..هرگز مانند ساوَن قديس، به يک قديسه تبديل نمي شد، اما تا نسل ها بعد، از او به عنوان زني ياد مي کردند که دهکده را از بازگشت ثانيِ نجات داد؛ شايد افسانه هايي درباره اش مي ساختند، شايد ساکنانِ آينده ي آن جا، او را زني زيبا تصوير مي کردند، تنها کسي که وقتي جوان بود، ويسکوز را ترک نکرد، چون مي دانست بايد رسالتي را انجام دهد. زنان باتقوا براي گرامي داشتِ او شمع روشن مي کردند، جوانان در اشتياقِ قهرمانْ بانويي که هرگز نمي توانستند ملاقاتش کنند، پر شور و شوق آه مي کشيدند.
به خودش افتخار مي کرد، به ياد آورد که بايد جلو دهانش را بگيرد و اشاره اي به شمش طلاي متعلق به خودش نکند، وگرنه سرانجام متقاعدش مي کردند که اگر بناست او را قديسه بدانند، بايد سهم خودش را هم تقسيم کند..
به شيوه ي خودش، داشت به خارجي هم کمک مي کرد تا روح خود را نجات دهد. و خداوند، به هنگام سنجش نامه ي اعمال او، اين را به حسابش مي نوشت. اما سرنوشتِ مرد، براي او هيچ مهم نبود: اکنون فقط بايد به خودش مي پيچيد تا آن دو روز هر چه زودتر بگذرند، چرا که نگه داري چنين رازي در دل، بسيار دشوار است.