شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۰

يک افسانه ي پروي در مورد شهري مي گويد که همه ي ساکنان آن
خوشبخت بودند. آن ها هر طور مي خواستند رفتار مي کردند
و به خوبي نيز با هم کنار مي آمدند.
اما شهردار غمگين بود زيرا چيزي براي رياست کردن نداشت.
زندان ها خالي بود، دادگاه هميشه بدون شاکي بود و دفتر اسناد رسمي
نيز کاري براي انجام دادن نداشت زيرا قول ساکنان شهر از کاغذ ثبتي
محکم تر و باارزش تر بود.
يک روز شهردار براي ساختن يک محوطه در مرکز ميدان اصلي شهر
چند کارگر را از دوردست ها خبر کرد. به مدت يک هفته صداي چکش ها
و اره ها شنيده مي شد.
در آخر هفته شهردار همه ي شهروندان را به افتتاح اين محوطه دعوت کرد.
با تشريفات بسيار حصارهاي تخته اي برداشته شد و آن جا مي شد..
..يک چوبه ي دار را ديد.
مردم از يکديگر درباره ي وجود چوبه ي دار در آن جا پرس و جو کردند.
از آن به بعد همه با ترس براي حل مسائلي که قبلاً تنها طي يک توافق
دوطرفه حل مي شد، به دادگاه مراجعه مي کردند. آن ها به دفاتر اسناد رسمي
مي رفتند تا اسنادي را که قبلاً تنها جنبه ي قول شفاهي داشت ثبت کنند.
بالاخره به آن چه که شهردار گفته بود يعني ترس از قانون توجه کردند.
در اين افسانه آمده است که از اين چوبه ي دار هرگز استفاده نشد
اما حضور آن همه چيز را تغيير داد..