراي از پيش رو به خاموشي نهاده را

بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
ولي خاطره ماندگار است..

حلقه هاي سنگين نگه مي دارند سيگارها را
به گوشه لباني که، زمان فراموش مي کند.
آن گاه که خورشيد هاليوود پشت سرت غروب مي کند،

و نمي تواني باز داري گروه را از نواختن،
گوش کن، آن ها ترانه ي مرا مي خوانند.
خاکستر به خاکستر
خاک به خاک
رنگ باختن به سوي سياهي

بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
برقص ايزد بانوي کوچک حلبي.

دور شو
رنگ بباز،
اي ايزد بانوي کوچک حلبي.

خاکستر به خاکستر
خاک به خاک
رنگ باختن به سوي سياهي

بخت و آوازه
بيهودگي آينه
به جنون رسيده؛
ولي خاطره ماندگار است..

آري!
به اين ستاره رو به خاموشي نهاده، آري، آري.
برقص ايزد بانوي کوچک حلبي، برقص!

بگو آره، لااقل سلام کن.
بگو آره، يا حداقل سلام کن.

( متاليکا / ري-لود / خاطره ماندگار است )

امروز نوار The Godfather II رُ گرفتم..
اِ اِ اِ ي .. بد نبود..
از يه قسمت هايي خيلي خوشم اومد..
اگه اشتباه نکنم، قطعاتي از نوار "روح شيطاني"..
دقيقاً ديشب بود که داشتم اين نوار رُ گوش مي کردم.
يه نوار خوشگل! از وويچک کيلار..
در اصل موسيقي متن فيلم دراکولا ست..
اما اسم تجاري نوار، همون روح شيطاني / Bram Stoker's ـه
راستي! بايد اضافه کنم که چند تا از عکس هام رُ
Up-Load کردم، هر کي مي خواد بدونه کجا؟
طي يک فقره e.mail خودش رُ معرفي کنه،تا بعد از
گزينش، اگه قبول واقع شد، لينکش رُ براش بفرستم!
ديگه براي امروز بسه! اِنقدر خسته هستم
که نتونم ادامه بدم..
راستي؟ کي گيتار مي زد..؟! مجتبا..؟! آره فکر کنم!
در هر حال، اين جا Tablatureِ چند تا از آهنگ هاي متاليکا
هست.. به اميد اينکه مفيد واقع بشه.. ؛|
و دست هاي مرگ خشک اند.
و شکسته. و شکننده.
توانِ نگاه داشتن يک بغل گل سرخ را ندارند.
شايد اين گلبرگ هاي سرخ را روزي به باد سپردم..
دست هاي مرگ، توانِ هيچ ندارند
و حالا يک بغل گل سرخ روي دست هايم مانده است.
ظاهراً تو هم خيلي دلت پُر ـه..
any way ، به زودي از شر همه مون راحت مي شي!
راستي! اگه بري، باز هم وبلاگ که مي نويسي..؟!
- "به کجا چنين شتابان؟"
..گوَن از نسيم پرسيد
- "دل من گرفته ز اين جا،
هوس سفر نداري
ز غبار اين بيابان؟"
- "همه آرزويم، اما
چه کنم که بسته پايم.."
- "به کجا چنين شتابان؟"
- "به هر آن کجا که باشد، به جز اين سرا، سرايم"
- "سفرت به خير اما تو و دوستي ، خدا را
چو از اين کوير وحشت به سلامتي گذشتي،
به شکوفه ها،
به باران،
برسان سلام ما را"
الآن اگه مجتبا بود ، باز هم قبول نمي کرد و مي گفت
"تو خودخواهي و اصلاً حس ناسيوناليستي نداري.."
اما به نظر من اين کشوري نيست که لياقت وطن دوستي
ما رُ داشته باشه.. باشه ارزوني همه ي ميهن پرست ها!
راستي! اگه اين قدر به فکر ايران هستي، زير اين نامه رُ
امضا کن! (نامه اي است عليه قانونِ جديدِ ضدِ ايرانيِ امريکا )
لازم به ذکر ـه که از اين همه ايراني، فقط دوازده هزار نفر
تا الآن اين کار رُ انجام دادن ؛)
قوانين مورفي؛
1. هيچ چيزي به آن آساني که به نظر مي رسد نيست.
2. هر چيزي بيش از آن حدي که تصور مي شود طول خواهد کشيد.
3. چيزي که ممکن است خراب شود، خراب مي شود.
4. اگر احتمال خراب شدن چندين چيز وجود داشته باشد،
آن يک خراب مي شود که بيشترين خسارت رت بزند.
× اگر بدتين زمان خراب شدن براي چيزي وجود داشته باشد،
همان زمان است که خراب خواهد شد.
5. اگر چيزي قابل خراب شدن نباشد، پس حتماً مي شود.
6. اگر پيش بيني مي کني که چهار احتمال براي خراب شدن چيزي
و جود دارد و از قبل تمهيداتي براي آن ها انديشيده ايد، پس حتماً
راه پنجمي به طور غيرمنتظره به وقوع مي پيوندد.
7. وقايع خود به خود تمايل به بدتر شدن دارند.
8. اگر به نظر مي آيد که همه چيز به خوبي پيش مي رود،
پس حتماً از چيزي صرف نظر کرده ايد!
9. طبيعت هميشه طرفدار خرابي هاي پنهان است.
10. طبيعت يک حرام زاده است.
11. غيرممکن است که چيزي را بي خدشه ( Foolproof ) ساخت
چون هميشه احمق ها ( Fools ) نابغه اند.
12. هرگاه برنامه ريزي بکني که کاري را انجام دهي، حتماً
کار ديگري به وجود مي آيد که بايد قبلش انجام دهي.
13. هر راه حل، مسايل جديدي به وجود مي آورد.
قانون کپي کننده هاي مورفي؛
قابل کپي بودنِ چيزي به طور معکوس متناسب با اهميت آن است.
قانون جاده ي باز مورفي؛
در يک جاده ي خيلي طولاني که پلي يک طرفه به طور اتفاقي در آن
قرار گرفته است و مي دانيم که تنها دو ماشين در آن جاده وجود دارد،
آن گاه خواهيم داشت:
(1) دو ماشين در جهت هاي مخالف هم حرکت مي کنند و
(2) آن ها هميشه در سر پل به هم مي رسند.
قانون ترموديناميک مورفي؛
وقايع تحت فشار بدتر مي شوند.
فلسفه مورفي؛
لبخند بزن! ..فردا بدتر خواهد بود.
بازبيني کوانتومي مورفي؛
همه چيز، همگي با هم بدتر مي شوند.
ثابت مورفي؛
چيزها متناسب با ارزش شان خراب مي شوند.
نتيجه گيري Jenning از قانون مورفي؛
احتمال سقوطِ "نانِ کره مالي شده" از سمت کره اش
متناسب با قيمت فرش است.
توضيح O`Toole درباره ي قانون مورفي؛
قوانين مورفي، خوش بينانه ترين حالت اند.
( کپي از بلاگ ضد خاطرات )

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۱

حوصله ي هيچ چيزي رُ ندارم..
نمي دونم چرا يه دفعه هنگ کردم..
يک ثانيه. فقط يک ثانيه blue screen of deth اومد..
اما تا آخر شب، low memory موندم..
خلاصه اين که فعلاً off هستم.
نامه ي دانيال رُ هم مجبور شدم به زور تمومش کنم
( ببخشيد! بعداً يه mail درست مي نويسم.. )
به قول خودت: قات ( غات / قاط / غاط ) زدم!
آخي! دوستم سرما خورده! اون هم تو اين گرما!!
"با اين همه از ياد مبر
که ما
- من و تو -
انسان را
رعايت کرديم،
(خود اگر
شاهکار خدا بود
يا نبود،
و عشق را
رعايت کرديم."
يه جايزه! براي شما.. براي همه..
دليل مشخصي نداره.. البته خودتون مي تونين دليلش رُ حدس بزنين!
اصلاً بذار اين جوري بگم؛ يه پيشنهاد.. (و نه يه کادو!)
ايناهاش! روش کليک کنين.
توجه! صفحه Full Screen است، اشتباهاً نبندينش!
2- مواظب باشين مثل من نيم ساعت از اينترنت تون رُ حروم نکنين!
اين به صورت off line هم مي تونه همراه تون باشه!
3- سلام من رُ به خرگوش کوچولو برسونين!
و اما ديگه اين که امروز هم گذشت،
ياد چند وقت پيش افتادم.. قبل از رفتن به کلاس زبان..
نمي دونم چرا "پارک آزادي" برام خاطره شده..
عشق هر جا رو کُند آن جا خوش است
گر به دريا افکند دريا خوش است
گر بسوزاند در آتش دلکش است
اي خوشا آن دل که در اين آتش است..
دل ها، مسير خاطره اي از خيال خورشيد تا آغوش سبز زمين اند.
و زمين؛ باور دل ها.. تا خيالِ ديگر ستاره ها..
ما اما، خيال دل ها و زمين و خورشيد و ستارگانيم تا ابد..
باقي فقط خيال شقايقي داغدار در دستان نسيم است.
( از بلاگ ياس کبود )
ما يادِمان،
پر از هواي خيالي ستاره هاست
کز موج تنيده ي شب در کنارمان
بر عطسه هاي خيال باران رسيده ايم.
ما بال مان هنوز خيس از صداي تردد پرنده هاست..
..هرگز مانند ساوَن قديس، به يک قديسه تبديل نمي شد، اما تا نسل ها بعد، از او به عنوان زني ياد مي کردند که دهکده را از بازگشت ثانيِ نجات داد؛ شايد افسانه هايي درباره اش مي ساختند، شايد ساکنانِ آينده ي آن جا، او را زني زيبا تصوير مي کردند، تنها کسي که وقتي جوان بود، ويسکوز را ترک نکرد، چون مي دانست بايد رسالتي را انجام دهد. زنان باتقوا براي گرامي داشتِ او شمع روشن مي کردند، جوانان در اشتياقِ قهرمانْ بانويي که هرگز نمي توانستند ملاقاتش کنند، پر شور و شوق آه مي کشيدند.
به خودش افتخار مي کرد، به ياد آورد که بايد جلو دهانش را بگيرد و اشاره اي به شمش طلاي متعلق به خودش نکند، وگرنه سرانجام متقاعدش مي کردند که اگر بناست او را قديسه بدانند، بايد سهم خودش را هم تقسيم کند..
به شيوه ي خودش، داشت به خارجي هم کمک مي کرد تا روح خود را نجات دهد. و خداوند، به هنگام سنجش نامه ي اعمال او، اين را به حسابش مي نوشت. اما سرنوشتِ مرد، براي او هيچ مهم نبود: اکنون فقط بايد به خودش مي پيچيد تا آن دو روز هر چه زودتر بگذرند، چرا که نگه داري چنين رازي در دل، بسيار دشوار است.
اَه! ديگه دارم ديوونه مي شم! آخه چرا..؟!
من طوري م شده يا..
باز هم بگم؛ لابد خيريت بوده؟ بايد پيش ميومد..؟
تا الآن دو تا دسته گل به آب دادم!
اوليش رُ نمي گم، چون لوث مي شه، اما دومي ش که تازه
امروز فهميدم و خيلي هم ناراحت :( شدم؛
تولدِ دوستِ(!) سپهر، چهارشنبه يازدهم بود..
من از فروردين براي اين روز ، روزشماري مي کردم،
حتا چند روز پيش هم دوباره ، ايميل خودم [به سپهر] رُ خوندم،
پيش خودم فکر کردم که هفته ي ديگه، زنگ مي زنم و به بهونه ي
تبريک تولد، احوال ش رُ از دوست(!) ش مي پرسم..
آخه من فکر مي کردم 24 / 25 ُم تولدش ـه.
----------
مي تونم بگم اين بدترين اتفاقي بود که مي تونست بيفته. اَه!
حالا چه کنم؟ زنگ بزنم بگم تولدِ هفته ي پيش تون مبارک؟!!!
نمي گه ديوونه تشريف دارم؟!
دو هفته ي ديگه که تولد خودِ سپهر چه کنم؟
فکر مي کني جرأت ش رُ داشته باشم تا بهش تبريک بگم؟
و اگه نگم، آيا مي تونم خودم رُ ببخشم؟!
اَه! کاشکي حداقل بلاگ هام رُ مي خوند..
اَه! ديگه دارم ديوونه مي شم! آخه چرا..؟!
من طوري م شده يا..
باز هم بگم؛ لابد خيريت بوده؟ بايد پيش ميومد..؟
در هر حال، چون خودم رُ خوب مي شناسم،
براي خاطرِ دلِ خودم هم که شده، از همين جا مي گم که؛
اميدوارم روزهاي نيکي رُ در پيش داشته باشي..
هنوز خيلي از مسير هاي زندگي رُ نگذروندي،
مي دونم که موفق خواهي بود، چون بايد باشي!
تولدت مبارک! هر چند که همديگه رُ نمي شناسيم،
اما اگه در اون مدت، خطايي از من سر زده بوده، من رُ ببخش.
تولدت مبارک! اميدوارم هميشه پيروز و سربلند و شاد باشين،
خودت ، سپهر ، سعيد.. هميشه در کنار هم، هميشه با هم!
کنگره ي بين المللي يوگا / روزهاي 24 و 25 ارديبهشت 1381 ، تالار حافظ.
از يه طرف خوشحالم که دوستم رُ مي بينم..
از طرف ديگه نمي دونم چه واکنشي بايد نشون بدن..
در هر حال، خواهم اومد! و تو را من چشم در راهم..
بذار با دوست هام ، قرار بذارم، بعد تو Off-Line زمانش رُ بهت مي گم.
اما اين چند روز حسابي busy خواهم بود؛
به غير از درس و امتحان ها ي مدرسه،
و تولدهايي که اين يکي / دو روزه هست،
کنگره ي بين المللي يوگا..
و نمايشگاه نقاشي خواهرم.. و..
راستي! جهت اطلاع مي گم که افتتاحيه ي کنگره،
ساعت نه و نيم صبح خواهد بود.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۱

آخيش! فردا رُ استراحت مي کنم..
باقي برن اردو، من هم اگه شد يه کم درس بخونم..
مي دوني؟ يه جورايي داره از خودم خوشم مياد؛
از بعد از عيد، فکر نمي کنم يه شب زود خوابيده باشم..
مقدار خواب و استراحت م خيلي محدود شده.
روزي چند ساعت ، نيمه شب.
که اون رُ هم خيلي موقع ها ندارم!
راستي! لازمه يه اخطار به بعضي ها بدم!!
شما که از ما تجربه تون بيشتر ـه..
شما که بيشتر با واقعيات سر و کار دارين؛
مي دونين که نمي شه کتابي با اون حجم رُ خوند.
کتاب تاريخ رُ مي گم! آخه من نمي دونم چه استدلالي
براي اذيت کردن دانش آموزان وجود داره..
any way من چون خيلي بچه ي خوبي هستم،
از حرف هام هيچ منظوري نداشتم ( جون عمه ام!! )
فقط داشتم فکر مي کردم، اگه يه کم حجم ش کم تر مي شد..
نه! بهتره از يه درِ ديگه وارد شم ؛
مسلماً شما خيلي بيشتر از من مي دونين! و براي همين هم
سؤال هام رُ از شما مي پرسم:
نمي دونين چه قسمت هايي مهم تر ـه..؟!
احياناً نمونه سؤالي.. راه نمايي يي..
از آسمون بر شما نازل نشده؟!
( اگر هم هنوز نه، نازل نخواهد شد..؟! )
به عنوان آخرين جمله يادآوري مي کنم که؛
انتظار اصلاً دوست داشتني نيست!
اون مثل من ـه ؟ يا من مثل اون ؟
ظاهراً که مخالف هم ايم..
کي گفته مثل هم ايم؟
نکُنه مخالفيم اما موافق..؟!
يا شايد هم مشابه ايم و متفاوت..؟!
من هم يه جور ديگه ام..
اما.. اما.. اما تلخون نيستم!
من پرهام ام نه پدرام! اشتباه گرفتين!
...........................؟!
توجه! توجه! توجه! توجه! توجّه! توجّه! توجه! توجه! توجه! توجّه..
قابل توجه کساني که به تازگي خواننده ي وبلاگ من شده اند؛
لازمه تأکيد کنم که اين يه بلاگ شخصي يه،
و "اون هايي که شما مي شناسين شون" ، آدرسش رُ ندارن!
به عنوان مثال مي گم که تو مدرسه، هيچ کس نمي دونه بلاگ چيه؟
يعني چي و به چه کاري مياد.. چه برسه آدرس من رُ داشته باشن!
پس لطفاً کاري نکنين که آدرسش همه جاي شيراز پخش شه. ممنون!

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۱

هيپيپ هورِي! هيپيپ هورِي! هيپيپ هورِي! هيپيپ هورِي!
من شرط رُ بُردم!!! "کرم از خودِ درخت ـه"!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پس در نتيجه دانيال هم مي تونه حق خودش رُ مطالبه کنه!
و اما دلايل و مدارک مستدل من؛
به صورت شفاهي که از هر کي پرسيدم، مي گفت من
درست مي گم.. از جمله: آقاي بهروزمنش ، زارع ، افراسيابي
مسؤول کتاب فروشي شهرکتاب ، مرکزي و غيره!
اما به صورت کتبي، تقريباً همه ي منابع رُ گشتم..
نمي دونم چرا اين ضرب المثل تو هيچ کتابي نبود..
نه کتاب فروشي ها و نه کتاب خونه ها..
اما امروز بالاخره يه کتاب پيدا کردم!
اگر هنوز قبول نداري که "کرم از خود درخت ـه" ،
آدرس مي دم برو خودت بخون؛
کتاب "دوازده هزار مَثل ايراني" ، کتاب فروشي محمدي
( يه کتاب هزار و خورده اي صفحه اي به قيمت 50000 ريال )
که در صفحه ي 784 اون نوشته؛
" کِرم درخت، از خودِ درخت ـه" و در توضيح ش هم آورده:
..از ماست که بر ماست.
خلاصه شرط رُ باختي! و همين طور شرط با دانيال رُ !!
فقط جهت اطلاع مي گم؛
کوچولو! کم الکي که نيست! من تو مدرسه يه پا فرهنگستان
ادب فارسي ام! با اين مزيّت که اسمم حداد (آهنگر) ، عادل (دادگر)
نيست.. جالبه اضافه کنم که «پرهام» ، کلمه اي کاملاً فارسي يه!
که معَرب (عربي شده) ش مي شه "براهيم" و اون خلاصه شده ي
کلمه ي "ابراهيم" ـه (براي زيبايي خلاصه شده) و ابرهيم خليل الله
کسي بود که کعبه رُ بنا نهاد..
- براي ديدن فرشته سه چيز لازم است.
او دوباره به طرف پائولو چرخيده بود انگار کريس وجود ندارد. ادامه داد:
- علاوه بر اين سه چيز، شجاعت هم لازم است. شجاعتِ زنانه، نه شجاعتِ مردانه.
...بالاخره وقتي زن ها برخاستند و شروع به خارج شدن کردند، و درست پيش از اين که والها به در برسد. پائولو پرسيد:
- سه شرط لازم براي سخن گفتن با فرشته ي خويش کدامند؟
زن مو سرخ خيلي آرام پاسخ داد:
- شکستن يک پيمان ، پذيرش بخشش و بستن يک شرط.