..هنگامي که استاد شنل آبي را به او مي پوشاند، به او گفت:
"هيچ شرم نداشتم."
- "اگر به خاطر شرم نبود، خداوند کشف نمي کرد که آدم
و حوا سيب را خورده اند."
استاد به طلوع خورشيد مي نگريست. انگار حواسش پرت
شده بود، اما چنين نبود. بريدا اين را مي دانست.
استاد ادامه داد: "هرگز شرم نداشته باش. آن چه را که زندگي
به تو ارائه مي کند، بپذير و سعي کن از جام هايي که پيش رو داري
بنوشي. تمام باده ها بايد نوشيده شوند، برخي فقط يک جرعه؛
و بقيه تمام تُنگ."
- "چه طور مي تونم اين را تشخيص دهم؟"
- "با طمع اش. فقط کسي که باده ي تلخ را چشيده باشد،
باده ي خوب را مي شناسد."