من گم شده ام...
يک روز صبح که از خواب بيدار شدم ديدم که گم شده ام.
خيلي ترسيدم...
بدون خودم چطور مي خواستم زندگي کنم؟
اولش فکر کردم مي خواد باهام قايم باشک بازي کنه
همه جا رو دنبالش گشتم...
زير پتو...
توي يخچال... بالاي درخت
اداره ي پليس... بيمارستان ها
موزه ها...
بالاي اورست...
ته اقيانوس اطلس...
حتا يه بار تا مريخم رفتم !
اما هيچ جا نبود...
وقتي ديگه جايی نموند که دنبالش نگشته باشم
تک و تنها بدون خودم نشستم و فکر کردم...
خيلی مسخره ست که کسي خودشو گم کنه
هر کي بفهمه حتما حسابي بهم مي خنده...
اون موقع بود که تصميم گرفتم
نذارم هيشکي بفهمه که من گم شده ام...
از فرداي اون روز رفتم بيرون
و وانمود کردم که هيچ اتفاقي نيفتاده
و به اين ترتيب از اون روز به بعد؛
اون قدر طبيعی نقشمو بازی کردم که هيچ وقت
هيچ کس نفهميد که من خودم رُ گم کرده ام.
گذشت و گذشت و من فراموش کردم که روزي گم شده بودم...
(از وبلاگ شهرزاد )