جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۱

اي خداوند، اي قوت من، تو را دوست دارم!
خداوند، جان پناه من است. او صخره ي من است و مرا نجات مي بخشد.
خدايم صخره ي محکمي ست که به آن پناه مي برم. او همچون سپر
از من محافظت مي کند، به من پناه مي دهد و با قدرتش مرا مي رهاند.
( قسمتي از مزمور 18 / کتاب اول / مزامير حضرت داوود )
دلم نيومد همين جوري ، وبلاگ رُ به مدت 20 روز ترک کنم..
و باز هم به نوشتن پرداختم..
هيچي براي نوشتن ندارم.. مگر تشکر.. از همه.. از همه.. از همه..
اين آخرين بلاگ من در سال 1380 خواهد بود:
انسان به همان نسبت که مي تواند دوست داشته باشد ، وجود دارد.

جنگل آينه ها به هم در شکست
و رسولاني خسته بر گستره ي تاريک فرود آمدند
که فرياد درد ايشان
به هنگامي که شکنجه بر قالبشان پوست مي دريد
چنين بود:
- کتاب رسالت ما محبت است و زيبايي
تا بلبل هاي بوسه
بر شاخ ارغوان بسر آيند..
*********عيد نوروز بر همه ي ايرانيان مبارک باد*********
در خرابات مغان نور خدا مي بينم
اين عجب بين که چه نوري ز کجا مي بينم
کيست دُردي کش اين ميکده يارب که درش
قبله ي حاجت و محراب دعا مي بينم
امشب ، ساعت 22 و 46 دقيقه و 2 ثانيه به وقت ايران
موقعيتي براي تک تکِ ايراني ها پيش مياد؛
تا بتونن زندگي شون رُ تغيير بدن..
تا خودشون رُ تغيير بدن..
تا تغيير بکنن..
اين روزهاي آخري ، من هم به تکاپو افتادم..!!
ـهَ ـهَ ـهَ !! امروز «عباس» رُ ديدم..
فکر کنم همه ي شيرازي ها بشناسن ش..
يه شيراز ـه و يه عفيف آباد و يه عباس!! حالا فهميدين کي رُ مي گم؟
خيلي جالب بود.. اومد آرايشگاهي که من بودم..
مي دونين؟ همه دست اِش مي نداختن ، اما انگار نمي فهميد..
هي مي خنديد و انگار نه انگار..
نمي دونم.. شايد هم واقعاً نمي فهميد که همه مسخره ش مي کنن.
حتا بلند بلند مي گفتن : عباس اِوا خواهر اومد..
ديگه اين که رفتم بيرون..
اوه! چه قدر خيابون ها شلوغه! خيلي خيلي شلوغه..
اگه خودم نمي ديدم ، باورم نمي شد که مردم اين قدر به فکر عيد
و خريد عيد و از اين حرف ها هستن..
خُب ، خيلي ها پيشاپيش تولدم رُ تبريک گفتن..
البته اولين نفر ، "..پدرام" بود که يک کارتِ خيلي قشنگ برام فرستاد
و تولدم رُ تبريک گفت..
فعلاً آلبومِ عکسم تو WebShots مشکل داره..
اگه درست شد، Up Loadش مي کنم تا شما هم استفاده کنين..
خُب ، مجتبا و باقي دوستان هم بودن که تبريک گفتن..
و همين طور دوستم که حسابي من رُ خجالت دادن و سالروز تولدي
به ياد موندني رُ برام به وجود آورد.. باز هم ممنونم..
و همين طور از «آقا رضا» و «دوستشون!»..
سال خوبي رُ براي همه آرزومندم..
نمي دونم بر مي گرده به سن و سالِ الآنِ من.. يا اين که امسال،
برام سالِ مخصوصي بود.. هر لحظه اش ، برام خاطره ست..
خاطره هاي خوب.. تجربه هاي خوب.. درس هاي خوب..
از همه ممنون م.. به خاطر همه چيز.. به خاطر همه چيز..
مي تونم بگم امسال بهترين سال زندگي م بود..
به اندازه ي کافي هم دليل دارم.. Sepehr ، دوستم..
اما به غير از اين ها ، هزاران هزار خاطره ي خوب دارم..
اميدوارم سال جديد ، سال بسيار خوبي براي همه باشه..
مي دونم ديگه داره طولاني مي شه.. اما دلم نمياد تمومش کنم!
خُب! براي اون هايي مي گم که اهل سينما هستن:
از دوم تا هشتم ، سينماها تعطيله.. خلاصه گفته باشم..
اين روزهاي آخر سال ، چندتا کار خوب کردم..
يکي ش آشتي با کينگ کنگ (افشين) بود.. و همين طور صحبت
کردن با Sepehr و طلب بخشايش کردن و غيره..
و همين طور ، خوندنِ mailِ دوستِ دوستم..
و ميشه گفت آشتي کردن با ايشون.. آشتي کردن با خودم..
بازهم به اين نتيجه رسيدم که براي انسان شدن هيچ وقت دير نيست
براي بازگشت هيچ وقت دير نيست
براي تغيير هيچ وقت دير نيست..
از اين که آزي هم ليسانس ش رُ گرفت ، خوشحالم..
دوست دارم در سالِ جديد ، ضمن گفتن ـه :
.. يا محـول الحـول والاحـوال
.. يا مقلب القلوب والابصـار
.. حول! ..حول! ..حول حالنا الي احسن الحال
پيش خودم يادآور بشم؛ (تا فراموش نکنم که..)
:: «روح جهان» از سعادت آدميان تغذيه مي شود،
يا از بدبختي ، حسرت و حسادت آن ها..
:: «تحقق افسانه ي شخصي» تنها وظيفه ي انسان است
همه چيز در خدمت يک چيز است..
:: تو هر که باشي و هر چه بکُني،
وقتي «واقعاً» چيزي را بخواهي
اين خواست در روحِ جهان متولد مي شود
و اين مأموريتِ تو در زمين است..
:: وقتي تو چيزي را مي خواهي «همه ي جهان» دست به يکي
مي کنند تا تو آرزويت را متحقق کني..
[ البته به شرط آن که دست از آن برنداري ]
:: ..[او نفهميده بود که] ..انسان «هميشه»
امکانِ تحقق رؤياهايش را دارد..
:: هر يک از ما از ابتداي جواني مي داند که
افسانه ي شخصي ش چيست، معذالک با گذشت زمان
نيرويي اسرارآميز شروع به مداخله مي کند تا
اين «تصور» را برانگيزد که تحقق افسانه ي شخصي محال است..
و در آخر جمله ي ويليام جيمس رُ يادآور مي شم که
:: تا وقتي که قلب شما نخواهد ، مسلماً مغزتان
هرگز به چيزي اعتقاد پيدا نخواهد کرد..
من خيلي نظرها داشتم.. در مورد اين دنيا..
آفرينش رُ احمقانه ترين کارِ اين دنياي پست مي دونستم..
اما الآن ديدگاهم عوض شده..
نمي دونم.. شايد الآن دارم اشتباه مي کنم..
اما به نظرم در دوردست ها ، نوري مي بينم..
اگه سراب نباشه ، حقيقت ـه..
با بهترين آرزوها در سال جديد براي همه ي مردم دنيا..

سال داره نو ميشه..
خُب! بهتر ـه يه دوره يي بکنم بر وبلاگ م در سال 1380
اولاً که من اين وبلاگ رُ با راهنمايي هاي آزي ساختم..
بعدش هم که با کمکِ دوستم ، مطالب ش رُ نوشتم..
البته ، غلط زياد داره.. مي دونم..
آخريش مربوط ميشه به موزه هنرهاي معاصر که
نمايشگاه هنرهاي مفهومي (همون Conseptual Art) رُ
اشتباهاً نوشته بودم هنرهاي تجسمي..!!!
خلاصه هرچي خوبي يا بدي داشت، به بزرگي خودتون ببخشين.
اين چندوقت که بلاگ مي نوشتم، دوستانِ زيادي mail دادن
يا فيدبک و نظر و پيشنهاد و غيره.. از همه ممنون ام.
خُب ، من که دارم مي رم و عيد نيستم..
فکر کنم يک بار گفتم: اگه پيامي داشتين ، رو Yahoo! Messenger
برام Off-line بذارين يا به آدرس Yahoo!م نامه بفرستين..
يه وبلاگ جديد پيدا کردم به اسم: ماه و ماهي..
به نظرم قشنگ اومد ، گفتم شايد شما هم بخواين بخونين ش..
عيد رُ بهتون تبريک مي گم..
اميدوارم سال خوبي رُ پيش رو داشته باشين
و از تعطيلات ، کمال استفاده رُ ببَرين!!!!!!!!!!!
سيزده به در ، اگه چمن زيادي آوردين، به جاي من هم گره بزنين!
اگر هم مؤمن هستين و امسال رُ مي خواين عزا بگيرين؛
باز هم اميدوارم به خواسته تون برسين..
سالي مملو از شادي رُ آغاز کنين..
تو دعاهاتون ، من رُ هم فراموش نکنين..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
موفق باشين؛ مهدي.
..برکت روز يکشنبه اي که با هم گذرانديم، هنوز در روح من است.
هزار بار ساعت هايي را که پهلو به پهلوي يکديگر بوديم، مرور کردم؛
بي توقف ، واژه هايي را که به من گفتي، تکرار مي کنم؛
و هر بار گويي بهتر درک شان مي کنم.
وقتي صداي تو را مي شنوم، نرمي و حقيقت زندگي پيشِ رويم
پديدار مي گردد. هر بار که دهانِ خود را مي گشايم تا پاسخي بدهم،
به گونه اي غريب، خود را روشن و مطمئن احساس مي کنم.
تو قادري کاري بکُني که من، بر بخشي درخشان تر
و روشن تر از وجود خودم دست بگذارم.
( نامه ي جبران خليل جبرانبه ماري هسکل / 3 مه 1914 )
قسمت هايي از ورونيکا تصميم مي گيرد بميرد.. (تا ص 28)
:: همواره بين تصميم و عمل شکافي ست.
:: به علت اين واقعيت که روزي با آن نويسنده ملاقات کرده بود
مي دانست که اکنون نويسنده بخشي از جهان اوست.
:: در اين دنيا هيچ چيز به طور اتفاقي رخ نمي دهد.
:: ديگر هيچ دليلي نداشت که از دست جهان خشمگين شود..
ديگر هنگام آن بود که به خودش افتخار کند. هنگام آن بود که باور کند
قدرت انجام هرکار را داشته که شهامتش را يافته..
:: نه! اين راه حل بدتر از خونريزي در حدّ مرگ بود، چون آثاري
پاک ناشدني بر روح دو نفر از افرادي مي گذاشت که تنها خوبي
او را مي خواستند.
..شانتال خوشنود بود که ديگر لازم نيست به حرفهايي گوش بدهد
که نمي خواست بشنود.
- " نمي دانم معنايي دارد يا نه؟ اما بايد فهميده باشي که ويسکوز
دهکده ي چندان مذهبي نيست. هرچند مثل تمام شهرهاي منطقه
يک کليسا دارد.. دقيقاً به اين دليل که آحاب هرچند توسط ساوَنِ قديس
ايمان آورد، و به شدت به تأثير کشيش ها شک داشت؛ به نظر آحاب،
به اين خاطر که بيشتر اهاليِ اوليه اين جا تبه کار بودند، کشيش ها با
آن تهديدهاشان به شکنجه ي ابدي، فقط باعث مي شدند که اهالي
دوباره به طرف جنايت بروند. مردمي که چيزي ندارند تا از دست بدهند،
هرگز به زندگي ابدي فکر نمي کنند.
, البته بالاخره اولين کشيش ظاهر شد، و آحاب خيلي زود تهديد را
احساس کرد. براي جبران اين خطر ، چيزي اختراع کرد که از يهوديان
آموخته بود: روز آمرزش. با اين تفاوت که تصميم گرفت مراسمي به
شيوه ي خودش خلق کند.
, اهالي سالي يک بار خود را در خانه حبس مي کردند، دو فهرست
آماده مي کردند، رو به بلندترين کوه مي کردند، و نخستين فهرست را
به سوي آسمان مي گرفتند.
, فهرست خطاهايشان، از قبيل شيادي هاي شغلي ، بي عفتي ،
بي عدالتي و اين جور چيزها را مي خواندند و مي گفتند: پروردگارا
اين گناهان من است نسبت به تو. خيلي گناه کردم، و از تو آمرزش
مي خواهم که اين طور آزرده ات کردم.
, بعد -و ابتکار آحاب اين بود- فهرست دوم را از جيب بيرون مي آوردند
باز رو به همان کوه مي کردند، و فهرست دوم را به طرف آسمان
مي گرفتند. و چيزي شبيه به ايم مي گفتند: اما پروردگارا، اين هم
فهرستي از گناهان تو نسبت به من است: وادارم کردي بيش از حد
کار کنم؛ با وجود تمام دعاهام ، دخترم بيمار شد؛ هرچند مي کوشيدم
شريف باشم ، از من دزدي کردند؛ بيش تر از حد لازم رنج بردم.
, پس از خواندن دومين فهرست ، مراسم را تمام مي کردند:
"من نسبت به تو نامنصف بودم ، و تو نسبت به من نامنصف بوده اي.
پس چون امروز روز آمرزش است، تو گناهان مرا فراموش مي کني، من
گناهان تو را، و مي توانيم يک سال ديگر با هم ادامه بدهيم."..
اين روزهاي آخري ، من هم به تکاپو افتادم..!!
ـهَ ـهَ ـهَ !! امروز «عباس» رُ ديدم..
فکر کنم همه ي شيرازي ها بشناسن ش..
يه شيراز ـه و يه عفيف آباد و يه عباس!! حالا فهميدين کي رُ مي گم؟
خيلي جالب بود.. اومد آرايشگاهي که من بودم..
مي دونين؟ همه دست اِش مي نداختن ، اما انگار نمي فهميد..
هي مي خنديد و انگار نه انگار..
نمي دونم.. شايد هم واقعاً نمي فهميد که همه مسخره ش مي کنن.
حتا بلند بلند مي گفتن : عباس اِوا خواهر اومد..
ديگه اين که رفتم بيرون..
اوه! چه قدر خيابون ها شلوغه! خيلي خيلي شلوغه..
اگه خودم نمي ديدم ، باورم نمي شد که مردم اين قدر به فکر عيد
و خريد عيد و از اين حرف ها هستن..
خُب ، خيلي ها پيشاپيش تولدم رُ تبريک گفتن..
البته اولين نفر ، "..پدرام" بود که يک کارتِ خيلي قشنگ برام فرستاد
و تولدم رُ تبريک گفت..
فعلاً آلبومِ عکسم تو WebShots مشکل داره..
اگه درست شد، Up Loadش مي کنم تا شما هم استفاده کنين..
خُب ، مجتبا و باقي دوستان هم بودن که تبريک گفتن..
و همين طور دوستم که حسابي من رُ خجالت دادن و سالروز تولدي
به ياد موندني رُ برام به وجود آورد.. باز هم ممنونم..
و همين طور از «آقا رضا» و «دوستشون!»..
سال خوبي رُ براي همه آرزومندم..
نمي دونم بر مي گرده به سن و سالِ الآنِ من.. يا اين که امسال،
برام سالِ مخصوصي بود.. هر لحظه اش ، برام خاطره ست..
خاطره هاي خوب.. تجربه هاي خوب.. درس هاي خوب..
از همه ممنون م.. به خاطر همه چيز.. به خاطر همه چيز..
مي تونم بگم امسال بهترين سال زندگي م بود..
به اندازه ي کافي هم دليل دارم.. Sepehr ، دوستم..
اما به غير از اين ها ، هزاران هزار خاطره ي خوب دارم..
اميدوارم سال جديد ، سال بسيار خوبي براي همه باشه..
مي دونم ديگه داره طولاني مي شه.. اما دلم نمياد تمومش کنم!
خُب! براي اون هايي مي گم که اهل سينما هستن:
از دوم تا هشتم ، سينماها تعطيله.. خلاصه گفته باشم..
اين روزهاي آخر سال ، چندتا کار خوب کردم..
يکي ش آشتي با کينگ کنگ (افشين) بود.. و همين طور صحبت
کردن با Sepehr و طلب بخشايش کردن و غيره..
و همين طور ، خوندنِ mailِ دوستِ دوستم..
و ميشه گفت آشتي کردن با ايشون.. آشتي کردن با خودم..
بازهم به اين نتيجه رسيدم که براي انسان شدن هيچ وقت دير نيست
براي بازگشت هيچ وقت دير نيست
براي تغيير هيچ وقت دير نيست..
از اين که آزي هم ليسانس ش رُ گرفت ، خوشحالم..
دوست دارم در سالِ جديد ، ضمن گفتن ـه :
.. يا محـول الحـول والاحـوال
.. يا مقلب القلوب والابصـار
.. حول! ..حول! ..حول حالنا الي احسن الحال
پيش خودم يادآور بشم؛ (تا فراموش نکنم که..)
:: «روح جهان» از سعادت آدميان تغذيه مي شود،
يا از بدبختي ، حسرت و حسادت آن ها..
:: «تحقق افسانه ي شخصي» تنها وظيفه ي انسان است
همه چيز در خدمت يک چيز است..
:: تو هر که باشي و هر چه بکُني،
وقتي «واقعاً» چيزي را بخواهي
اين خواست در روحِ جهان متولد مي شود
و اين مأموريتِ تو در زمين است..
:: وقتي تو چيزي را مي خواهي «همه ي جهان» دست به يکي
مي کنند تا تو آرزويت را متحقق کني..
[ البته به شرط آن که دست از آن برنداري ]
:: ..[او نفهميده بود که] ..انسان «هميشه»
امکانِ تحقق رؤياهايش را دارد..
:: هر يک از ما از ابتداي جواني مي داند که
افسانه ي شخصي ش چيست، معذالک با گذشت زمان
نيرويي اسرارآميز شروع به مداخله مي کند تا
اين «تصور» را برانگيزد که تحقق افسانه ي شخصي محال است..
و در آخر جمله ي ويليام جيمس رُ يادآور مي شم که
:: تا وقتي که قلب شما نخواهد ، مسلماً مغزتان
هرگز به چيزي اعتقاد پيدا نخواهد کرد..
من خيلي نظرها داشتم.. در مورد اين دنيا..
آفرينش رُ احمقانه ترين کارِ اين دنياي پست مي دونستم..
اما الآن ديدگاهم عوض شده..
نمي دونم.. شايد الآن دارم اشتباه مي کنم..
اما به نظرم در دوردست ها ، نوري مي بينم..
اگه سراب نباشه ، حقيقت ـه..
با بهترين آرزوها در سال جديد براي همه ي مردم دنيا..

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۰

نوشته ي قبلي (پاييني) ، از خودم نبود!!
دوستي اين ها رُ تو mailش نوشته بود..
دوستي که هميشه ، دورادور هواي من رُ داشته..
هميشه در مهم ترين لحظه ، زندگي رُ بهِم يادآور شده..
کسي که «همه» بود.. براي من.. براي «هيچ»..
دوست دارم هزاران بار ازش تشکر کنم و
بگم: هنوز خيلي چيزها هست که بايد ياد بگيرم..
خيلي ممنون که يادم ميدي..
ارادتمند هميشگي شما: مهدي.
بياين سال جديد رُ يه جورِ جديد شروع کنيم.. هميشه اول هاي سال،
پر از اين حرف هاست.. که من امسال اين جوري ام.. اون جوري ام..
اين کار ـُ مي کنم.. اين جوري مي شم.. نمي ذارم فلان بشه..
ولي معمولاً يه کم که از شروع سال مي گذره، همه ي حرف ها مون
يادمون ميره.. مي گيم باز هم نشدو وِلِش مي کنيم، ديگه هم دنبالش
نميريم.. نمي دونم.. ولي شايد امسال بشه.. اگه بخوايم حتماً ميشه
تورُخدا بياين کينه ها رُ دور بريزيم.. بياين به جاي خونه تکوني ها ، دل
مون رُ خونه تکوني کنيم.. بياين خونه دل مون رُ از هرچي بدي ـه..
هرچي ناپاکي.. هرچي کينه و نفرت ـه.. خالي کنيم. از هرچي غير از
دوست داشتن ـه.. از هرچي که غير از خوبي ـه..
همه مون داريم مي پوسيم از اين کينه ها و نفرت ها و بدطينتي ها..
بياين همه رُ بريزيم دور.. بياين کمک کنيم. همه مون دست به دستِ
هم بّديم.. بياين بس کنيم هرچي که تا الآن بوديم و نمي خوايم باشيم
ديگه خسته شديم.. همه مون نفس مون بُريده.. تا کِي؟ تا کجا..؟!
ديگه چه قدر؟ بس نيست..؟! ..چرا ..به خدا بسه ..به خداونديِ
خدا بسه.. همه مون داريم ذره ذره از بين مي ريم..
ما که نيومديم خودمون قدم به قدم به زوال بپيونديم.. اومديم..؟!
نيومديم! واسه اين چيزها نيومديم. واسه خوبي ها اومديم..
واسه مهربوني ها.. واسه اين که به هم اميد بديم.. دلِ همديگه رُ
شاد کنيم.. نذاريم گُلِ لبخند رو لباي اون هايي که دوستشون داريم
پژمرده بشه.. ما هيچ کدوم مون اين چيزها رُ نمي خوايم..
نه بد يم ، نه بدجنس يم ، نه بدذات يم ، نه بدطينت.. نه ذره اي از
هر چيزي که بدي توش دخالت داره..
همه خوبن.. همه مهربونن.. همه تو وجودشون هزار نوع خوبي و
مهربوني و دوست داشتن ـه..
پس چرا وقتي اين همه خوبي ، پاکي ، مهربوني دوست داشتن و
هزارتا چيز ـه خوب ديگه ، با هم يه جا جمع مي شن، اين جوري
مي شه..؟! آدم ها دلِ همديگه رُ مي شکنن.. همه از دستِ هم
مي رنجن.. از دستِ هم ناراحت مي شن..
جمع شدنِ اين همه خوبي با هم که نبايد نتيجه اش اين باشه..

بياين امسال رُ يه جور ديگه شروع کنيم.
با يه دلِ پاک.. عاري از کوچک ترين کينه.. کوچک ترين رنجيدگي..
کوچک ترين فکر بد.. بياين امسال رُ يه جور ديگه شروع کنيم.
يه جور خوب.. همه مون نجات پيدا مي کنيم..
شايد بشه اين زمين پوسيده رُ هم شاد کرد..
شايد بشه آسمون رُ خندوند..
شايد بتونيم مهربوني که گم شده.. دوست داشتن هايي که
نابود شده.. يا حتا عشقي که مدت هاست فراموش شده رُ
دوباره به همه هِديه کرد..
شايد بشه با يک جمله.. يه شاخه گُل و يه نگاه محبت آميز
همه ي گذشته هاي بد رُ به دستِ باد سپرد..
نمي دونم.. ولي اميدوارم کاشکي بشه..
اگه کمک کنيم ميشه.. اگه بخوايم حتماً ميشه..
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
@@@ آنا..؟!
@@@ نمي دونم چي بايد بگم..
@@@ خيلي خيلي ممنون! مرسي! متشکر!
@@@ اصلاً فکر نمي کردم که اين جوري باشه..!!
@@@ واقعاً.. نمي دونم باقي جمله رُ چه جوري ادامه بدم..
@@@ واژه يي که مي خوام رُ پيدا نمي کنم..
@@@ اما از صميم قلب ازت تشکر مي کنم و
@@@ بهترين آرزو ها رُ برات دارم. متشکرم!
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
اگر اين ديـوانـگي ست ، من دوسـت دارم تا ابد ديوانه باشم، مجنوني با
حسي غريـب و پر از سؤال.. من دوست دارم که کافِر شوم، و سپس
مؤمن شوم، تا طـمـْع ايماني را که دوباره به دست آورده ام بـچـشـم ، تا
قدر خدايم را بشناسم، تا قدر عشقي که در دل دارم را بفهمم و آن را به
اندک بهايي نفروشم.. من دوست دارم که گوهر دلم را به درون چاهـي
تاريک بيندازم، و سپس رهـسـپـار ظلمت شوم، و با زحـمـت از تـاريـکـي
بگذرم با فانوسي در دست، فانــوســي که جنس ش از جنسِ چــراغ دل
باشد و در آن روغني مقدس بريزم تا هرگز خاموش نشود، و درآن تاريکي
و ظلمت گوهرم را دوباره بيابم و از آن پس ، سخت مراقبش باشم..
( از وبلاگ حس غريب )

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۰

Happy Birthday Dear Mehdi..
(همون "تولد ، تولد ، تولدم مبارک" ـه خودمون..!!)
ـهَ ـهَ ـهَ !! کلي خوش گذشت..
و با کسب اجازه از مقام شامخ امام حسين و درود به روان
شهداي گران قدرشون ، کلي آهنگ گذاشتيم و خوش گذرونديم!
شايد باورتون نشه، اما اين اولين جشن تولدي بود که تو شيراز..
اولين جشن تولدي بود که خونه خودمون گرفتيم..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و من صاحب خونه بودم!! ..براي اولين بار بود!
( البته اين هم سزارين بود..!! آخه تولد من چهار روز ديگه ست )
خُب ، آخرش هم River Dance رُ ديديم و مثلاً من الآن تو فکرم..
:) يا واضح تر.. :D اميدوارم شما هم خوش باشين..
امروز هر چي گفتم همون شد؛
گفتم کاشکي بارون بياد، دقيقاً همون موقع بارون گرفت!!
گفتم "حالا جالبه برق مون بره" و برق ها قطع شد..!!!!!!!
به مهمون هامون گفتم بشينين برق مياد ، و برق اومد..!
خيلي روز خوبي بود..
حالا هم مي خوام براي همه ، آرزوي خوبي و خوشي کنم.
مي خوام ، بخوام که دوستم ، Sepehr ، ..پدرام و هر کس
ديگه يي که مي شناسيم.. مجتبا ، خانم خليلي ، آزي ، باربد..
نمي دونم! اسم ديگه يي يادم نمياد..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اما «همه» ، همه ي اون هايي که تو قلب مون هستن؛
هميشه ، و در همه حال ، خوش باشن..
سالم و سلامت.. شاد و شادمان.. هميشه و همه جا!

داشتم اين شعر رُ براي دوستم مي نوشتم، دلم نيومد اين جا ننويسم ش
البته فرقي نمي کنه، انگار باز هم دارم براي دوستم و Sepehr مي نويسم..
حيف که جا نيست! وگرنه هزار بار مي نوشتم ش..
چراغي به دستم ، چراغي در برابرم
من به جنگ سياهي مي روم
گهواره هاي خستگي
از کشاکش رفت و آمدها باز ايستاده اند
و خورشيدي از اعماق
کهکشان هاي خاکستر شده را
روشن مي کند
فريادهاي عاصي آذرخش
هنگامي که تگرگ در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد
و دردِ خاموش وار تاک
هنگامي که غوره ي خُرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ
جوانه مي زند
فرياد من همه گريز از مرگ بود
زيرا که من در وحشت انگيزِ شب ها
خورشيد را
به دعاي نوميدوار طلب کرده بودم
تو از خورشيد ها آمده اي
از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي
در خلائي که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد تو را
به دعاي نوميدوار طلب کرده بودم
جرياني جدي - در فاصله ي دو مرگ
در تهيِ ميانِ دو تنهايي
نگاه و اعتماد تو بدين گونه است
شادي تو بي رحم است و بزرگوار
نفَست در دست هاي خالي من
ترانه و سبزي ست
من برمي خيزم
چراغي در دست
چراغي در دلم
زنگار روحم را سيقل مي دهم
آينه اي برابر آينه ات مي گذارم
تا با تو ابديتي بسازم

ايران همينه ديگه.. هميشه مشکل داشته و الآن هم..
نمي دونن مسلمون باشيم يا ايراني..
امسال از رو لج و لج بازي هم که شده، قراره مسلمون باشيم.
اين هم نظر آقاي نوري زاده ، در مورد ـه اين که جشن بگيريم يا عزا..؟!
راستي! ظاهراً نيلوفرآبي همون شفا ست که دوباره برگشته..!!

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۰

عجب روزي بود امروز..!!!
از اولش داشتم حمّالي مي کردم.. اتاقم رُ مرتب مي کردم..!!!
هنوز هم تموم نشده.. اما من ديگه خودم Off دادم..
خُب؛ يه مشت خبر خوب:
اوليش مربوط مي شه به خودم و روز کلاس زبان و غيره!
اما خبر ديگه؛ فارغ التحصيلي آزي..
و مسلماً سور ي که به اين مناسبت خواهند داد!!
( من يکي که تا "سور" ندن، اوشون رُ ليسانسه نمي دونم )
البته اگه سؤال تون اينه که من سرِ پيازم يا ته اون؟ بايد بگم هيچ کدوم!
من از پياز و متشابه هاش ، اصلاً خوشم نمياد..
ديگه اين که فردا [مثلاً] جشن تولد من ـه..
فکر مي کنين با حضور کي؟! با حضور دوستانِ خواهرم!!!! ..جالبه نه؟
خُب من ميرم به باقي اتاق برسم..
فقط اين جمله ي لورين رُ هم بگم که: « اگر چه تغيير کردن
هميشه آسان نيست ، اما هيچ وقت براي تغيير کردن دير نيست.»
امروز داشتم اتاقم رُ مرتب مي کردم، يه کاغذ پيدا کردم؛
يادش به خير! يک فال بود..
تابستون بود ، موزه هنرهاي معاصر/نمايشگاه هنرهاي تجسمي
مال همون جا ست.. در هر حال، اين ـه :
مکن در جسم و جان منزل که اين دون است و آن والا
قدم زين هر دو بيرون نِه ، نــه اين جا باش، نــه آن جا
بـهَرچْ از راه دور افـتي که کــفــر آن حرف و چه ايــمــان
بـهَـرچْ از دوست واماني چه زشت آن نـقش و چه زيبا
( حکيم سنايي غزنوي )




بـهـار بـهـار، صدا همون صدا بود
صداي شاخه ها و ريشه ها بود
بهـار بهـار، چه اسم آشنايي
صدات مياد اما خودت کجايي
وا بکنيم پــنـجره ها رُ يا نه
تازه کنيم خاطره ها رُ يا نه
بهار اومد لباس نو تنــم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بــهــار اومد با يه بــغــل جوونه
عيد رُ آورد از تو کوچه تو خونه
حــيــاط ما يه غــربـيل
باغچه ي ما يه گلدون
خونه ي ما هميشه
منتظر يه مـهــمــون
بهار بهار يه مهمون قديمي
يه آشناي ساده و صميمي
يه آشــنــا که مثل قصه ها بود
خواب و خيال همه بچه ها بود
يادش بــخير بچگي ها چه خوب بود
حيف که هنوز صبح نشده غروب بود
آخ کـه چــه زود قــلــک عــيــدي هامــون
وقتي شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفا رُ نقطه چين کرد
خنده به دلــمردگي زمـيـن کرد
چه قدر دلم فصل بهار رُ دوست داشت
وا شدن پــنــجــره ها رُ دوسـت داشت
بهار اومـد پــنــجـره ها رُ وا کرد
من رُ با حسّي ديگه آشنا کرد
يه حرف يه حرف ، حرف هاي من کتاب شد
حـيـف کـه همه ش ســؤال بي جـواب شــد
دروغ نـگـم ، هــنــوز دلــم جـوون بـود
که صبح تا شب ، دنبال آب و نون بود
امروز روز خوبي خواهد بود...
بذارين ببينيم کجاي زمان ايم؛
دو روز مونده تا چهارشنبه سوري
سه روز مونده تا عيد
چهار روز ديگه اول فروردين ـه
پنج روز مونده تا تولد من!!!!!!!!
( البته چون من اون موقع شيراز نيستم، يه تولد هم
قراره فردا بگيرم.. با دوستاني که در شيراز هستن.. )
ديگه اين که شانزده روز تا سيزده به در
بيست روز به شروع کار/دانشگاه/مدرسه
سي روز مونده به تولد "..پدرام"
چهل و سه روز مونده به روز جوان..
باز هم بگم؟!

لازمه اين رُ اضافه کنم که message هاي قبلي رُ ديروز نوشتم
اما BlogSpot نذاشت publish شون کنم..
خُب! عجب شيرتوشيري شده..!!
امروز رفتم مدرسه ديدم شده مثل حسينيّه..
به آقاي عزيزي گفتم اين مسخره بازي ها چيه..؟!
چرا مدرسه رُ به اين روز انداختين..؟!
کلي درددل کرد که همه ش زير سر آقاي معافيان ـه!
که فلان و بيسار.. (شايد هم با صاد يا ث باشه.. نمي دونم!)
اما ديگه واقعاً عيد داره مياد.. بهار از راه رسيده..
هوا خيلي خوبه.. حتماً يه سَري برين بيرون از خونه.
آها! در اکران نوروزي سينماها ، اسم دوتا فيلم رُ ديدم؛
«مزاحم» / سيروس الوند که فيلم خانوادگي و قشنگي يه!
فکر نمي کنم از ديدنش پشيمون شين..
اما احتمالاً از نديدنش حسرت خواهيد خورد!
و «من ترانه، 15 سال دارم» / رسول صدرعاملي که خودم
هنوز نديدمش.. اما شنيدم فيلم قشنگي يه..
و حتماً ميرم ببينمش.

نوروز ، روزي ست که خداوند در آن از بندگان خويش ميثـــاق گرفت
که جـز او را عــبــادت و پرسـتـش نکــرده و به او شــرک نـورزند و به
فرستادگان و پيامبـرش و نيز ائمه هـدي ايمان بياورند. نوروز، اولين
روزي ست که خورشـيد در آن طلوع کرد و باد در آن وزيدن گرفت و
در آن روز درخشندگي زمين خلق شد.نوروز روزي ست که کشتي
نـوح بر کوه "جودي" کناره گرفت و نوروز روزي ست که افرادي که از
خانه هاي خود خارج شده و به آزمــايــش الــهــي از دنيا رفته اند،
مجدداً به دنيا بازگــشــتــنــد. در اين روز اســت کـه جــبــرئــيــل بر
پيامبراکرم، نازل شد و درست در همين روز است که پيامبراسلام
حضرت عـــلي را بر شانه خود گذاشت تا او بـــت هاي قريش را از
بيت الحرام پائين کشيد و آن ها را در هم شکست..
( از وبلاگ بابا و دخترش )
زندگي درصدي : البته اگه دوست دارين بدونين جزو کدوم دسته از افرادين؟!

1) منتظر يک تلفن مهم هستين اما متوجه مي شين تلفن خرابه! ؛
الف) عصبي شده و با شدت گوشي رُ رو روي تلفن مي کوبم.
ب) کسي که بخواد با من تماس بگيره ، من رُ پيدا مي کنه.
پ) تلفن آن قدر ها هم مهم نبود.
ت) نگران، دنبال راهي مي گردم که آن شخص رُ خبر کنم.

2) به دليل دير رسيدن به وسايل نقليه عمومي،
يک ساعت دير سر کار مي رسم؛

الف) فوراً به محل کارم زنگ زده و موضوع رُ اطلاع مي دم.
ب) دنبال توضيح قانع کننده اي مي گردم که دير اومدنم رُ توجيه کنه.
پ) خونسرد به محل کارم مي رم. من نبايد براي تموم کارها م
به ديگرون توضيح پس بدم.
ت) طبيعي است که دير به سر کار برسم، از رئيسم معذرت مي خوام.

3) کليد درِ ورودي منزل رُ گم کردم؛
الف) حواس خودم رُ متمرکز مي کنم و به دنبال کليد مي گردم، و فکر
مي کنم چرا اين اتفاق هميشه براي من مي افته؟
ب) فوراً به شخصي که مي دونم کليد منزل من رُ داره زنگ مي زنم،
يا فکر مي کنم بايد کس ديگه يي هم کليد منزل رُ داشته باشه.
پ) شب رُ در يک هتل به سر مي برم.
ت) کليد ساز خبر مي کنم.

4) با دوستانم در رستوراني قرار دارم و به موقع اون جا مي رسم،
ولي اون ها با چند ساعت تأخير ميان ؛

الف) خوشحالم که اومدن.
ب) به اون ها مي گم دفعه ي بعد منتظرشون نمي مونم.
پ) دوستانم رُ عوض مي کنم، چون
با افراد بدقول نمي تونم دوستي کنم.
ت) با خودم فکر مي کنم: نکنه من ساعت ملاقات رُ اشتباه فهميدم.

5) به منزل دوستانم دعوت شده و يک ساعت دير مي رسم؛
الف) با گُل وارد ميشم.
ب) معذرت مي خوام.
پ) براشون توضيح مي دم که چه اتفاقي افتاده و چرا دير رسيدم.
ت) مدعي مي شم که ساعت ملاقات يک ساعت ديرتر بوده.

6) همسرم رُ در ساعتي که بايد سر کارش باشه،
تو خيابون و به همراه شخص ديگه يي مي بينم؛

الف) به راهم ادامه مي دم و وانمود مي کنم اون رُ نمي شناسم.
ب) احوالپرسي کرده و تو خونه ازش مي پرسم که کي بوده.
پ) خودم رُ کنترل مي کنم اما نشون مي دم
که از اين کار خوشم نيومده
ت) به طرف ديگه ي خيابون مي رم تا من رُ نبينه.

7) به منزل دوستانم دعوت شدم و بچه هاي اون ها رفتار بدي دارن؛
الف) در آينده به منزل اون ها نخواهم رفت.
ب) با وجود اين که مي دونم ممکنه ديگه من رُ دعوت نکنن،
به اون ها مي گم که بچه هاشون آزارم ميدن.
پ) سعي مي کنم که به بچه هاي اون ها رفتار خوب رُ ياد بدم.
ت) عصباني مي شم اما نمي ذارم کسي متوجه بشه.

8) با اضافه حقوق من موافقت نشده ؛
الف) به شخصي که ارتباطي با اين مسأله نداره،
تلفن کرده و مفصلاً درددل مي کنم.
ب) بايد سعي کنم در آينده بهتر کار کنم.
پ) از رئيس قسمت دليل اين مسأله رُ سؤال مي کنم.
ت) از اين به بعد تلاش کمتري مي کنم.

9) در يک مهموني همسرم پيش همه از من انتقاد مي کنه؛
الف) فوراً مهموني رُ ترک مي کنم.
ب) حمله بهترين راه دفاع ـه ، پس دست به حمله مي زنم.
پ) احتمال داره که اين انتقاد به جا باشه،
تو خونه با همسرم مفصلاً صحبت مي کنم.
ت) اين که حق با همسرم بوده يا نه مهم نيست،
رفتار اون اشتباه بوده.

10) در يک بحث محکوم مي شم؛
الف) ديگه به بحث ادامه نمي دم.
ب) نقطه نظرم رُ دوباره تکرار مي کنم.
پ) صدام رُ بلند مي کنم و چيزهايي مي گم که نبايد تو
يک بحث گفته بشه.
ت) احساس مي کنم کسي حرف من رُ نمي فهمه.

11) در يک بازي دسته جمعي سه بار پشت سر هم باختين؛
الف) سعي مي کنم که خودم رُ شاد نشون بدم و روحيه م رُ نبازم.
ب) ديگه به بازي ادامه نمي دم.
پ) از بازي دسته جمعي متنفرم و تصميم مي گيرم ديگه بازي نکنم.
ت) در حالي که عصبانيم بازي رُ ادامه مي دم.

12) درست در روز مهموني يي که خيلي انتظارش رُ کشيدم،
مريض مي شم؛

الف) عذر خواهي کرده و به مهموني نمي رم.
ب) به وسيله دارو خودم رُ سر پا نگه مي دارم و هر طور که شده
به مهموني مي رم.
پ) در مهموني شرکت کرده و براي همه توضيح مي دم
که چه قدر بد حالم.
ت) به وسيله دارو خودم رُ سرپا نگه مي دارم و سعي مي کنم
تا حدّ ممکن از اون لذت ببرم.

براي ارزيابي: به سؤالاتي که جواب الف دادين: 7 امتياز
به جواب ب ، 3 امتياز. جواب پ يک امتياز ..و ت 5 امتياز بدين!

امتياز 12-40
هيچ چيز نمي تونه آرامش شما را به هم بزنه. برخورد شما با مشکلات روزمره بافاصله است. اين کارِ شما از نظر ديگرون بسيار باارزش ـه چون آرامش بخشه اما اين فاصله شما رُ از احساسات تون دور مي کنه. شما نه تنها با مشکلات بلکه با شادي هم به آرامي برخورد مي کنين. شما هيچ وقت خيلي خوشحال يا خيلي غمگين نمي شين و سعي مي کنين مسائل ناراحت کننده رُ پس بزنين. فاصله از مسائل اغلب در اين راه به شما کمک مي کنه. ولي همين فاصله گاهي باعث ناراحتي تون مي شه. بيش از اون که فکر کنين به مسائل اطرافيانتون علاقه مندين حتا اگه ظاهراً کسي متوجه اين مسأله نشه.

امتياز 41-56
در خيلي از مواقع عکس العمل شما واقع بينانه است يعني مسائل رُ همون طور که هستين مي بينين. شما منحصراً به مسائلي توجه دارين که باب روز باشه. مشکلات خودتون رُ بيش از حد بزرگ يا خيلي بي خطر نشون نمي دين. هر چيزي براي شما يک دليل واقعي داره. زندگي مي تونه مسبب ناراحتي ، شادي يا عصبانيت تون بشه و بروز احساسات مختلف در هر کس امتياز است.
واقع بيني نقطه قوت شماست. سعي کنين اون رُ از دست ندين. براي مثال کوچک به هيجان نياين. و نسبت به محيط اطرافتون بي تفاوت نباشين.

امتياز 57-84
شما از کاه ، کوه مي سازين. اگر اتفاق خاصي نيفتاده باشه ، مشکلات روزمره خودتون رُ بزرگ مي کنين. شما مي تونين بيش از حد به هيجان اومده، بي نهايت شاد شده يا بي اندازه غمگين و نااميد شويد. و براي تمام اين ها به هيچ عنوان دليل خاصي نياز ندارين. شما در اين مسأله اون قدر تجربه دارين که بتونين برخي مسائل رُ شخصاً بيافرينيد. در مقابل خود صادق باشيد.
مي خوام يه وبـلــاگ معرفي کنم..
و ارجاع بدم به «اين» نوشته اش..
قبلاً هم از پينکفلويديش نوشته بودم..
اما مطلب جديدش به نظرم جالب بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ديگه اين که يادمه.. تو يکي از وبلاگ ها خوندم که؛
اتوبان تهران/قدس از طريق کابل ، به علت مريض شدن 12 نفر از
مهندسين و بستري شدن در فرودگاه قندهار فعلاً تعطيل است..!!

+
قصه هميشه جالب بوده و هست..
خصوصاً اگه نياز به خوندن هم نداشته باشه!!
اگه خواستين گوش کنين، هر چند 5 دقيقه اول مربوط مي شه
به ايرج ميرزا (نويسنده داستان)..
چند آهنگ از « و اما عشق » / آريان2

نامهربون

چرا پيشم نموندي
غم تو دلم نشوندي
با رفتنت هستيم رو به نابودي کشوندي
باور دل تو جدايي جايي نداشت
چي شد دل عاشقت رو قلبم پا گذاشت
رفتي تو اي نامهربون - نذاشتي حتي يک نشون
از عاشقي از عشقمون
بي تو زدم سر به جنون
راستي که عشق تو اين زمون
نيست تو دل پير و جوون
رفتي تو بي بهونه
به رسم اين زمونه
قصه هنوز همونه
گريه هاي شبونه
مي گفتي بي تو شب ها
ستاره اي ندازه
خنده هاي تو واسه من شادي مي آره
ولي وفا نداشتي
مهر و صفا نداشتي
با يک بغل خاطره منو تنها گذاشتي
حالا که دل شکستم
منتظرت نشستم
بيا که من بجز تو
دل به کسي نبستم

----------------------------------------------------------------

گل هميشه بهار / نينف امير خاص

دونه دونه دونه دونه دونه
دونه هاي برگ روي گونه هات خونه مي کنن دوباره
باز زمستونه و دل نگرونه طاقت دوريتو نداره
ابراي سياه بين خونه ها ديوار سفيد مي ذارن
از دل تنگم و گل قشنگم انگاري خبر ندارن
برفا رو آب کن بيا - سرما رو خواب کن بيا
ديوار انتظارو بزن خراب کن بيا
خودت خبر نداري - ماه شباي تاري
تو صد تا فصل سرما - گل هميشه بهاري
خورشيد عشق ما توي آسمون مي تابه
ديو سفيد عاقبتش چشم يه آبه
فصل قشنگ قصه مون تو سبز زاره
اونجا که هر عاشقي مهمون بهاره
بيا همدم اين قلب ديوونه ي من باش
بيا قشنگ ترين گل تو گلخونه ي من باش
بيا که فصل عشق رو تو آسمون بسازيم
بيا که با بهارون دلامون رو ببازيم
برفا رو آب کن بيا - سرما رو خواب کن بيا
ديوار انتظار رو بزن خراب کن بيا
خودت خبر نداري - ماه شباي تاري
تو صد تا فصل سرما - گل هميشه بهاري

----------------------------------------------------------------
بهونه

نمي دونم - نمي دونم
چرا امشب پريشونم
مي خوام از عشق بخونم باز
ولي انگار نمي تونم
پر از حرفم پر از واژه
ولي حرفهام چه غمگينه -
غمارو از روي سينه
يه بهونه - يه بهونه
يه بهونه براي خوندن
شادي رو تو دلا نشوندن
حرف دل رو با يه ترانه
به همه دنيا رسوندن
يه ترانه - يه ترانه
يه ترانه که دلنوازه
با عالم حرفاي تازه
ميون قلب هاي سنگي
جاده اي از عشق بسازه

تو فکرم
به هرحا
تو دنيام رسيدم
خزون رو
به جاي بهارون مي ديدم
از عشقت شکفتم
سراومد خزونم
براي سرودن تو بودي بهونم
تو هموني توهموني
اون بهونه براي خوندن
شادي رو تو دلا نشوندن
حرف دل رو با يه ترانه به همه دنيا رسوندن
اين روزا تو غزلا يکي آفتابي شده
مثل چشماي قشنگش آسمون آبي شده
اشکم از ستاره ها سوي دفترم چکيد
توي تاريکي شب خوب شد اشکام رو نديد
حالا توي دفترم پا گذاشته آسمون
مي درخشه شب تا صبح تو نگاهت کشهشون
بعد از اين دست و دلم ديگه لرزون نمي شه
ديگه تنها نمي مونم دل من خون نميشه
دل من خون نمي شه .
لحظه ها تو دفترم جون مي گيرن
غزلاي ناتموم سر و سامون مي گيرن
حالا چشماي تو رو مي نويسم رنگ شعر
تو ميشي اسم قشنگت روي لبهام رنگ شعر
پشت پلکهاي تو رو! دارن از راه مي رسن.
واسه شعراي نگفته ديگه چشمات رو نبند!
... (آلبوم گفته نشدي / با صداي فرزاد)
ديگه اين که مي تونين اين جا حسرت رُ با صداي هوتن بشنوين
و همين طور «راز شب» رُ از اين جا..
يه mail خنده دار داشتم.. ( بد.. بدتر.. افتضاح.. )
البته خيلي قشنگ نيست ، اما خُب، همين جوري ؛
)) موقعيت اول؛
بد: مصرف شامپوي آقا رضا وحشتناک زياده!
بدتر: رو سر آقا رضا محض رضاي خدا يک دونه مو هم نيست!
افتضاح: آقا رضا شوهر شماست!
)) موقعيت دوم؛
بد: تو سي و پنج سالگي، صاحب دو فرزند هستيد!
بدتر: بچه هاتون در 14 سالگي به شدت از نظر جنسي فعالند!
افتضاح: ...با هم!
)) موقعيت سوم؛
بد: مادرزن تون تلفن مي کنه!
بدتر: ايشون مدعي که بچه تون رُ حين لب دادن به
دوست پسرش تو خيابون ديده!
افتضاح: شما فقط يک پسر داريد!

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۰

از مهموني ميام.. خيلي باحال بود و خيلي خوش گذشت.
اکثر بچه ها بودن.. کلي زديم و خونديم و رقصيديم(!) و..
کمي هم در وصف جمال ياران بحث شد..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ديگه اين که کاملاً دست خالي برگشتم؛
نوارها م رُ بچه ها گفتن بده ضبط کنيم و..
باقي ش هم پاي عيد تقسيم شد..
حتا جاکليدي م هم اين قدر دست بچه ها گشت، آخرش يکي
گفت اگه مي شه براي يادگاري و سال نو و غيره..
اما خيلي خوش گذشت..
راستي! اين Yahoo! Messenger چه ش ـه ..؟!
دو روز ـه منو راه نمي ده.. خراب شده..؟!
يادتونه در مورد آپوکاليپتيکا نوشتم..؟!
اين چند تا عکس رُ داشته باشين..
البته خودِ home-page ِشون هم هست..
راستي! شنيدم کتاب «جسدهاي شيشه اي»
(مسعود کيميايي) هم اومده به بازار..
نمي دونم مي تونم تو شيراز گيرش بيارم يا نه..؟!
راستي بذارين يه کم از نوار جديد "عصار" بگم؛
نمي دونم در جريان بودين يا نه..؟! اما انتشار اين کاست
با کلي مشکل همراه بود.. اون هم فقط به خاطر يه آهنگ؛
آهنگي ست به اسم "خيابان خواب ها" که با نگرشي
بر مي گرده به جامعه ي امروز ما..
باز بوي باورم خاکســــتري ست
واژه هاي دفترم خاکستري ست
پيش از اين ها حال ديگر داشتم
هــــر چه مي گفتند باور داشتم
باز هم بحث عقيل و مرتضاست
آهـن تـفـتـيـده مـولــا کـجـاسـت
نه فقط حرفي از آهــــن مانده است
شمع بيت المال روشن مانده است
با خودم گفتم تو عاشق نيستي
آگه از ســرّ شـــقـــايـــق نيستي
غرق در دريا شدن کار تو نـيـسـت
شيعه ي مولا شدن کار تو نيست
بين جمعِ ايستاده بر نـماز
ابن ملـجـم ها فراوانـند باز
دست هارا بازدر شب هاي سرد
ها کـنـيد اي کــودکــان دوره گــرد
مژدگاني اي خــيــابــان خـواب ها
مي رسد ته مانده ي بشقاب ها
سر به لاک خويش برديم اي دريغ
نان به نرخ روز خــورديــم اي دريـغ
صحبت از عدل و عدالت نا به جاست
ســود در بــازار اين الـوقـت هاســــت
گير خواهد کرد روزي روزيت
در گلوي مال مردم خوار ها
من به در گفتم وليکن بشنود
نکته ها را مو به مو ديـوار هـا
اول قرار بود اين آهنگ حذف بشه.. اما خُب، نشد!
آهنگ ديگه يي تو اين کاست هست به اسم
«خيال نکن» ، که يه آهنگ Spanish ـه.
البته با متن فارسي..
يه چيزي در راستاي "دو رنگي" و غيره..
جالب ترين نکته اينه سروش اين نوار رُ به بازار داده!



پائيز که اومد، با خودش خوبي آورد، با خودش زندگي آورد
اون برگ هاي خوش رنگ رُ يادتونه..!؟
چه قدر همه شيفته ي صداي خش خش برگ ها،
وقتي روشون راه مي رفتيم ، مي شدن..
زمستون هم به همه ي عظمت ش ، لحظاتي شيرين
برامون پديد آورد.. لحظات غريبي که در دل سرما و خشکي
بارون و برف ش ، جهان رُ تازه مي کرد..
و حالا نوبت بهاره..
يه فصل جديد براي تازه شدن..
براي شکفتن و باز شدن.. براي رشد و زندگي دوباره
بهار يه اميد تازه است.. براي زندگي
و زندگي يک مسير ـه ، براي عشق ورزيدن
محبت ، دوستي ، نيکي ، خوبي..
يک جاي خيلي جالب، هم در ارتباط با موسيقي
هم شهر و ادب و نمايشنامه و نقاشي و..
اگه خواستين شما هم تست اش کنين.
لازمه در مورد وبلاگ هاي قبلي م هم عذرخواهي کنم
چندتايي غلط املائي و چند جا هم که لينک ها
اشتباه شده بود.. از جمله سايت آيينه و پائولو کوئليو
نمي دونم اهل حافظ هستين يا نه..؟! من که نه! اصلاً! هرگز!
اما براي اون هايي که مريدش اند و از اين حرف ها..
يه پيشنهاد دارم ، فکر کنم خوش تون بياد!
ديگه اين که يه سايت خوب پيدا کردم..
به غير از اين که هر روز ، تيتر خبرها رُ مي نويسه،
جاهاي جالب ديگه يي هم داره؛
مثلاً بخش روزنامه ها / سينما ها / موسيقي
و همين طور نقشه ايران و اطلاعات ايران و غيره!
يه تقويم 1381 هم داره که «هري پاتر» ي يه!!
ديگه مي تونين عضو club شده و کاري کنين هر روز
خبرها رُ به آدرسِ Yahoo! تون بفرستن. خلاصه ش اي که
توصيه مي کنم حداقل برين ببينين اِش..
تا چهر/پنج روز ديگه ، داريم ميريم..
و مسلماً نمي تونم تو اين چند روز ، message بدم.
خُب ، عيد رُ بهتون تبريک مي گم؛
راستي مي دونستين امسال، سالِ اسب ـه..؟!
سال بسيار خوبي رُ براتون آرزو مي کنم.
اميدوارم امسال ، سالي باشه که همه بتونن
به هرچي بخوان برسن..
سالي پر از موفقيت و موفقيت و موفقيت.
اين عيد رُ به همه تبريک مي گم مخصوصاً به دوست هام؛
به «دوستم» ، به Sepehr ، به "..پدرام" ، مجتبا ،
به آزي و باربد ، فرزين و بهرام ، به همه ي بلاگستاني ها
از آقاي قاسمي گرفته.. تا خودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اميدوارم سال بسيار خوبي ، برامون باشه..
سالي سرشار از شادي و شادماني..
يه چيزي تو همون مايه هاي هر روز بهتر از ديروز
تو عيد حسابي خوش بگذرونين و ياد من کنين!!!
من mail هام رُ بعد از 15 ـُ م check مي کنم..
اگه کار مهمي داشتين ، به IDي Yahoo!م mail بزنين
و اگه خيلي ضروري بود، off-line ... باشه..؟!
من سعي مي کنم off-line هام رُ هر روز چک کنم..
باز هم بهتون تبريک مي گم و
آرزو مي کنم در اين سال به درک حقيقت نائل بشيم.
..شايد پزشکان بيمارستان دولتي خوب بودند، اما برنامه هاي تلويزيوني برزيل مانند برنامه هاي تلويزيوني هر جاي ديگري در جهان ، بسيار کسالت بار بودند و ادوارد کاري براي انجام دادن نداشت. تعداد ملاقات هاي ماريا در بيمارستان کمتر و کمتر مي شد؛ شايد کس ديگري را يافته بود تا با او به کوه هاي کريستال برود.
برخلاف رفتار ناپايدار دوست دخترش، سفير و همسرش هر روز براي ديدن او مي رفتند، اما حاضر نبودند کتاب هاي پرتقالي زباني را که در خانه داشت، برايش بياورند. مي گفتند به زودي از اين جا منتقل خواهند شد و دليلي براي آموختن زباني که ديگر هرگز مجبور نبودند آن را به کار ببرند، وجود نداشت. بنابراين ادوارد خود را به صحبت کردن با بيماران ديگر، بحث کردن درباره ي فوتبال با پرستارها، و بلعيدن هر مجله اي که به دستش مي رسيد، راضي کرد.
سپس يک روز ، يکي از پرستارهاي مرد، کتابي را برايش آورد که تازه به او داده بودند، اما فکر کرده بود "کلفت تر از آن است که واقعاً بشود آن را خواند". و از همين لحظه بود که زندگي ادوارد، او را در مسير غريبي گذاشت، مسيري که سرانجام به ويلت، وبه واپس کشيدن او از واقعيت منجر مي شد، و او را کاملاً از هر آن چه که پسران هم سو و سال ديگر در سال هاي آينده با آن مواجه مي شدند، دور ساخت.
آن کتاب درباره ي رؤيابيناني بود که نظراتشان جهان را تکان داده بود؛ درباره ي افرادي که رؤياهاي خود را از يک بهشت زميني داشتند، کساني که زندگي خود را صرف در ميان گذاشتن عقايد خود با ديگران نموده بودند. عيسا مسيح (ع) در آن کتاب بود، اما داروين و فرضيه اش هم بود که انسان ها را از اخلاف ميمون ها مي دانست، همچنين فرويد که بر اهميت رؤياها تأکيد مي نمود، کريستف کلمب که جواهرات ملکه را گرو گذاشت تا در جستجوي قاره اي جديد بادبان برافرازد، و مارکس با اعتقادش به اين که هر کسي سزاوار فرصت هاي مشابه است.
و قديسان هم بودند، مانند ايگناتيوس لويولا ، يک سرباز باسک که با زنان بسياري هرزگي کرده بود و دشمنان بسياري را در جنگ هاي متعدد کشته بود، تا اين که در تامپلونا زخمي شد و از روي تختي که در آن بستري بود به درک جهان رسيد. و تِرِ زاي آويلا، که مي خواست به گونه اي مسيري به سوي خدا بيابد، و به طور تصادفي به آن برخورد، هنگامي که در راهرويي قدم مي زد و ايستاد تا به يک تابلوي نقاشي نگاه کند. و آنتوني، که خسته از زندگي خود، تصميم گرفت خود را به صحرا تبعيد کند، و ده سال از عمر خود را در کنار شياطين گذراند و در معرض هر وسوسه ي قابل تصوري قرار گرفت. و به فرانسيس آسيزي برخورد، که همچون خودش مرد جواني بود و تصميم داشت با پرندگان صحبت کند و به هر آن چه که والدينش براي زندگي اش تصميم گرفته بودند، پشت نمايد.

از آن جا که کار بهتري براي انجام دادن نداشت، همان روز بعدازظهر مشغول خواندن اين "کتاب قطور" شد. نيمه شب، پرستاري وارد شد و از او پرسيد به کمک احتياج دارد يا نه، چون فقط چراغ اتاق او روشن بود. ادوارد بدون اين که سرش را از روي کتاب بردارد، به او اشاره کرد برود.
مردها و زناني که جهان را تکامل دادند، مردان و زناني معمولي بودند، مانند خودش، مانند پدرش، و مانند دوست دختري که مي دانست دارد از دست مي دهد. آن ها سرشار از همين ترديدها و اضطراب هايي بودند که تمامي انسان ها در زندگي روزمره خود تجربه مي کنند. آن ها افرادي بودند که پيش از آن هيچ توجه خاصي به خدا يا مذهب نداشتند، هيچ علاقه ي خاصي به گستردن ذهن خود و يا رسيدن به سطح نويني از آگاهي نداشتند؛ تا اين که يک روز همه چيز دگرگون مي شد. جالب ترين خصوصيت کتاب اين بود که مي گفت چه گونه در زندگي هرکدام از اين افراد، يک لحظه ي جادويي منحصر به فرد وجود داشت که آن ها را وادار مي کرد در جست و جو ي رؤيا ي خود از بهشت ، به راه بيفتند..
امروز دو تا خبر بد شنيدم؛
يکي هک شدنِ پست الکترونيک دوستم و ديگري هم شفا..
هک بوده و هست.. هست و بوده.. اما..
حرف هاي اين هکر ـه، درست يا غلط ، فرقي نداره
حرف هاي شفا ، درست يا غلط.. اصلاً فرقي نمي کنه
اما به نظر من، بايد اون قدر آزادي باشه،
تا همه چيز در کنار يکديگر وجود داشته باشه..
يه کتاب خونه مي تونه پر باشه از انواع کتاب ها..
بايد هر کس اون آزادي رُ داشته باشه، تا ابراز عقيده کنه
حالا هرکي خوشش مياد مي ره وبلاگ شفا رُ مي خونه
هر کي هم نه ، مي تونه بره يه بلاگ ديگه بخونه..
اگه اون کسي که خودش رُ نادرهکر مي دونه،
يه کم بر حرف خودش بود، اگه دليلي داره..
اگه مستنداتي داره که اونجوري اظهار نظر مي کنه؛
حتماً يه وبلاگ مي ساخت و به مناظره با شفا مي پرداخت.
مسلماً اين کار فعلي ش ، تنها عارضه اش اينه که؛
«شفا» دوباره نوشتن رُ از جاي ديگه يي شروع مي کنه،
و طرفدار هاش ، بيشتر مي شن و بيشتر.
ظاهراً اين هکر عزيز باز هم بدون فکر عمل کرده..

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۰

.
در سلول سردم منتظرم که زنگ شروع به صداکردن مي کند
گذشته ام را بازتاب مي کند و وقت زيادي ندارم
چون ساعن پنج مرا به حياطِ دار مي برند
ذرات زمان براي من به کندي مي گذرند
.
وقتي کشيش مي آيد تا برايم آخرين دعاها را بخواند
به آن طرف ميله هاي زندان نگاه مي کنم
به دنيايي که براي من خوب نبود
.
ممکن است اشتباهي رخ داده باشد
چيرگي بر ترسِ غالب ، سخت است
آيا اين واقعاً پايان يک نارؤياي ديوانه وار است
.خواهش مي کنم يک نفر به من بگويد خواب مي بينم
سخت است که نخواهي جيغ بکشي
ولي کلمات از من فرار مي کنند وقتي مي خواهم حرف بزنم
اشک هايم جاري مي شوند ولي براي چه مي گريم
از اين ها گذشته آيا من از مرگ مي ترسم
باور ندارم که آن جا هرگز پاياني وجود ندارد
.
وقتي راه مي روم تمام زندگيم جلوي چشمانم است
و با اين که آخرش نزديک است متأسف نيستم
روحم را مي گيرم چون آرزوي پرواز دارد
.
حرف هايم را به خاطر داشته باش باور کن روحم زنده است
پس خواهش مي کنم ناراحت نباش که من رفته ام
من فراتر رفته ام تا حقيقت را ببينم
.
وقتي بفهميد زمان همان نزديک دستتان است
آن وقت ممکن است بفهميد
که زندگي پست فقط توهمي عجيب است
که زندگي پست فقط توهمي عجيب است
امروز مجتبا از وبلاگ پرسيد..
دوست دارم اضافه کنم که؛ آره! مي نويسم..
چون مخاطبم آدرس وبلاگ رُ داره..
اگه اون هم نخونه، کسان ديگري هستن..
اگه هم هيچ کس نخونه، حداقل خودم که نوشتم؟!
نه! براي خودم نمي نويسم..
فقط مي نويسم..
و الآن براي Sepehr ، هرچند اون وبلاگ من رُ نمي خونه،
اما ظاهراً اين بلاگ تنها جايي که اون رُ مي شناسه..
اندازه من.. ..من! ..من؟
فکر کنم الآن همون حالي ام که اگه دوستم بود
مي گفت؛ باز هم به هم ريختي..؟!
آره..؟! همين رُ مي گفت..؟! نمي دونم...
.. او به درستي منظور دکتر ايگور را درک کرده بود، همان طور
که فــهـميده بود؛ هر چند هـــمـــيـــشـــه احسـاس محبوب و
محفوظ بودن کرده است، عنصري را که براي تبديل آن عشـق
به يک رستگاري لازم است ، کم دارد: ..بايد به خودش اجازه
مي داد کمي ديوانه تر باشد.
واي... نه!!
اون جوري که من شنيدم، قراره از تقريباً فردا ، تلفن هاي اين
منطقه change بشه و حتماً مي دونين يعني چي..؟!
جمعه که تعطيله ، از بعدش هم تا 72 ساعت ، تلفن قطع ـه
و بعدش هم با يک پيش شماره ي جديد..
خلاصه اگه ديدين يکي/دو روز نيومدم، sorry !
و يک مشکل اساسي:
به نظرتون چه کارِ ديگه يي از دستم بر مياد..؟!
الآن ديگه تنها چيزي که Sepehr مي گه اينه: ازت متنفرم..
.............................................................................
.............................................................................
.............................................................................
3 تا خط، چون 3/خرداد ، قشــنگ ترين تاريخي يه که بلدم.
در مورد عيد نوشته.. اگه خواستين يه سري بهش بزنين..
مهسا رُ هم که مي شناسين..؟! اين وبلاگش ـه!!
^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^ ^
برابر گزارش های رسيده، اکران نوروزی
از هشتم فروردين آغاز خواهد شد ، ظاهرا چهار فيلم اصلی
که برای چهار گروه سينمايی در نظر گرفته شده اند فيلم های
«شام آخر» ، «من ترانه پانزده سال دارم» ، «مزاحم» و
«قارچ سمی» است. توصيه مي کنم از دست ندين شون!!!!
امروز مجتبا رُ ديدم..
کلي پاي اينترنت و ميل بودم..
و اين سايت رُ پيدا کردم..
ـهَ ـهَ ـهَ! با راغب کچل هم دعوام شد..
مثل ديوونه ها.. يه کارايي کرد که..
اميدوارم کسي که من باهاش صحبت مي کردم، ببخشه..
ديگه ، منتظر جواب Sepehr موندم..
( آخه قرار شد وقتي از مسافرت برگشت، بهم بگه..)
و خلاصه در نبودِ خواهرم، کلي خوش گذروندم..
البته منظورم از خوش گذروني آطن ها نبود آ !!
بالاخره يه سر با بچه ها رفتيم خيابون گردي..
( پليس هم گذاشت دنبالمون اما فرار کرديم.. )
براي فردا هم خونه ي اشکان دعوت شدم..
با کينگ-کنگ (افشين) آشتي کردم..
با Sepehr حرف زدم..
و کلي کارهاي خوبِ ديگه..
جمعه ي خوبي داشته باشين!
اندر احوالاتِ شرکت مخابرات..!!
راستش من خيلي با مخابرات خوب نيستم، چون مدام تلفن مون
مشکل داشته و داره.. و اژن رُ بدون غرض ورزي مي گم:
حتماً شما هم دبيت کارت رُ شنيدين..؟!
يا شايد هم از کارتِ دبيت استفاده کرده باشين..
خُب، لابد اين رُ هم مي دونين که هر باجه تلفن ي اون رُ قبول
نمي کنه و خودِ دستگاهِ تلفن هم بايت دبيت باشه..
براي همين لطف کردن و روشون نوشتن.. (مثلاً دبيت ابوذر)
اما چيزي که من امروز ديدم، جالب بود؛
بيشتر از 10 تا کيوسک تلفن سکّه اي که روش اين رُ نوشته بودن!
آخه يعني چي..؟! اولاً کي به تلفن سکه اي گير داده که اين ها..
دوماً يعني چي که اين تلفن ها دبيت کارت اند..؟!
يعني تلفن سکه اي با کارت هاي دبيت هم کار مي کنه..؟!؟!؟!؟
من که به نتيجه اي نرسيدم..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!



خُب ، ناصر هم داره از جمع مون ، از بلاگستان ميره..
مسلماً اون اصلاً من رُ نمي شناسه..
اما اميدوارم ، هميشه شاد و موفق باشه..
چه اين جا بنويسه ، چه تو قلبش..
ـهَ ، ـهَ ، ـهَ !!!
خودتون ببينين.. ايناهاش
اگه خواستين به توضيح تاريخ 25 فوريه فرزين هم مراجعه کنين!
+
ظاهراً باربد حالش خيلي خوب نيست..
اميدوارم هرچه زودتر همه چيز براش جور شه..
جديداً وبلاگم رُ ديدين..؟!
خيلي عوض شده.. نه..؟!
خوشحال مي شم نظرتون رُ در موردش بدونم.
آخرين تغيير ، javascript ِ موس بود که کارِ
دوست خوبم ، فرزين ـه.. ( و اين هم بلاگ خودشه)
HTML و غيره رُ بلده و خلاصه اين که وارد ـه!
اگه سؤالي داشتين، مي تونين ازش کمک بخواين..
در مورد بحث جبر اختياري يا اختيارِ اجباري که آزي مطرح کرده؛
مي خوام به کتابِ «چهار اثر از فلورانس اسکاول شين»
-کتابي که تا حدودي قبولش دارم- اشاره کنم..
مي دونين..؟! من هم تا حدودي قبول دارم که اين دنيا
به اون شکلي که همه فکر مي کنن وجود نداره..
تنها يک عالَم وجود داره و اون هم از ذهن آدم نشأت مي گيره.
اگه ما يه اپسيلون هم قدرت داشته باشيم،
از ذهن و فکر مون ـه و جملات تأکيدي رُ قبول دارم..
نقش و طرز کار اين جور روانشناسي رُ درست مي دونم..
پس اگه من بخوام فلان بشه، حتماً مي شه ، مگه اين که
واقعاً از صميم قلب نخواسته باشم..
آره ما آزاديم.. دنيا دست ماست.. اختيار از اين بيشتر..؟!
نه تنها کارِ خودت ، بلکه دنيا دست تو ـه..
اما از جهتي ، قبول دارم ، کسي/فرشته اي/چيزي/خدايي..
دقيقاً بالاي سرِ من هست که از من بيشتر مي دونه..
از آينده و گذشته خبر داره.. همه ي "اتفاق ها" رُ مي دونه
و فقط خوبي من رُ مي خواد..
اون به جاي من تصميم نمي گيره ، تصميم با منه ،
اما اون راهِ رسيدن رُ برام هموار مي کنه..
هميشه از من يه قدم جلوتر ـه و مي دونه اون چيزي که من
"خوب" مي بينم ، "بد" ـه و من رُ از اون دور مي کنه..
شايد هم همين طرز فکر باعث شده خيلي رو دنيا ،
رو اتفاق هايي که برامون مي افته ، حساس نباشم..
اگه تاکسي گيرم نيومد و دير رسيدم ،
لابد نبايد زود مي رسيدم..
و هزار تا اتفاق ساده ي ديگه..
تا باقي مسائل دنيا..
نمي دونم..؟! شايد هم اين يه طرز فکر غلط ـه ، تا شونه
خالي کنم و همه ش رُ بندازم گردنِ همون چيز/کس/خدا..
اما مي دونم که اين جوري ، زندگي قشنگ تر ـه..
مي بينم که اين جوري زندگي راحت تر و بهتر ـه..
و هميشه يک شخص/روح/خدا يي هست که باهاته و
کمک ت مي کنه.. هميشه.. هميشه.
هوووووووو هااااااااااا .... امروز چه روزِ خوبي بود!!!
اگه تا به حال، يک روز مدرسه خوش گذشته باشه، امروز بود.
خيلي کيف داشت(به کسر کاف)!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ديگه از فردا هم تو خونه ام.. البته مطمئناً تو خونه نمي مونم،
اما مدرسه ديگه تعطيل ـه تا 17 -ُم فروردين..
امروز روز خيلي خوبي بود..
صبح "..پدرام" رُ ديدم ، با Sepehr صحبت کردم(البته توجه بشه
که من باهاش صحبت کردم.. وگرنه اون که.. )
البته ، وقتي اومدم خونه ، مثل ديروز پشت درِبسته موندم
و رفتم کلّي نوار و کتاب و کارت خريدم..
راستي جريانِ مدرسه ي تيزهوشان رُ فهميدين..؟!
اون ها مدرسه رُ از ديروز تعطيل کردن..
جريان اين بوده که از طرف مدرسه ، بهشون اجازه دادن روز
سه شنبه ، ترقه بزنن و از اين حرف ها..
اين ها هم بعد از کلاس (وقتي کسي تو مدرسه نبوده..
نه معاون و نه مديري.. ) ترقه مي زنن و بالاخره چند تايي
هم مي ندازن طرفِ "فرزانگان" يي ها..
بهد هم که گشت مياد و اکثرشون رُ مي گيره و مي بره
کلانتري ولي عصر و...
اون ها هم چهارشنبه رُ تحريم مي کنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خُب! راستي يه خبر خوب..
امروز من و افشين (کينگ کُنگ) با هم آشتي کرديم..
مي دونين..؟! اين تنها فردي بود که من باهاش بد..
نه! بد نيستم.. فقط باهاش قهر بودم..
و امروز اومد و گفت سالِ جديد اومده و ببخشيد
و خلاصه با هم دوست شديم...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
امروز کلي راه رفتم تا مثلاً برم صندوق پستي رُ چک کنم
وقتي رسيدم ، يادم اومد کليدها م رُ گم کردم..
کلي حالم گرفته شد..
الآن دارم «عشق الهي / Agape» آخرين اثر عصار رُ گوش
مي کنم.. يادم باشه بعداً در مورد Agape کلي حرف دارم!
چهارشنبه (20 -ُم ) هم که نشست سپيد بود..
(نشست فصلي هنرمندانِ شيراز) و با اجراي آقاي ساکت..
خيلي دلم مي خواست مي بودم..
any way ، اون جوري که شنيدم ، خيلي باحال بوده..
اين هم از اين!!
راستي اين روزها خبر خاصي ، نشستي ، کنسرتي ،
اجرايي و سمينار ديگه يي نيست..؟!
اگه هست لطفاً من رُ هم خبر کنين..
البته به غير از جمعه.. که دوست من.. ولي خود من :(
خُب! امروز هزار بار عيد رُ تبريک گفتم؛
به شما هم تبريک مي گم و اميدوارم سالِ جديد ،
سالِ بسيار خوبي براتون باشه..
سالي پر از دوستي و مهر و عشق و شادي..
سالي مملو از موفقيت و پيروزي و ترقي..
به بهترين آرزو ها..
امروز اون قدر خوشحالم که فکر کنم هاله ام
خيلي شفاف و چندين متر شده باشه..!!!!!

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۰

هر کي از طرفدارهاي گروه هاي موسيقي (Heavy/Metall)ِ زير ـه
مي تونه رو اسمِ گروه کليک کنه تا به سايت مورد نظرش برسه..
BESEECH ، BOLT THROWER ، BORKNAGAR ، BURZUM
DIMMU BORGIR ، DIMMU BORGIR ، EMPEROR
ENTOMBED ، GAMMA RAY ، HELLOWEEN ، HYPOCRISY
IN FLAMES ، LAKE OF TEARS ، MARDUK ، MARTYR
MAYHEM ، SLAYER ، THERION ، TOTENMOND
TRISTANIA ، VADER ، VENOM ، VOIVOD
..پس از مـدتـي گفت: "مـي دانم چه گونه ميان حال و گذشـتـه
سـفـر کنم. با جـهان ارواح آشنـا هستـم، و با نيروهايي چـنـدان
خيره کننده يــگـانـگــي يافته ام که واژه هاي تـمـامـي زبان هاي
دنيا براي توضيح آن ها کافـي نيستند. شايد بگويم من معرفتي
خـامـوش از راهــي هـسـتـم که نـوع بــــشــــر را تا ايـن لـحـظـه
پيش آورده است.
, و چون هــمــه ي اين ها را مي دانم و يک اسـتاد هـستم، نيز
مي دانم که هرگز ، به راستي هرگز ، دليل نهايي هستي مان
را نخواهيم دانست. مي توانيم بدانيم؛ چه گونه ، ازکجا و ازکي
در اين جــهان هستيم. اما پـرســش «چرا؟!» همواره پرسشي
بي پاسخ خواهد ماند. هــدف اصلي معمار اعظم جـهان ، تـنها
به او تعلق دارد ، و نه به هيچ کس ديگر.
, فـقـط شـجـاعـان ، آن هايي که با سنت خورشيد و سنت ماه
آشـنا هستند، تـنـها پاسخِ مـمـکـن به اين سـؤال را مي دانند:
.................................................................... نمي دانم.
, شـايد در وهـله ي اول، اين ما را دچار هـراس کند، ما را دربرابر
جــهــان، تمامي موجودات جهان، و خودِ مـعـنـاي هـسـتـي مان
وا نـهاده بر جاي بـگـذارد. امـا پـس از گذر از نـخـسـتـيـن هراس،
انـدک انـدک به يــگـانـه راه حلّ مـمـکـن عادت خواهـيم کرد:
تعقيب رؤياهايمان. شهامت در برداشتن گام هايي که هميشه
آرزوشان را داشته ايم، تنها شيوه ي ابراز اعتـماد ما به خداونـد
است.
, از لحظه اي که اين را بپذيريم، زندگي براي ما معناي مقدسي
خواهد داشـت و همان هيجاني را تجربه خواهـيم کرد که مـريـم
مـقـدس هنـگامي تجربه کرد که در يکي از شـب هاي زنـدگـي ِ
معمولي اش ، بيـگانه اي بر او ظاهر شد و به او پيـشنهادي کرد
مادر مقدس گفت: «اراده ي تـو انـجام گـيرد.» چـون دريافتـه بود
عظـيم ترين تـجربه ي ممکن براي انـسان، پذيرش اسـرار است.
چه بوي خوبي.. بوي سالِ نو ، بهار ـه!
داره از راه مي رسه..
چه خوبه که تو اين چند روزِ آخر سال
همه ي چيزهاي بد رُ از بين ببريم..
و يه خونه تکوني حسابي براي مغزمون
و قلبـمون در نظر بگيريم.
اميدوارم که امسال، سالِ بسيار خوبي
براي همه باشه.. همه..
سفر دور
سفر دور که در آن
نقطه اي مي شويم
در بي پاياني اميد..
و هرگز باز نمي گرديم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۰

اوه! معبود من! کامپيوتر من! وبلاگ من! سلام!
اون قدر بهش دلبستگي پيدا کردم که شدم مصداقِ؛
..مرا يک لحظه بي آن نشايد
واي! دارم خفه مي شم..
يک ريز دارم سرفه مي کنم.. ديگه گلوم پاره شد!!!
کلافه شدم.. يا بهتر بگم: ديوونه شدم..!!!!!!!!!!!!!!!
خُب از اين حرف ها گذشته؛ خوش گذشت..؟!
همه تون -هنوز- سالم اين..؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شما رُ نمي دونم، اما از نظر من؛
امسال، فقط ترقه بود و فشفشه..
من که اصلاً آتش نديدم، چه برسه بخوام از روش بپرم!
و نه آهنگ و رقص و شادي..
any way ، بالاخره چهارشنبه سوري هم گذشت..
«سرخي من از تو ، زردي تو از من» گفتين..؟!
تموم شد..؟! هر چي ترقه داشتين زدين..؟!!!
اميدوارم به همه تون خوش گذشته باشه..
آه! اين سرفه هاي لعنتي..
گلوم که در حد پاره شدن ـه و کلي درد مي کنه
صدام هم شده بلانسبتِ خروس!
مامان که مي گه ازبس خودت رُ ضعيف کردي..
ـهَ ـهَ ـهَ ! يه چيزه جالب بگم بخندين؛
ديشب ، من رفتم تو اتاقم ، در رُ بستم،
نوار رُ روشن کردم، پنجره رُ باز ، و شروع کردم به خوندن.
صبح اِش فهميدم که گويا
شب هم همين جوري ، خوابم برده..
خلاصه اين که صبح ، خيلي منگ بودم..
و به طرز فجيحي تلوتلو مي خوردم..
من اين پاتيل بودن رُ گذاشتم به حسابِ کم خوابي و
سرگيجه ام رُ هم به مريضي م ، مربوط دونستم..
تو مدرسه هم، زنگ اول آز داشتيم، من هم مثل مست ها
رو لبه پنجره کلاس مون دراز کشيدم و نرفتم آزمايشگاه.
عادي يه، بچه ها ديگه عادت کردن، مثل بچه خوب ها،
ساکت شدن تا من بخوابم..
و تازه زنگ دوم بود که يه کم سرِحال شدم..
ظهر که برگشتم خونه، فهميدم ديشب مشعلِ چراغِ ديواري
( از اين گازي ها که وقتي برق مي ره روشن مي کنن )
خاموش شده و گاز خونه رُ برداشته بوده..
من که حاليم نشد و از خونه اومدم بيرون،
اما خواهرم يه کم حالش بد شده بود
جالبه.. نه..؟! اگه من پنجره ام رُ باز نکرده بودم.. ـهَ ـهَ ـهَ!
از اون جايي که مي گن؛ گذشته براي آن است که انسان
توشه اي از عبرت براي آينده ي خود بردارد..
يادتون باشه اگه حالتون خوب نبود،
حسابي قاتي کرده بودين، پنجره رُ نبندين!
خلاصه از ما گفتن..!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
روز هاي خوبي رُ براتون آرزو مي کنم.. تا بعد..
خُب! امشب چهارشنبه سوريه!!!
(يه سوال؟ امسال به خاطر محرم.. يه هفته افتاد عقب
سال ديگه چه طور..؟! بگين تا از قبل برنامه ريزي کنيم
مثلاً مي تونيم آخرين چهارشنبه ي دي ماه بگيريم..!)
الآن با دوستم صحبت مي کردم..
و قراره حالم خيلي بهتر بشه..
هرچند فعلاً هدفي ندارم، اما دارم ميرم بيرون،
شايد برگردم، بعد بريم يه جاي خوب..!!!!!!!!!!
روز خوبي داشته باشين..
..در ادامه ي تحريمات ايران (از طرف امريکا!!)
شاخه ي دانشجويي IEEE ي ايران تعطيل شد!
پول ثبت نام امسال رُ هم گويا ميل فرمودن..
راستي دارن سايت هاي ايراني رُ هم جمع مي کنند..
(از وبلاگِ پيامبر جديد)
نمي دونم مثل من "عشق گربه" هستين يا نه..؟!
اما يه سايت هست که.. نه! نمي گم که چي..
فقط همين قدر که اسمش "گربه دات کام" ـه!
من که نرسيدم کاملاً همه ش رُ بگردم،
خودتون تست اِش کنين..
راستي! اين «جنيفر کونلي» که هودر خان خودشون رُ
براش مي کُشن ، اين ـه ..؟! :-/
يه وبلاگِ متفاوت.. از نظر من که جالب بود..
وبلاگِ خانم حياتي رُ مي گم..
يه سري لينک هم داشت که بد نبود، مثلاً اين نوشته..
امروز Sepehr يه ميل داد..
شايد براتون جالب باشه بدونين کسي که
يک سال ، تنها فکر و حرف من بوده، چي نوشته؛
از آشنايي با شما خوشحال شدم، موفق باشين.
نمي دونم.. شايد چند روزي با وبلاگ خداحافظي کنم.
پس عيد رُ بهتون تبريک مي گم؛
از آشنايي با شما خوشحال شدم، موفق باشين.
......................................................................END

دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۰

پاسخي هست که روزي خواهيم دانست
و تو از او خواهي پرسيد، چرا بايد مي رفت
ما زندگي مي کنيم و مي ميريم، مي خنديم و مي گرييم
و تو بايد درد ها را از خود دور کني
پيش از اين که بتواني دوباره زندگي را شروع کني
پس بگذار شروع شود، دوست من، بگذار شروع شود
بگذار اشک هايت از قلبت جاري شود
و وقتي به چراغي در شب هاي تاريک نياز داشتي
مرا همچون آتشي در قلبت نگه دار
همچون آتشي در قلبت
رودي هست که به دريا مي ريزد، تو تا ابد با او خواهي بود
ولي ما که مي مانيم باز هم اين جا به تو نياز پيدا مي کنيم
پس او را در خاطرت نگه دار
و بگذار تمام سايه ها ناپديد شوند
آري بگذار شروع شود، دوست من، بگذار شروع شود
بگذار اشک هايت از قلبت جاري شود
و وقتي به چراغي در شب هاي تاريک نياز داشتي
مرا همچون آتشي در قلبت نگه دار
بگذار اشک هايت از قلبت جاري شود
و وقتي به چراغي در شب هاي تاريک نياز داشتي
مرا همچون آتشي در قلبت نگه دار
همچون آتشي در قلبت




ايليّا مدت زماني طولاني به ديوار اتاقش خيره ماند. سرانجام
تصميم گرفت فرشته اش را طلب کند.
, گفت: "روحم در خطر قرار دارد."
, فرشته سخني نگفت. ايليّا مردد بود که به گفت و گو ادامه دهد،
اما ديگر خيلي دير شده بود؛ نمي توانست بدون دليل او را احضار کند.
- وقتي با آن زن هستم، احساس خوبي ندارم
, فرشته پاسخ داد: "درست برعکس، و اين حالت تو را ناراحت مي کند
زيرا نمي تواني او را دوست بداري."
ايليّا شرمنده شد، پرا که فرشته از اعماق روحش آگاه بود.
, گفت: "عشق خطرناک است."
, فرشته پاسخ داد: "خيلي. که چه؟"
, و به ناگاه ناپديد شد.
, فرشته ي او هيچ يک از ترديدهايي که روح ايليّا را عذاب مي داد، نداشت.
بله، ايليّا مي دانست عـــشــق چيست. پادشـاه اسـرائيل را ديده بود که
به خاطر ايزابل - شاهزاده ي صيدون - که قلبش را فتح کرده بود، خداوند را
ترک گفته بود. در حديث آمده بود که شـاه سـليمان به خاطر زني بيـگانه
چيزي نـمانده بود سـلطنت را از دسـت بدهد. شــاه داوود يکي از بهتـرين
دوستانش را به سراي مرگ فرستاده بود، زيرا عاشق همسر او شده بود.
فلسطــيان ، به خاطر دليـله ، سامسـون را به زندان انداخته و چشمانش
را درآورده بودند.
, چه طور مي تـوانسـت نداند عـشـق چيـست؟ تاريــخ پر از مثـال هـاي
مصيبت بار بود. و حتا اگر او دانشي درباره ي کتاب مقدس نداشت، مثالِ
دوستانش، و دوستانِ دوستانش را داشت که در شب هاي انتظار و رنج
گـم شده بودند. اگر همسري در اسرائيل مي داشت، تـرک سرزمين اش
هنگامي که خداوند فرمان داد، دشوار مي بود و اکنون مُرده بود.
, انديشيد: "بيـهـوده اقدام به اين نبرد مي کنـم. در اين سـتـيـز، عشق
پيروز خواهد شد، و من در تمام روزهاي عمرم او را دوست خواهم داشت.
خداوندا مرا به اسرائيل بازگردان تا هرگز مجبور نشوم احساسم را به اين
زن بيان کنم. زيرا او مرا دوسـت ندارد و به من خواهد گفت قلبــش درکنار
بدنِ شوهرِ دليرش مدفون شده است."

بعضي موقع ها ، واقعاً مي مونم بايد چه کار کنم..
اصلاً نمي تونم درک کنم؛ چرا؟!
چرا اين اتفاق افتاد..؟! چرا اين جوري شد..؟!
واقعاً مي گم: عقلم بيشتر از اين نمي تونه تجزيه و تحليل کنه.
شايد هم مشکل از منه..
آره! شايد اين چند وقت ، اون قدر دُر و بر م رُ شلوغ کرده بودم
که خيلي ها رُ فراموش کردم..
نه! من هيچ وقت فراموشش نکردم.. هيچ وقت..
شايد بهتر باشه ، بذارم همه چيز به ميل اون باشه..
هر چي اون بگه..
حتا اگه پذيرفتن ش برام سخت باشه..


دشت ها چه فراخ
کوه ها چه بلند
در گلستانه جه بوي علفي مي آمد
من در اين آبادي ، پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد ، پي نوري ، ريگي ، لبخندي
پي باغي که در آن ، دست ها گُل بدهند
شايد هم
پي نيلوفر زيباي خرد مي گشتم
*
پشت تبريزي ها
غفلت پاکي بود ، که صدايم مي زد
*
پاي نيزاري ماندم ، باد مي آمد ، گوش دادم
چه کسي پنهان آيا ، حرف مي زد با من
سوسماري لغزيد
راه افتادم
پنجه زاري سرِ راه
بعد ، جاليز خيار ، بوته هاي گل-رنگ
و فراموشي خاک
*
لب آبي
گيوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب؛
«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشيار است
نکند اندوهي ، سر رسد از پسِ کوه
چه کسي پشت درختان است
هيچ : مي چرد گاوي درکرد
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند ، که چه تابستاني ست
سايه هايي بي لک
گوشه اي روشن و پاک
بچه هاي حساس! جاي بازي اين جا ست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست ، سيب هست ، عرفان هست
و دميدن ، و تماشا
آري
تا شقايا هست ، زندگي بايد کرد
در دلم چيزي هست ، مثل يک بيشه نور
, مثل خواب صبح دم
و چنان بي تابم ، که دلم مي خواهد
بدوم تا بن دشت ، بروم تا سرِ کوه
دورها آوايي ست ، که مرا مي خواند.»
عيد عيد عيد عيد عيد عيد عيد عيد عيد عيد عيد عيد
آره! عيد هم داره از راه مي رسه و..
چه قدر خوبه که امروز (دقيقاً و فقط و حتماً امروز) با
خودمون عهد کنيم..
عهد کنيم از اين به بعد «آدم» باشيم..
عهد کنيم به همه احترام بذاريم و همه رُ دوست بدونيم.
کينه ها و انتقام ها و خاطراتِ گذشته رُ دور بريزيم
مطمئن باشيم اگه کسي کار اشتباهي کرد،
لابد عقل ش بيشتر از اين کفاف نمي ده،
ما بزرگواري کنيم و ببخشيم اِش..
ديگه با هيچ کس دشمن نباشيم و همه رُ دوست بداريم.
جمله ي مهاويرا رُ هيچ وقت از ياد نبريم که
"آن که همواره به حقيقت توجه دارد، با همنوعانِ خود
به مهرباني رفتار مي کند."


اين روز ها ، تو مدرسه مون دارن خودشون رُ مي کُشن
بلکه ما روزهاي آخر سال رُ بريم مدرسه..
هي امتحان پشت امتحان.. حرف پشت حرف..
ما هم بعد از اين همه حرف و حديث، ديروز يه نامه نوشتيم که
ما رفتيم! اگه خواستين شما هم بياين..
و متذکر شديم که از شنبه، مدرسه تعطيل!
زيرش هم 90 تا امضا..
تا ببينيم چي مي شه..
البته من که اين ترم خيلي جيم-زدن هام زياد شده..
الآن هم دنبالِ جور کردن گواهي بودم. فکر مي کنين از کجا؟
از «بيمارستان و زايشگاه شــــفــا» ،
طرف مي گفت بنويسم چه ت بوده..؟!
گفتم نمي دونم؛ سرماخوردگي ، مسموميت ، مُردگي..!!!!
خيلي جالبه! بيمارستان -به اون عظمت- فقط يه سردخونه
داره.. سردخونه که نيست.. مثل يخچالِ بستني فروش ها
يه کمد دو طبقه.. بيشتر مسخره است تا مثلاً ترسناک..
بيمارستانِ خوبيه. مي تونم بگم بهترين بيمارستان شيرازـه



از همه پوزش مي خوام، اما احتمالاً به دلايلي
بايد با خودم باشم..
و مسلماً on هم نخواهم شد..
تا قبل از عيد ، حتماً بر مي گردم، اما خُب..
اين رُ "..پدرام" برام فرستاده ؛
بي آن که خود بدانيم
ما نيز
گامي به سوي بهار
بر مي داريم
و بهار را مي خوانيم
از اين روست
که بهار
به سوي ما مي آيد
و در دل هاي ما آشيانه مي کند.
تبارِ بشريت.. نژاد انساني.. يا همون Human Race..
چه قدر مي تونه پست باشه.. چه قدر مي تونه پست بشه..
اين از اون مواردي يه که اگه رفع ابهام هم بشه،
باز مبهم ـه ، در عين بديهي بودنش؛
يه جواب بيشتر نداره. اون هم بي نهايت ـه ..
شايد باعث ناراحتي مون بشه، شايد هم بي تفاوت باشيم،
اما مطمئناً وجودش رُ نمي شه انکار کرد..

..دختر از پله ها ، بالا مي آمد
كوله پشتي اش روي دوشش بود
. دلش توي آن جا به جا مي شد
. دختر يواش يواش از پله ها بالا مي آمد
مي خواست آمدنش طول بكشد
پله ها كه بالاتر مي امدند ، ابرها بيشتر مي شدند
..او خوشحال بود كه اينقدر ابر ، آن بالاهاست

(از وبلاگ دختر شمالي)
براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که دوست بدارد، قلبي که دوستش بدارند
قلبي که هديه کند، قلبي که بپذيرد
قلبي که بگويد، قلبي که جواب بگويد
قلبي براي من، قلبي براي انساني که من مي خواهم
تا.. تا انسان را در کنار خود حس کنم
آري براي زيستن، دو قلب لازم است.

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۰

خبر هايي از دنياي کامپيوتر..
البته 100% به فارسي!!!!!!!!

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۰

من عاشقم!
آره! عاشقِ دوستم ، عاشقِ خدام ، عاشقِ کشورم
عاشقِ مردم ، عاشقِ.. خودم!
آره! فرقي نمي کنه؛ چه اون فردي که تا سه ساعت ديگه
قراره در فقيرترين منطقه ي افريقا ، در اُوج بدبختي بميره
يا شخصي که تازه اول خوش گذروني ش تو امريکاست و
بهترين چشم انداز زندگي دربرابر افق ديدگانش قرار داره..
نه! فرقي نمي کنه.. "..پدرام" ، Sepehr ، دوستم ، دوستش
کينگ کنگ ، اشکان ، سقراط ، پائولو ، محمد ، هيلده
عيسا ، شاملو ، هريس ، ون گوگ ، کيتارو ، ورونيکا ، گوته
بتهون ، بريدا ، افشين ، علي ، آلبرتو ، رون ...
مهم نيست چي.. کي.. چرا.. چه طور..
مهم اينه که هسـتم ، هسـتي ، هسـت
مهم اينه که هستيم ، هستين ، هستن
کاش مي شد هر روز معجزه ي حيات رُ به خودم يادآور مي شدم
کاش مي شد هر روز ، هر لحظه ، هميشه
دريچه ي قلبم رُ به جهان و جهانيان مي گشودم
و هزاران بار زمزمه گر «عشق» ، «دوستي» ، «نيکي» ،
«صميميت» و «مهرباني» مي شدم..
خوشحالم از اين که هستم. مهدي يا پرهام ، فرقي نداره.
به ياد جمله اي از تاگور مي افتم
:: هر کودک
:: با اين پيام به دنيا مي آيد
:: که خدا هنوز
:: از دست انسان نوميد نيست.

باز هم بگين چرا غرب زدگي..؟!
چرا گرايش به فرار مغزها..
تقصير من چيه؟ خودتون ملاحظه کنين!

يک افسانه ي پروي در مورد شهري مي گويد که همه ي ساکنان آن
خوشبخت بودند. آن ها هر طور مي خواستند رفتار مي کردند
و به خوبي نيز با هم کنار مي آمدند.
اما شهردار غمگين بود زيرا چيزي براي رياست کردن نداشت.
زندان ها خالي بود، دادگاه هميشه بدون شاکي بود و دفتر اسناد رسمي
نيز کاري براي انجام دادن نداشت زيرا قول ساکنان شهر از کاغذ ثبتي
محکم تر و باارزش تر بود.
يک روز شهردار براي ساختن يک محوطه در مرکز ميدان اصلي شهر
چند کارگر را از دوردست ها خبر کرد. به مدت يک هفته صداي چکش ها
و اره ها شنيده مي شد.
در آخر هفته شهردار همه ي شهروندان را به افتتاح اين محوطه دعوت کرد.
با تشريفات بسيار حصارهاي تخته اي برداشته شد و آن جا مي شد..
..يک چوبه ي دار را ديد.
مردم از يکديگر درباره ي وجود چوبه ي دار در آن جا پرس و جو کردند.
از آن به بعد همه با ترس براي حل مسائلي که قبلاً تنها طي يک توافق
دوطرفه حل مي شد، به دادگاه مراجعه مي کردند. آن ها به دفاتر اسناد رسمي
مي رفتند تا اسنادي را که قبلاً تنها جنبه ي قول شفاهي داشت ثبت کنند.
بالاخره به آن چه که شهردار گفته بود يعني ترس از قانون توجه کردند.
در اين افسانه آمده است که از اين چوبه ي دار هرگز استفاده نشد
اما حضور آن همه چيز را تغيير داد..
چرا بعضي از آدما فقط به دنبال شنيدن بعضي از كلمه ها هستند؟
چرا حاضر نيستند كمي چشماشون را باز كنند و به جاي شنيدن ببينند يا حس كنند؟
همه كه به يك شكل حرف نمي زنن ، يكي رك و راست حرفش را ميزنه،
يكي در لفافه ، يكي هم با رفتارِش نشون ميده كه تو دلش چي ميگذره..

+
صداي امريکا هم پس از راديو آزادي و بخش فارسي بي.بي.سي به
فارسي کردن سايتش، اون هم از نوع «يونکيد» اقدام کرده.. تبريک!!
فقط حيف که فونت عربي روش گذاشته.
اين امريکا ست.. اشتباه نيومدين!!
کافيه خودتون قضاوت کنين؛ شما بعد از ديدن اين..
البته + اين که يه سايت کاملاً رسمي و معتبرِ دولتي ايراني
رُ هم ببينين و از اون فيض ببرين..
و با ديدن نوشته هاي عربي و تصاوير زشت و فونت هايي
که داراي اشکال هاي زياد هست و غيره...
خُب! حالا شما کدوم يکي رُ به عنوانِ کشور قبول دارين؟
جالبه! فکر نمي کردم "تنها چند واژه" اين همه حرف داشته باشه!
ديروز دوباره حالم بد شد.. البته الآن بهترم..
بعد از ساليانِ سال، دوباره دارم هِي مريض مي شم
و گويا کمي وقت مي بَره تا عادت کنم..
اوه! اين اشتراکِ جديدم خيلي خوبه..
اگه خواستين ، پيشنهاد مي کنم از ماوراءآرا بگيرين.
البته من خودم از نمايندگي ش (زير خوابگاه قدس) خريدم..
و اين جوري که خانم ـه مي گفت؛ قراره براي عيد
سرويس ها ي 6 مگابايت بزارن!!! راست يا دروغش پاي خودش..
من هم بعد از مدت ها، يه سر بيرون رفتم..
مثلاً همين خيابون مشيرفاطمي؛
نزديک يک سال بود که حتا از تو خيابونش هم رد نشده بودم..
مثل اين آدم-نديده ها، فقط داشتم مردم رُ نگاه مي کردم :)
نمي دونم من طي اين مدت اين همه عوض شدم يا مردم؟
من که اين چندوقت فقط تو خونه بودم و جايي نرفتم
و ظاهراً روز به روز، فرهنگِ مردمِ مسلمانِ ملتِ شهيدپرورِ ما
ست که داره از دست مي ره..
اصلاً نمي دونم داريم به کدوم سَمت پيش مي ريم.. به قهقرا؟!
وقتي تو مدرسه خودمون.. بگذريم!
:: راحاب ::
در اثر ايمان بود که حصار شهر اريحا، پس از آن که قوم اسرائيل
به دستور خدا هفت روز آن را دُور زدند، فرو ريخت.
اما در آن ميان راحاب ، همراه اهالي اريحا کشته نشد، زيرا به خدا
و به قدرت او ايمان داشت و از فرستادگان قوم خدا به گرمي پذيرايي
کرد؛ اما ديگران حاضر نشدند خدا را اطاعت کنند.

نمي دونم راحاب رُ مي شناسين يا نه؟ اما اگه خواستين مي تونين
خودتون بفهمين اون چي بوده/کي بوده..
البته اگه انجيل دمِ دستتون هست! کافيه برين قسمت:
( نامه به مسيحيان يهودي نژاد -عبرانيان- # آيه 30 و 31 )
نمي خوام بگم مسيحيت يا اسلام.. نه!
تو قرآن هم از اين نمونه ها زياده.. اما من بلد نيستم..
خُب، امروز دوباره با دبير "قرآن و بينش اسلامي" مون دعوام شد..
معلم باحاليه! هر چي از دهنم اومد به درس و دين و غيره گفتم،
اون هم هِي سعي مي کرد مثلاً من رُ آروم کنه..
و در آخر هم زنگ خورد!!

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۰

اين هم ليست وبلاگ هاي شيرازي..
البته باربد زحمتش رُ کشيده ، نه من!!

راستي! شما از قضيه عابدزاده خبر دار شدين..؟!

حرف هايي از علي پهلوان (خواننده ي گروه آريان)

و همين طور ، آلبوم جديد محمدرضا شجريان..

باربي رُ که يادتونه..؟! حالا ايروني اِش رُ ببينين!!

تصاويري از مراسم پاياني بيستمين جشنواره فيلم فجر (بهمن 80)

دوست دارين آهنگِ زير آسمانِ شهر رُ بشنوين..؟!

آخرين خبر: افتتاح سايت سبکبالان..
کلّي وبلاگ گردي کردم!!
از حسِ غريب گرفته تا سايت هاي آيينه و غيره.
مي خوام پيشنهاد کنم اگه Real Player دارين، اين رُ از دست ندين.
خُب ، من دوباره حالم بهتر شد و شروع کردم به Link دادن..!!
راستي! شما تا به حال "طوطي ماهي" خوردين..؟!!؟!؟!؟!؟!؟
از لحاظ خوردن، تنها خوبي يي که داره، چون ماهي اقيانوسه،
به غير از ستون فقرات اِش ديگه تيغ نداره..
اما جالبي ش به اينه که (اصلاً به همين دليل هم اين اسم رُ داره..)
نه تنها دهان اش مثل طوطي يه،
بلکه رنگي يه!! آبي و سبز و قرمز..!!!
خيلي قشنگه..!!! و همين طور خوشمزه!
براي من که خيلي عجيب بود..
..هنگامي که استاد شنل آبي را به او مي پوشاند، به او گفت:
"هيچ شرم نداشتم."
- "اگر به خاطر شرم نبود، خداوند کشف نمي کرد که آدم
و حوا سيب را خورده اند."
استاد به طلوع خورشيد مي نگريست. انگار حواسش پرت
شده بود، اما چنين نبود. بريدا اين را مي دانست.
استاد ادامه داد: "هرگز شرم نداشته باش. آن چه را که زندگي
به تو ارائه مي کند، بپذير و سعي کن از جام هايي که پيش رو داري
بنوشي. تمام باده ها بايد نوشيده شوند، برخي فقط يک جرعه؛
و بقيه تمام تُنگ."
- "چه طور مي تونم اين را تشخيص دهم؟"
- "با طمع اش. فقط کسي که باده ي تلخ را چشيده باشد،
باده ي خوب را مي شناسد."


استاد خنديد.
- "تو با راه ات رو به رو شده اي. کمتر افرادي شهامت اين کار را دارند.
ترجيح مي دهند راهي را دنبال کنند که متعلق به آن ها نيست.
ًٍٍ ، همه يک عطيه روحاني دارند و نمي خواهند آن را ببينند. تو آن را
پذيرفته اي، رويارويي با عطيه ات، به معناي رويارويي ات با جهان است."
- "چرا اين کار لازم است؟"
- "براي ساختن باغ خداوند."
بريدا گفت: "من يک زندگي در پيش دارم. مي خواهم آن را مانند همه ي
مردم ديگر بزيم. مي خواهم بتوانم اشتباه کنم. مي خواهم بتوانم
خودخواه باشم. نقص داشته باشم. مي فهميد..؟!"
استاد لبخند زد. در دست راست اش شنل آبي رنگي ظاهر شد.
- "بي آن که يکي از مردم باشي، راه ديگري
براي نزديک بودن به آن ها وجود ندارد."

وقتي برگشت، منظره تغيير کرده بود. ديگر در يک بيابان نبود. در نوعي
مايع بود، که چيزهاي گوناگون و عجيبي در آن شناور بودند.
استاد گفت: "زندگي همين است. اشتباه کردن. در طول ميليون ها
سال، سلول ها دقيقاً به يک شيوه توليد مثل مي کردند، تا اين که
يکي از آن ها اشتباه کرد. و به همين دليل،
چيزي توانست آن تکرارِ بي پايان را تغيير دهد."
بريدا بهت زده به دريا مي نگريست. نمي پرسيد چه گونه مي تواند
در درونِ آب نفس بکِشد. تنها چيزي که مي شنيد، صداي استاد بود.
و تنها چيزي که به ياد مي آورد، سفر بسيار مشابهي بود
که در يک گندم زار آغاز شده بود.
استاد گفت: " همين اشتباه بود که جهان را به راه انداخت.
هرگز از اشتباه کردن نترس."
- "اما آدم و حوا از بهشت اخراج شدند."
- "و يک روز باز خواهند گشت. و اين بار معجزه ي آسمان ها
و جهان ها را مي شناسند. خداوند، وقتي توجه آن ها را به درخت
معرفت نيک و بد جلب مي کرد، مي دانست چه مي کند.
، اگر نمي خواست آن دو از آن بخورند، هيچ چيز نمي گفت."
- "پس چرا گفت؟"
- "تا جهان را به حرکت در آورد."

منظره دوباره به بيابان با آن سنگ دگرگون شد. بامداد بود و نوري
صورتي رنگ از افق بر مي آمد. استاد با آن شنل به او نزديک شد.
- "من ، در اين لحظه تو را تقديس مي کنم. عطيه روحاني تو
ابزار خداوند است. باشد که ابزاري نيک باشي."
بايد معذرت بخوام چون حالم اصلاً خوب نيست
و شايد طي اين چند روز نتونم بيام on
و يک خواهش هم از جمعِ بلاگستان دارم..
من به هيچ عنوان نمي رسم همه ي وبلاگ ها رُ بخونم..
( فکر کنم اين يک امر کاملاً طبيعي يه.. )
و مي خواستم خواهش کنم اگه کسي بلاگ من رُ خوند،
يه mail به من بزنه و آدرس وبلاگش رُ بده..
فکر نمي کنم کارِ سختي باشه..!!!!!!!!!!!!!
راستي! اينجا يه تست خودشناسي هست..
البته در اصل ، صورت ساده ي کارت هاي تاروت ـه
اگه خواستين امتحانش کنين..

پنجشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۰

خيلي وقت ها ، از همه چيز زده مي شم..
حتا از اينترنت و اي.ميل .. از خودم.. از بقيه..
ولي بعضي مواقع، اتفاقاتي پيش مياد ،
که دوست دارم زندگي کنم..
از دوستي که متنِ پايين رُ در قالب mail برام فرستاده،
با تمامِ وجود تشکر مي کنم. مرسي و ممنون!
. بعضي وقت ها آدم انگار در گيرودار زندگي ، يادش مي ره
واسه چي اومده و چه کارهاي بزرگي قراره انجام بده..
يادش ميره که..
. بعضي وقت ها آرزو مي کنم اي کاش اين از ياد رفتن ها
ياده آدم مي رفت.. ولي بعضي وقت ها اگه همين ياد رفتن ها
نباشه، سنگ روي سنگ بند نمي شه..
. ................
. چه قدر دوست داشتن قشنگه..
چه قدر عشق ورزيدن به اون هايي دوستشون داريم لذت بخشه..
اين که آدم بتونه در کمالِ صراحت با خودش خلوت کنه و ببينه که
خيلي ها هستن که دوستشون داره و اون ها هم دوستش دارن
خوبه.. چه قدر خوبه که کسي باشه که دلسوزت باشه..
کسي که هر لحظه احساس کني براش مهمي..
کسي که به تو اهميّت مي ده.. دوستت داره و دلش نمي خواد
که تو از دستش رنجيده خاطر باشي..
کسي که نمي تونه حتّا يه لحظه ناراحتي تو رُ ببينه..
کاش همديگر رُ مي فهميديم..
کاش سعي مي کرديم همه رُ دوست داشته باشيم..
کاش باور مي کرديم که توي قلب همه جايي براي دوست داشتنِ
ما وجود داره.. کاش باور مي کرديم که مي شه کاري کرد
که همه دوستمون داشته باشن.. همه با هم.. نه فقط يه نفر..
کاش باور مي کرديم که مي شه در يک لحظه براي
بـيـشــتـر از يـک نـفـر مـهـم بـود..
اگه باور مي کرديم که همه ي دوست داشتن ها، مثل هم نيستن
مي تونستيم همه ي اين ها رُ هم باور کنيم..
تنها چيزي که توي هـــمـــه ي دوست داشتن ها هست
اينه که همه شون قشنگن.. فقط همين.


منظورت چيه..!؟
امروز Sepehr حرف هايي مي زد که برق از سرم پريد..
من..؟! من..؟! من..؟! من..؟! من..؟!
نه! باور کن هرگز اين چنين فکر نکردم.. نه! هرگز.
نه! نه نه نه..

رؤياهاي بيکراني که انکارشان نمي توانم کرد
درک بيکراني مشکل است
نتوانستم آن فريادها را بشنوم
حتا در آشفته ترين خواب هايم.
.
خيس عرق و به حالتي خفتگي از خواب بيدار مي شوم
مي ترسم دوباره به خواب رَوَم
و رؤياها باز به سراغم بيايند
کسي پشت سرم است و نمي توانم حرکت کنم
تنديس کابوس شب پابرجاست
چه رؤيايي! آيا تمتم خواهد شد
يا بر آن چيره مي شوم؟
.
خواب ناآرام افکار مشوش
کابوسي تمام مي شود و کابوسي ديگر جوانه مي زند
چنان ترسيده بودم که نمي توانستم بخوابم
اما اکنون مي ترسم از اين خواب عميق که مرا در ربوده بيدار شوم.

حتا وقتي به بالاترين حدّ خود مي رسد
شب هاي بيقراري را ترجيح مي دهم
مرا به شگفتي و تفکر وا مي دارد
خيلي بيش از آن چيزي که من در حاشيه اش هستم وجود دارد
ترسم از آن نيست که در آن سو چه چيزي وجود دارد
مسئله اين است که قادر به واکنش نباشم
دلبستگي دارم ، مي توان گفت آرزومندم
ولي آيا دوست خواهم داشت که آنقدر عميق در درونم فرو روم؟
.
اينها همه نمي توانند تصادفي باشند
بسياري از مسائل بديهي هستند
تو به من گفتي که آدم بي اعتقادي هستي
روحاني؟ نه من هم نيستم
ولي آطا نمي خواهي حقيقت را بداني
که چه چيز آنجاست که دليل دارد
و بفهمي
که در کدام سمت هستي
عاقبت کجا مي روي
به بهشت يا جهنم؟
.
کمکم کن، کمکم کن تا حقيقت را دريابم
حقيقت وجوديم را بدون رؤيت آينده
نجاتم بده، از شکنجه هاي
روحي ام نجاتم بده.
.
مسائل پشت پرده بيش از اين هاست
يا به من بگو چرا وجود دارم؟
دوست دارم بينديشم به اين که، وقتي بميرم
آيا فرصت ديگري خواهم داشت
که بازگردم و حيات دوباره يابم
تجسّد دوباره يابم
و به بازي ادامه دهم
بارها و بارها و بارها.
سالِ شومي بود..
از اولِ امسال.. هر چي بود ، همه دانشگاهي ها..
اکثراً کساني که ، انسان بودن..
انسان هايي که تو دنيا تک بودن.
و شايد تنها اميد براي ادامه دادن..
باز هم يکي ديگه از اين انسان هاي پاک، خودش رُ از زندونِ
اين دنياي پست و سطحي ، آزاد کرد..
هرچند ما رُ تنها گذاشت، اما هيچ وقت فراموش نخواهد شد.
رفتارش الگويي بود براي زندگي، و حالا بيشتر.
عروجِ ملکوتي استاد قانع شيرازي؛
. دکتراي معماري و شهرسازي از پاريس ،
. فوق ليسانس هنرهاي تجسمي از پاريس،
. استادِ دانشکده معماري شيراز،
. دکــتـــــر حـمـــــيــد قــانــع شـــيـــرازي.
رُ به آزي ، ميترا و همه ي دوست دارانش تسليت مي گم.

چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۰

عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ؛
خيلي نمونده! کمتر از 14 روزِ ديگه.. عيد نوروز..
نکن ـه شما هم از اون مذهبي هايي هستين که مي خواين عزا بگيرَن..؟!
اميدوارم که نباشين!!
البته، به نظر من عقيده و آزادي هر کس بايد داراي مصونيت باشه..
اين که مي خواين عزا بگيرين، به خودتون و طرز فکرتون برميگرده.
و اصلاً هم به کسي (از جمله من) مربوط نمي شه..
مي دونين..؟! من معتقدم به تعدادِ آدم ها، بلکه بيشتر، ايدئولوژي
و نظر و عقيده ، طرز فکر و راه براي زندگي (و نه زنده موندن!) وجود داره.
خيلي هم برام جالبه، دليل و حرف هاي کسي که مثل خودم نيست رُ بشنوم.
اما نمي دونم چرا هيچ کس چيزي نمي گه!
چرا راهِ دور برم.. مثلاً همين راهپيمايي 22 بهمن.
اين جوري که من مردم رُ ديدم ، شنيدم ، درک کردم؛
فکر نمي کردم بيشتر از سه/چهار تا اتوبوسي که از خود اند، کس ديگه اي
هم بره و مثلاً بخواد اعلام کنه که از گفته ي بوش ناراحت شده..
اما اون همه آدم شرکت کرده بودن!
واقعاً اگه کسي با چنين طرز فکري هست، لطفاً يه mail به من بزنه..
يا موارد ديگه مثل پوشيدن چادر و غيره..
خُب ، امروز هم گذشت..
:( حيف که ديگه نمي تونم دوستم رُ ببينم..
حداقل تا يکي/دو ماه..
البته، اميدوارم اين جوري نباشه و مناسبتي پيش بياد..
Sepehr هم که ظاهراً با من قهره!
و اصلاً نمي دونم چرا..
اين چند روزه، اصلاً جواب نمي ده..
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
دلم مي خواد هزار بار آهنگِ I Live My Way رُ فرياد بزنم..
>.
بعضي وقت ها احساسِ خشم مي کنم
بعضي وقت ها که کاملاً تنهايم
بعضي وقت ها که احساس مي کنم احاطه شده ام
مثل اين است که همه ي درها بسته اند
حس مي کنم که يک زنداني بوده ام
حس مي کنم که ملعبه اي بوده ام
بگذار مردم درباره ام قضاوت کنند
وقتي که جاي من نيستند
>.
من بر زانوانم زيسته ام
در تلاش براي راضي کردن
حالا زمانِ تغيير است
>.
بعضي از مردم فقط وقتي خوشحالند
که مي بينند تو مي بازي
و براي آن ها هر روز
چون بستنِ تابوتي ديگر است
فکر مي کنم پاسخ را يافته ام
فکر مي کنم بالاخره مي دانم
ما فقط يک بار زندگي مي کنيم
من زندگيم را آن طور که خودم مي خواهم مي سازم
>.
من بر زانوانم زيسته ام
در تلاش براي راضي کردن
حالا زمانِ تغيير است
>.
تا آن طور که مي خواهم زندگي کنم
>.
من مثل خودم زندگي مي کنم
براي امروز زندگي مي کنم
و اهميتي نمي دهم که آن ها چه مي گويند.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>.


خيلي وقته دنبالش مي گردم..
مي دونستم هست.. اما کجا..؟!
شنيده بودم وجود داره ، ديدنش!
اما نمي دونستم کجاست..
نامه رُ به دست قاصدک سپردم ، تا برسونه به دستِ باد.
وقتي داشت مي رفت، اصلاً ناراحت و دلگير نبودم.
درسته که داشت از پيش من مي رفت ،
با باد مي رفت و بليت اِش يک-سَره بود..
اما داشت مي رفت که پيغام منُ برسونه.
به چه فکري مي افتين وقتي مي بينين کسي راز هاش رُ
با قاصدک در ميون مي ذاره..
پيام هاش رُ به اون ميده..
( شايد چون فقط اونُ امين مي دونه. )
اما در هر حال، قاصدک هميشه بوده و هست.
و براي همين هم انسان هميشه زنده بوده و هست.

نوري نيست - ما در دنياي ظلمات زندگي مي کنيم
شکّي نيست - همه چيز براي حرکت آماده است
ما مي خوابيم - تمام دنيا مي سوزد
دعا مي کنيم - به درگاه خداوند براي معامله اي بهتر
هيچ چيز پاک نيست - نه قبلاً بوده و نه حالا
همه چيز تلف شده است..
آيا اين همه ي آن چيزيست که آن جا ست؟
حالا مي توانم بروم؟
::
يهودا راهنماي من
در دل شب نجوا مي کند
يهودا راهنماي من
::
در جنگ ها بجنگ - در شعله ي افتخار بمير
به خانه برگرد - چون تکه گوشتي در زنبيل پلاستيکي
سجده کن - بهتر است براي آمرزش با خداي خودت خلوت کني
پس زانو بزن - و بگذار تيغ راحت تر ببُرد
هيچ چيز پاک نيست - نه قبلاً بوده و نه حالا
همگان تلف شده اند..
آيا اين همه ي آن چيزيست که آن جا ست؟
حالا اين همان است؟
. ........

سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۰

همه چيز داره درست مي شه.. کم کم!
خُب ، ظاهراً من يه عذرخواهي بدهکارم؛ ببخشيد.
متنِ mail يي که برام فرستادن رُ ، براتون مي نويسم؛
..به دليل جايگزيني سرور e.mail در کاليفرنيا طي چند روز گذشته،
نامه هاي وارده به فرستندگانِ آن ها برگشت خورده و اين مسئله
تا روزِ يک شنبه (ديروز) رفع خواهد شد..
فقط منظورم اين بود که؛ ببخشيد، تقصير از من نبود!
امروز فاينال داشتم.. من هم هيچي نرسيدم بخونم!
البته با کمک و تقلب و غيره ، اگه خوش شانس باشم، پاس مي شم!!
اين چند روز خيلي سر شلوغ بود..
از قطعي تلفن و مخابرات گرفته تا سگ_دو زدن ها و سيم کشي يه دوباره
و کلّي چيزه ديگه.. تازه آخرش تلفن مون وصل شده!
نمي خوام اين مسئله رُ کشِش بدم، اما از دوستم معذرت مي خوام.
و لازمه اضافه کنم که اکثر عکس ها ناُفتاده.. باور کن!
در ضمن، لازمه به خانمِ خليلي يادآور بشم که؛
من فقط "خودم" و "دوستم" رُ مي شناسم و فقط همين.
من با کسي دشمن نيستم، و با کسِ ديگه اي هم دوست نيستم.
براي تمامي بندگان، از درگاهِ پروردگار ، آرزوي توفيق دارم. پايان!
امروز دوستم رُ ديدم! هرچند دعوام کرد، اما از ديدنش خيلي خوشحالم!
اميدوارم به همه کارهاش برسه، و کلاسِ تهران ، خوب پيش بره!
براي کساني که مسافرت اند و در راه، آرزوي سلامتي مي کنم..
به قولِ معروف : سفر بي خطر + خوش بگذره!!
با جمله اي از هربرت اسپنسر ، آرزو مي کنم هميشه موفق باشين؛
يه آدرسِ جديد پيدا کردم.. باز هم در راستاي موسيقي..
مهمترين نکته اش، سرعت بالاي load شدن صفحاتش ـه !!
»اشخاصي که نمي توانند ديگران را ببخشند،
پل هايي را که بايد از عبور کنند، خراب مي نمايند.«

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۰

يک شنبه شب (در اصل بامدادِ دوشنبه 13/12/80)
ديگه دارم کلافه مي شم..
اين چهارمين روزي يه که تلفن مون قطع ـه.
به قول خواهرم، بايد منُ ببندن به تخت!!
البته فکر نکنين که مثلاً فلان.. نه! همين جوري گفت..
اما واقعاً ديگه طاقتم تموم شده..
امروز هزار بار تلفن رُ چک کردم..
اصلاً اينترنت و mail و وبلاگ به دَرَک..
امروز هزار بار خواستم به دوستم زنگ بزنم..
( مي دونم روزِ تعطيله و مطمئناً اين کار رُ نمي کردم.. )
اَه! تلفن لعنتي..
امروز کلّي رفتم بيرون.
(اين چند روزه که تلفن قطع ـه ، وقت بيرون رفتن پيدا کردم..)
وگرنه با وجود تلفن و اينترنت، غذا رُ هم پاي کامپيوتر مي خورم.
نوارِ "مکاشفه" رُ هم خريدم.. کاريه از آپوکاليپتيکا..
تلفيقي از موسيقي متال و کلاسيک..
کاشکي فردا "..پدرام" رُ تو راه ببينم و هم احوالِ دوستم رُ ازش بپرسم
هم اين نوار رُ بدم گوش کنه..
ديگه دارم خسته مي شم.. اين تلفن لعنتي!
کاشکي زود وصل شه.
منتظر mailِ دوستم هستم.
کاشکي زودتر وصل شه..
معرفي چند سازِ بادي؛
. :: فلوت ::
"فلوت" سازي ست با قدمتي باستاني که چون اصل آن از چوب ساخته مي شد ، آن را از خانواده ي سازهاي باديِ چوبي مي دانند. اما امروزه ايت ساز از فلزات مختلف ساخته مي شود، به طوري که مرغوب ترين آن ها ، فلوت ساخته شده از طلا و نقره هستند. اين ساز در طول تاريخ دستخوش تحولاتِ فراواني شد تا امروز که فلوت با پانزده سوراخ و بيست و سه کليد ساخته مي شود و قابليت اجرا در محدوده اي حدود سه اُکتاو را دارد. اين ساز انواع مختلفي دارد، مانند: فلوت پيکولو ، فلوت آلتو ، فلوت باس ، ريکوردر و...

. :: ابوا ::
"ابوا" سازي از خانواده ي سازهاي بادي چوبي دوزبانه اي ست که وسعتي تقريباً برابر با دو اکتاو و نيم را پوشش مي دهد. از اين ساز در ارکسترهاي رسمي بزرگ، ارکسترهاي مجلسي و نظامي استفاده مي کنند و نتِ « لا » ي اين ساز براي کوک کردنِ ساير سازهاي ارکستر استفاده مي شود. آهنگ سازانِ بسياري براي اين ساز کنسرتوهايي تصنيف کردند از جمله: «آنتونيو ويوالدي» ، «ريچارد اشتراوس» ، «راف ون ويليام» و...

. :: فاگوت ::
"فاگوت" يا "باسون" سازي ست از خانواده ي سازهاي بادي چوبي دوزبانه که به عنوانِ "ابوا"ي باس به کار برده مي شود. و وسعتي حدوداً برابر سه اکتاو و نيم را تحت پوشش قرار مي دهد. استفاده از اين ساز در سال هاي 70-1660 رواج پيدا کرد و در قرن هجدهم آهنگ سازان آن را به عنوانِ سازِ سولو به کار بردند. «ويوالدي» تنها 39 کنسرت براي "فاگوت" تصنيف کرده است. بعد از آن «يوهان سباستين باخ» ، «جورج فيليپ تلمان» و «موتزارت» نيز از اين ساز به عنوانِ مهره ي اصلي در آثارِ خود استفاده کرده اند.

. :: هورن ::
"هورن" سازي ست از خانواده ي سازهاي بادي برنجي که قدمتي باستاني دارد. اين ساز در شکل اوليه خود در جنگ ها و شکار ها مورد استفاده قرار مي گرفت و رفته رفته در فرانسه مسير تکاملي خود را طي مي کرد. «لولي / Lully» اولين آهنگ سازي بود که در سالِ 1664 با به کار بردنِ اين ساز در آثارِ خود آن را به عنوانِ يک سازِ رسمي در فرانسه معرفي کرد. آهنگ سازانِ بسياري براي اين ساز کنسرت هايي تصنيف نموده اند از جمله «موتزارت» ، «هيندميت» ، «اشتراوس» و...
.

صبح به خير! (همين الآن از خواب پاشدم..)
الآن ظهرِ روزِ يک شنبه است.. و هنوز تلفن مون قطع ـه :(
مي دونين چه خوابي ديديم..؟!
خوابِ دوستم رُ ديدم..
سه شنبه فايناله. و شايد آخرين باري باشه که همديگر رُ مي بينيم.
-----------------------------------------------------------------------
خيلي دلم مي خواد دستش رُ..
اون دستانِ هنرمندي که..
« در درونِ تک تکِ انسان ها انرژي خارق العاده اي نهفته است که
. به محضِ آن که فرصت تشعشع پيدا کند، مي تواند بشر را
. به فراسوي توانايي هاي غيرقابل تصور فعلي اش ببرد. »
هنوز نتونستم خودم رُ راضي کنم.. اما مجبورم!
any way ، مي دونم و باور دارم که هــمــيــشــه ي هــمــيــشــه ؛
هر جا ، هر طور و در هر موقعيتي که باشه، بهترينه.
شايد سالِ ديگه، عيدنوروز رُ ايران نباشه، براي همين هزار بار ميگم:
سالِ نو بر تو مبارک باشه. سالِ خوبي داشته باشي..
روزهاي بسيار خوب و سرشار از موفقيت رُ در سالِ جديد، برات آرزومندم.
اميدوارم هر جا که باشي ، خوب و خوش و سلامت باشي.
« وقتي تو چيزي را مي خواهي ، همه ي جهان دست در دستِ هم
. مي دهند که تو را به آرزويت برسانند، اما بايد مطمئن باشند که
. نيرويشان از بين نمي رود. پس در ظاهر هزاران بار تو را مي آزمايند
. تا مطمئن شوند آن را از صميمِ قلب مي خواهي
. و در تصميم اَت پابت قدمي و دست از آن بر نمي داري. »
-----------------------------------------------------------------------
باز هم به خاطر همه چيز ازش ممنونم.
به خاطر چيزهايي که يادم داد..
« تنها گنجي که جست و جو کردنِ آن به زحمتش مي ارزد؛
. هدف است. »
-----------------------------------------------------------------------
:: راضي بود، مبارزه نمي کرد و براي همين رشد هم نمي کرد..
:: ..وقتي تقريباً هر چه را که در زندگي مي خواست به دست آورد،
به اين نتيجه رسيد که زندگي اش هيچ معنايي ندارد، چون هر روز
مثل روزهاي ديگر است. و تصميم گرفت بميرد.
:: پس اگر انسان با آرزو رشد کند، خودخواهي و پررويي نيست
که حالا که به اين آرزوش رسيده، بعدي هم
و باز هم بعدي که در غير اين صورت..
:: ..مردم تنها هنگامي به خود اجازه ي پذيرش تجمّلِ ديوانگي
را مي دهند که امکانش را داشته باشند.
:: ..سعي مي کنم، هرچند تنها چيزي که دارم «اکنون» است.
و همين اکنون هم بسيار کوتاه به نظر مي رسد.
:: اين تنها چيزي است که هرکس دارد، و هميشه هم کوتاه است.
هرچند برخي از مردم معتقدند که گذشته اي دارند و مي توانند
از آن چيزهايي را جمع کنند، و آينده اي دارند که از آن
بيشتر جمع خواهند کرد..
:: در اين جا لازم نيست حقيقت را پنهان کنيم.
-----------------------------------------------------------------------
يادِ اين جمله ي حضرت عيسا افتادم که در نامه اي به کليساي
خودپسن ، اعلام مي کنه.. ؛
..اکنون در مقابل در ايستاده، در را مي کوبم.
هر که صداي مرا بشنود و در را بگشايد،
داخل شده، با او دوستي دائمي برقرار خواهم کرد، و او نيز با من.
من به هر که پيروز شود اجازه خواهم داد،
که بر تخت سلطنتي ام ، در کنارِ من بنشيند..
-----------------------------------------------------------------------
با اين جمله از کليله و دمنه، بلاگ رُ به پايان مي رسونم؛
. « هيچ کس را بي تکاپوي سعي بليغ ،
. آفتابِ مُراد از مشرق اميد طالع نشده است. »
.
تنها فايده اي که قطع بودنِ تلفن براي من داشت:
( البته اين که مفيد بوده يا نه ، ش باشه براي بعد..)
به غير از حرص هايي که خوردم..
دوندگي هايي که کرديم..
ديروز يه فيلمه قشنگ ديدم. هرچند اصلاً نترسيدم!
آخه جزو فيلم هاي ترسناک بود و براي بالاي 18 سال..
اسمش Predator II بود و جريانِ يک موجودي بود که..
نه! نمي گم! اگه خواستين برين اصل اِش رُ ببينين!
اگه من بگم لوث مي شه..
البته فايده هاي ديگه يي هم داشت. مثلاً مامان من رُ
به زور بُرد خريد!!!
نمي دونم چرا..؟! اما امسال اصلاً حالِ خريدِ مثلاً عيد رُ ندارم..
پارسال/اينا ، معمولاً کادو هاي ديگرون رُ هم من انتخاب مي کردم.
و از يک ماه قبل از عيد ، هر شب تو خيابون بوديم
و هر شب براي يکي ، يه چيزي انتخاب مي کردم..
اما امسال..؟! اصلاً دليلي براي اين کار نمي بينم.
به مامان هم گفتم بهتره امسال براي کسي چيزي نبريم،
و اون هم گفت؛ خودم ميرم يه چيزي انتخاب مي کنم..
ديروز بعد از مدت ها (به بهونه ي خريد) رفتم بيرون..
البته بعد از کلّي [مثلاً] گشتن، گفتم من هيچ نظر خاصي ندارم،
و مامان خودش دست به کار شد..!! (البته با سليقه من)
بعد از مدت ها داشتم تو خيابون ها مي گشتم!
( مامان هم مي دونست اگه تلفن مون وصل شه، ديگه نمي تونه
من رُ بياره بيرون و مثلاً خريد.. و خيلي اصرار داشت که برم)
اين چند وقته، به غير از مسيرِ مدرسه / خونه / کلاس زبان
جاي ديگه اي نرفتم..
چرا! چند باري هم رفتم تا اشتراکِ اينترنت رُ تمديد کنم..
ديگه اين که نشستم کلي شو ديدم.
از ريکي مارتين گرفته تا جنيفر لوپز.
و ديگه اين که هرکاري که قبلاً وقت اِش رُ نداشتم، انجام دادم.
[ يادِ يک جمله از بتهون افتادم..
الآن کتابِ زندگي-نامه اش پيشِ دوستمه،
بعداً براتون جمله اش رُ مي نويسم..]
الآن حالم هم خيلي بهتره..
يعني از بعد از جمعه / بعدازظهر که دوستم رُ ديدم، بهترم.
ـهَ ـهَ ـهَ !! عکس ها رُ چاپ کردم..
افتضاح شده اند!! و خيلي هاش هم سياه شده..
يه کار از نويد خواستم آ..!!
any way فکر کنم آخرش دوستم مجبور مي شه ، چند تا
از عکس هاي خودش رُ برام بياره.. بلکه من دست بردارم..
الآن دارم کنسرتِ Bon Jovi رُ مي بينم..
آهنگِ Everything i do ..[ I do it for you]
واقعاً آهنگِ قشنگي يه.
ديگه اين که امروز رفتم و کلّي کارت تبريک خريدم.
باورم نمي شد اين همه دوست داشته باشم..!!
وقتي رفتم صندوق، آقاهه که فيش رُ ديد گفت:
اين ها همه اش کارت ـه..؟!
و رفت با همکارش صحبت کرد..!!
ظاهراً يه کم کارم غير طبيعي بود..
آخه نزديک پنجاه دقيقه، تو "مرکزي" بودم و فقط داشتم
کارت تبريک انتخاب مي کردم..!!
.
يه مَثَل قشنگ هست که مي گه:
راهِ جهنم با نيّت هاي خير انسان ها آسفالت شده است."
من که خيلي بهش فکر کردم..
خيلي جمله ي قشنگيه! يه ايدئولوژي..
مي خواستم در مورد پويا با دوستم صحبت کنم،
اما به اين نتيجه رسيدم که ؛
هميشه اين بدي نيست که بر خوبي پيروز مي شه.
و خير نيز مي تونه شرّ رُ تغيير بده..
پس چه دليلي داره که بخوام اين فرصت رُ از پويا بگيرم..؟!
پويا مي تونه «من» باشم.. «تو» باشي..
و دوستم «تو» باشي.. «من» باشم..
باور کنيم که زندگي معنايي فراتر از قدرت تفکّرِ ما داره!
الآن داره آهنگِ All for love رُ پخش مي کنه..
يکي از قشنگ ترين شعرهايي که "بون جووي" روش آهنگ ساخته..
کاشکي الآن بارون ميومد..