دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۰

ورق پاره هاي امروز --> جمعه صبح/دهم اسفندماه 1380
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
نمي دونم چي بگم..
ديروز که روزِ جالبي بود.. همايش رُ مي گم!
خيلي دوست داشتم Sepehr هم مي اومد..
سه تا کارت کنار گذاشته بودم تا با دوست هاش
يا خانواده ، بياد..
اما نتونستم پيداش کنم.. اين چندروز ، ظاهراً خونه نبود..
فقط پيام گير شون جواب مي داد..
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
اِنقدر اين جا ، يعني رو صندلي ، جلوي کامپيوتر نشستم
ديگه راه رفتن يادم رفته..
واقعاً مي گم! مثل بچه ها (به قول دوستم: ني ني ها!)
تازه بايد ياد بگيرم کدوم پا رُ کجا بذارم..
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
خُب ديگه بايد برم حاضر شم..
قراره بريم کنسرتِ ارکستر مجلسي نياوران..
واي! اگه دوست رُ ببينم..!!!
با اتفاقاتِ ديروز، حتماً مي زنه تو سرم!!!
(آخه نمي خواست ازش عکس بگيرم..
و من هم اگه تو عمرم، فقط يک کار مي خواستم انجام بدم
اين بود که عکس هاي ايشون رُ داشته باشم..!!)
در هر حال ، پدرام که گفت مياد.. مجتبا هم احتمالاً..
اميدوارم خوش بگذره..
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
شما بودين چي کار مي کردين..؟!
ميگه که بچه ي خوبيه! و شخص ساده يي يه..
و از من مي خواد که از پويا بگم..
آخه من الآن بايد چه کار کنم..؟!
آره! مي دونم که بچه ي خوبيه.. شخص ساده يي يه!
آره! مي دونم که مي تونه اين تجربه گرون تموم بشه..
و شايد به ضررِ دوستِ من تموم شه..
اما ترجيح مي دم سکوت کنم.
نه! اصلاً نمي خوام شاهد هيچ گونه شکستي باشم. نه!
اما نمي دونم بايد چه کار کنم..
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
به خيلي چيزهاي اين دنياي پست نمي شه اعتماد کرد.
به خيلي چيزها تو اين دنياي پست نمي شه اعتماد کرد.
چيزِ ديگه يي براي گفتن ندارم.
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
او پوستي را که ستون فقراتِ او را پوشانده ، تکان
ميدهد. جايي براي پشيماني نخواهد بود.
چنين حرکتي نمي تواند اعمال او را تحت تأثير قرار
دهد، در نتيجه مخاطره يي در راهِ پيشرفت او نخواهد
بود. اين نکته مي رساند که حرکاتي با منظور معين،
توصيه نمي شود. (يي چينگ / ص206 )
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
"من کي ام..؟!"
منظورم اصلاً اون فيلمه مسخره ي جکي جان نيست..
اين اولين سؤاله..
اگه دنياي صوفي رُ خونده باشين، منظورم رُ مي فهمين.
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
نمي دونم..
شايد به خاطر اينه که تلفن مون قطع ـه
شايد هم اثر گوش کردنِ "کيتارو" ـه
يا به خاطر تنها بودنه..
امروز همه اش تنها بودم..
آره! شايد دليل اِش همينه که الآن اين قدر
مغزم هَنگ مي کنه.. حسابي قاتي کردم..
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
نمي دونم دارم نجات پيدا مي کنم، يا به قهقرا مي رم..
اون هم با شور و اشتياق و با پاهاي خودم.
اما مي دونم که نمي خوام چيزي باشم که خيلي ها هستن.
مي دونم که نمي خوام اون، جوري باشم که بقيه هستن.
اين که راه رُ درست انتخاب کردم يا نه، خيلي مهمه. مي دونم!
اما نمي خوا حتا بهش فکر کنم..
بالاخره يا اين^وري ام يا اون^وري..
و الآن، به نظر من خيلي مهم نيست کدوم وري..
مهم اينه که ادامه اش بدم. به هر قيمتي که هست.
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
فکر کنم ذکر اين نکته لازمه که:
من دو تا دوست به اسمِ پدرام دارم..
( البته سه تا! يکي از دوست هام به اسمِ پدرام پارسا،
از دبيرستان رفت توحيد. و الآن تنها ارتباط مون در
ديدن همديگه تو خيابون و.. خلاصه مي شه..
خُب، داشت يادم مي رفت.
خواستم بگم که مواظب باشين اشتباه نشه!
"پدرام" رُ با "..پدرام" اشتباه نگيرين!!!!!!!!!!!!!
حتماً تا الآن فهميدين که اولي اِسمه،
اما دومي فاميله.. (فاميلي که خودش انتخاب کرده)
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
ظاهراً امروز ماه گرفتگي يه.
نمي دونم چه جوري تو روز ما مي گيره..
شايد هم هميشه تو روز ماه مي گيره...
من هميشه ماه رُ خيلي دوست داشتم..
خصوصاً بعد از خوندنِ کتابِ "اندوه ماه" (آقاي آرش حجازي)
کاشکي الآن به جاي خورشيد ؛ ماهِ کامل مي درخشيد.
هرچند، الآن خورشيد هم نمي درخشه..
و داره غروب مي کنه..
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
نمي دونم چرا يادِ اين گفته ي آلبرکامو افتادم که:
آدم تنها مخلوقي است که نمي خواهد همان باشد که هست.
()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()
اوه! چه قدر طولاني شد..
اين message اي يه که يک روز وقت گرفت..
هر قسمتش رُ در يک زمان نوشتم..
و اگه فردا تلفنمون وصل شه، پابليش اِش خواهم کرد.
به سوي فردا هاي بهتر..