ايليّا مدت زماني طولاني به ديوار اتاقش خيره ماند. سرانجام
تصميم گرفت فرشته اش را طلب کند.
, گفت: "روحم در خطر قرار دارد."
, فرشته سخني نگفت. ايليّا مردد بود که به گفت و گو ادامه دهد،
اما ديگر خيلي دير شده بود؛ نمي توانست بدون دليل او را احضار کند.
- وقتي با آن زن هستم، احساس خوبي ندارم
, فرشته پاسخ داد: "درست برعکس، و اين حالت تو را ناراحت مي کند
زيرا نمي تواني او را دوست بداري."
ايليّا شرمنده شد، پرا که فرشته از اعماق روحش آگاه بود.
, گفت: "عشق خطرناک است."
, فرشته پاسخ داد: "خيلي. که چه؟"
, و به ناگاه ناپديد شد.
, فرشته ي او هيچ يک از ترديدهايي که روح ايليّا را عذاب مي داد، نداشت.
بله، ايليّا مي دانست عـــشــق چيست. پادشـاه اسـرائيل را ديده بود که
به خاطر ايزابل - شاهزاده ي صيدون - که قلبش را فتح کرده بود، خداوند را
ترک گفته بود. در حديث آمده بود که شـاه سـليمان به خاطر زني بيـگانه
چيزي نـمانده بود سـلطنت را از دسـت بدهد. شــاه داوود يکي از بهتـرين
دوستانش را به سراي مرگ فرستاده بود، زيرا عاشق همسر او شده بود.
فلسطــيان ، به خاطر دليـله ، سامسـون را به زندان انداخته و چشمانش
را درآورده بودند.
, چه طور مي تـوانسـت نداند عـشـق چيـست؟ تاريــخ پر از مثـال هـاي
مصيبت بار بود. و حتا اگر او دانشي درباره ي کتاب مقدس نداشت، مثالِ
دوستانش، و دوستانِ دوستانش را داشت که در شب هاي انتظار و رنج
گـم شده بودند. اگر همسري در اسرائيل مي داشت، تـرک سرزمين اش
هنگامي که خداوند فرمان داد، دشوار مي بود و اکنون مُرده بود.
, انديشيد: "بيـهـوده اقدام به اين نبرد مي کنـم. در اين سـتـيـز، عشق
پيروز خواهد شد، و من در تمام روزهاي عمرم او را دوست خواهم داشت.
خداوندا مرا به اسرائيل بازگردان تا هرگز مجبور نشوم احساسم را به اين
زن بيان کنم. زيرا او مرا دوسـت ندارد و به من خواهد گفت قلبــش درکنار
بدنِ شوهرِ دليرش مدفون شده است."