یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱

بعد از مدت ها، بلاگِ مهسا رُ خوندم..
آخه من هيچ ليستي ندارم که مثلاً
هفته اي يک بار به فلان وبلاگ سر بزنم..
حتماً مي دونين نتيجه ش چي شد..؟
دوست دارم همه ي حرف هاش رُ اين جا
Copy / Paste کنم.. حيف که تکراري ميشه
و زيبايي ش رُ از دست ميده..
مي تونين اصلش رُ بخونين؛ اوهام.
باز هم بعد از مدت ها، بلاگِ پرستو رُ خوندم.
و يادِ e.mail يي افتادم که يه کم دير به دستم رسيد..
اما قرار شد دفعه ي بعد.. باشه؟ :)
لطفاً برام هر از گاهي e.mail بزنين و بهم
يادآوري کنين بلاگ هاتون رُ بخونم..
راستي! يه چيزِ جالب..
يه برنامه هست که مسافتي رُ که mouse طي مي کنه
رُ براتون ثبت مي کنه و همين طور چند تا چيزِ ديگه رُ!!!
تو اين 2 ساعتي که کامپيوتر روشن بود؛
تا الآن حدودِ 1000 يارد، نشانه گرِ mouse راه رفته!
و تا الآن 685 بار left click کردم!!
و حدودِ 10,000 تا کاراکتر با key board تايپ شده!
اگه خواستين از اين جا down loadش کنين..
داشتم آرشيوم رُ مي خوندم..
يادش به خير..
موقعي که آزي مي خواست بره..
قوانينِ مورفي..
تولدِ دانيال..
مرا ببوس..
يا قبل تر: تمرينِ ديگري..
کوچه..
تولدِ "..پدرام"..
يه جورايي اين چند وقته با بلاگستان زندگي کردم..
اين جا نه فقط دفترخاطرات يا ستونِ ويژه ي من،
بلکه آينه ي تمام نماي روزهاي من بوده..
ممنون از آزي که من رُ با "بلاگ" آشنا کرد :)
و حالا، آزي يه کم ازمون دور شده..
احساسِ ميترا رُ دارم ، دوست دارم حرف هاي بهناز رُ بزنم..
و براش آرزو مي کنم هميشه ي هميشه ي هميشه؛
هر جاي دنيا که باشه، فقط روزهاي خوب
تو زندگي ش باشن و هميشه خوش باشه..
و موفق و پيروز ؛)
يادته مي خواستي azizim رُ ببيني..؟ lol
ممنون به خاطرِ همه چيز، به خاطرِ همه چيز..
يادِ اولين e.mailت افتادم..
اون جمله ت برام خيلي جديد بود..
و شايد همون بود که باعث شد راهت رُ ادامه بدم..
من هم بلاگ بنويسم و آدرست رُ اولين لينک بذارم..
آزي! روزهاي خوبي رُ برت آرزو مي کنم..
اميدوارم مامان خانومي تون هم زودِ زود خوب شن :x
راستي؟ امير هم داره ميره پيشِ آزي..؟
پس کي به (به قولِ ميترا) به قزلدونه ها ميرسه؟
ديگه اين که، البته با يک روز تأخير؛
ميترا خانوم! تولدتون مبارک!!!!!!!!!
اميدوارم هميشه و در تمامي روزهاي زندگي موفق
باشين و هميشه خنده بر لبانت باشه :)
مطمئن باش من هم دلم واسه آزي تنگ ميشه
اما مي دونم که اين جوري، اون موفق تره..
گلِ يخ، گلِ يخ..
هر صبح تو مي خندي
کوچک و پاکيزه
بر من تو دل مي بندي..
اي گلِ يخ، شکوفا شو
شکوفان هميشه..
گلِ يخ، گلِ يخ
پايدار وطن هميشه
اي گلِ يخ، شکوفا شو
شکوفان هميشه..
گلِ يخ، گلِ يخ
پايدار وطن هميشه..
يه عذرخواهي به بعضي ها بدهکارم..
باور کنين بيشتر از اين نمي رسم بنويسم..
دارم چند تا وبلاگِ ديگه مي زنم..
( فعلاً بيشتر از اين چيزي نمي گم!! )
راستي، aziziم هم ترغيب شده بلاگ داشته باشه!
جالب مي شه، نه..؟
فعلاً تا همين جا رُ داشته باشين..
اين هم فالي که حامد برامون گرفته؛
« مرا مهـرِ سيه چشمان، ز سر بيرون نخواهد شد »
« قضاي آسمان است اين، و ديگرگون نخواهد شد »
مرسي! جواب اميدوار کننده ايه..
من "دو نفر" رُ گم کردم..
نه! نه! باهاشون کاري ندارم..
فقط؛
مي خواستم ازشون چندتا سوال بپرسم..
اون ها که اين جا رُ ، و من رُ نمي شناسن..
پس اگه ديدينشون، plz راهنمايي شون کنين!
ممنون ؛)
دخترِ روستايي بسيار زيبايي، به بازارِ مکاره رفت. در
چهره اش سوسن و گلِ سرخ بود. موهايش به غروبِ
خورشيد مي مانست و سپيده دم بر لب هايش مي خنديد.
مردانِ جوان، تا اين دخترِ غريبه ي زيبا را ديدند، به دنبالش
رفتند و دورش جمع شدند. يکي مي خواست با او برقصد و
ديگري مي خواست به افتخارِ او کيک ببُرد. و همه مي خواستند
گونه اش را ببوسند. به هر حال، بازارِ مکاره بود ديگر!
اما دختر يکه خورد و وحشت کرد، و درباره ي آن مردانِ
جوان، افکارِ بدي به سرش افتاد. آن ها را از خود راند و حتا به
چهره ي يکي دو نفر از آن ها سيلي زد و بعد دوان دوان گريخت.
غروب که به خانه برگشت، در دل گفت: "حالم به هم
خورد. اين مردها چه قدر بي تربيت و بي سروپا يند. اصلاً
نمي شود تحمل شان کرد."
يک سال گذشت و در آن يک سال، آن دخترِ زيبا بسيار به
بازارهاي مکاره و مردها فکر کرد. سپس بارِ ديگر، با سوسن و
گلِ سرخ در چهره، غروب در موها و لبخندِ سپيده دم بر لب، به
بازارِ مکاره رفت. اما اين بار، مردهاي جوان که او را ديدند، از او
روي گرداندند. و تمامِ روز تنها ماند.
و غروب که دختر به طرفِ خانه اش مي رفت، گريه اش گرفت
و در دل گفت: "حالم به هم خورد. اين مردها چه قدر بي تربيت
و بي سروپا يند. اصلاً نمي شود تحمل شان کرد."
يه عذرخواهي به بعضي ها بدهکارم..
باور کنين بيشتر از اين نمي رسم بنويسم..
دارم چند تا وبلاگِ ديگه مي زنم..
( فعلاً بيشتر از اين چيزي نمي گم!! )
راستي، aziziم هم ترغيب شده بلاگ داشته باشه!
جالب مي شه، نه..؟
فعلاً تا همين جا رُ داشته باشين..
اين هم فالي که حامد برامون گرفته؛
« مرا مهـرِ سيه چشمان، ز سر بيرون نخواهد شد »
« قضاي آسمان است اين، و ديگرگون نخواهد شد »
مرسي! جواب اميدوار کننده ايه..
من "دو نفر" رُ گم کردم..
نه! نه! باهاشون کاري ندارم..
فقط؛
مي خواستم ازشون چندتا سوال بپرسم..
اون ها که اين جا رُ ، و من رُ نمي شناسن..
پس اگه ديدينشون، plz راهنمايي شون کنين!
ممنون ؛)
دخترِ روستايي بسيار زيبايي، به بازارِ مکاره رفت. در
چهره اش سوسن و گلِ سرخ بود. موهايش به غروبِ
خورشيد مي مانست و سپيده دم بر لب هايش مي خنديد.
مردانِ جوان، تا اين دخترِ غريبه ي زيبا را ديدند، به دنبالش
رفتند و دورش جمع شدند. يکي مي خواست با او برقصد و
ديگري مي خواست به افتخارِ او کيک ببُرد. و همه مي خواستند
گونه اش را ببوسند. به هر حال، بازارِ مکاره بود ديگر!
اما دختر يکه خورد و وحشت کرد، و درباره ي آن مردانِ
جوان، افکارِ بدي به سرش افتاد. آن ها را از خود راند و حتا به
چهره ي يکي دو نفر از آن ها سيلي زد و بعد دوان دوان گريخت.
غروب که به خانه برگشت، در دل گفت: "حالم به هم
خورد. اين مردها چه قدر بي تربيت و بي سروپا يند. اصلاً
نمي شود تحمل شان کرد."
يک سال گذشت و در آن يک سال، آن دخترِ زيبا بسيار به
بازارهاي مکاره و مردها فکر کرد. سپس بارِ ديگر، با سوسن و
گلِ سرخ در چهره، غروب در موها و لبخندِ سپيده دم بر لب، به
بازارِ مکاره رفت. اما اين بار، مردهاي جوان که او را ديدند، از او
روي گرداندند. و تمامِ روز تنها ماند.
و غروب که دختر به طرفِ خانه اش مي رفت، گريه اش گرفت
و در دل گفت: "حالم به هم خورد. اين مردها چه قدر بي تربيت
و بي سروپا يند. اصلاً نمي شود تحمل شان کرد."
عجب روزهايي بود..
خيلي بهم خوش گذشت..
ديگه مثلاً قراره بشينم سرِ درس هام!!
يه سري کتاب خريدم..
مي دونم مغاير با قانونِ کپي رايت ـه
اما دلم نمياد براتون نخونم..
فکر کنم هر نويسنده اي (اگه واقعاً نويسنده باشه)
دوست داره آدم ها نوشته هاش رُ بخونن//
و نبايد ناراحت بشه..
راستي! کلي هم فيلم ديدم.. سينما هم روش!
"آبي" هم يه فيلمِ مسخره ي ديگه از هديه تهراني بود..
البته نه به چرت يي ـه "کاغذِ بي خط"..
فعلاً کلي کار دارم، و در عينِ حال کلي حرف؛
به زودي، يه مژده هم بهتون مي دم..
قراره چند تا وبلاگ متولد بشه..
ديروز آقاي دکتر مي گفت! هنوز معلوم نيست دختره
يا پسر.. اما weblog ِ خوبي خواهد بود..
اين رُ مي شه حس کرد..
و يه چيزِ ديگه..
امروز کارنامه م رُ گرفتم..
باقي ش رُ خودتون حدس بزنين!!

بادِ صبا در آسمان شب هنگام، نمي دانم
آيا اشک هاي اندوهم خشک مي شود در زيرِ آفتاب
براي خود دنيايي دارد به سرعت پيموده
چون آواي تندر همه جا را تهديد مي کند

و من احساس مي کنم گويي تازه به خانه رسيده ام
و من احساس مي کنم
و من احساس مي کنم گويي تازه به خانه رسيده ام
و من احساس مي کنم

سريع تر از سرعتِ نور پرواز مي کند
مي کوشد به ياد آورَد همه چيز از کجا شروع شد
براي خود تکه ي کوچکي از بهشت را دارد
در انتظارِ زماني است که زمين بي همتا شود

سريع تر از پرتو نور
سريع تر از پرتو نور
سريع تر از پرتو نور

و من احساس مي کنم
سريع تر از پرتو نور
آن گاه رفته ام به دنبالِ
کسِ ديگري که بايد آن جا باشد
در طي ساليانِ بي پايان

براي خود دنيايي دارد
براي خود دنيايي دارد
براي خود دنيايي دارد

و من احساس مي کنم
و من احساس مي کنم
و من احساس مي کنم گويي تازه به خانه رسيده ام
و من احساس مي کنم

سريع تر از پرتو نور او پرواز مي کند
سريع تر از پرتو نور من پرواز مي کنم..
( پرتو نور / پرتو نور 1998 / مدونا )
و برگشتم..
گفته بودم عاشقم!!
بكي دو رو داره و دو رنگ يكي هم صد رو داره و صد رنگ ، فكر كنم حديثي از پيامبر خوندم كه : از كسي كه بيشتر از يك رو دارد بيش تر از كسي كه دو خدا دارد بيزارم .
(از وبلاگِ درويش)

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۱

يه خبر و چند روز خداحافظي..
اولين خبر، رفتنِ آزي خانم به جاهاي خوب/خوب ـه!
اميدوارم هميشه، هرجا که باشي موفق و پيروز باشي
و هميشه سرشار از زندگي..
و ديگه اين که خودم هم تا چند روز در استراحت خواهم
بود و براي چند روز، بلاگردون رُ ترک مي کنم..
براي تابستون ام برنامه هاي خوبي دارم!
مرسي "..پدرام" جان ؛)

- "مردي با يکي از دوستانش که مدت هاست مي شناخته برخورد مي کند، اين دوست هرگز زاهِ خودش را نيافته بود، مرد فکر مي کرد که بد نيست کمي پول به دوستش بدهد. اما آن شب متوجه شد که دوستِ او ثروت مند شده و تصميم گرفته بدهي هايي را که در طولِ ساليانِ گذشته داشته، بازپرداخت کند. آن ها با هم به باري که پاتوقشان بود مي روند و دوستش همه را مهمان مي کند. وقتي درباره ي موفقيتش از او مي پرسند؛ پاسخ مي دهد که تا همين چند وقت پيش در "جلدِ ديگري" زندگي مي کرده است. از او مي پرسند:
- اين "ديگري" کيست؟
و پاسخ مي دهد:
- "ديگري" آنست که به من آموخته اند آن باشم ولي خودِ من نيستم. او گمان مي کند که انسان ها بايد همه ي زندگي را با انديشيدن به نحوه ي پول در آوردن بگذرانند تا هنگامِ پيري از گرسنگي نميرند. آن قدر نقشه مي کشند که فقط در روزهاي آخرِ عمر متوجه مي شوند که زنده هستند ولي آن وقت خيلي دير است.
- و خودِ "تو" کي هستي؟
- من مثلِ همه هستم با اين تفاوت که به قلبم گوش مي دهم. در مقابلِ اسرارِ حيات شگفت زده مي شوم. به معجزه ها باور دارم و همه ي کارهايم مرا به شوق مي آورد. فقط "ديگري" از ترسِ شکست نمي گذاشت من اقدام کنم.
مردمي که آن جا هستند به او مي گويند:
- ولي رنج وجود دارد.
- چيزي که وجود دارد شکست است. هيچ کس از آن نمي گريزد. ولي بهتر است که با شرکت در مبارزه براي تحققِ روياهامان گاهي شکست بخوريم، به جاي اين که شکست بخوريم بي آن که بدانيم در راهِ چه چيزي مبارزه مي کنيم.
مشتري هاي بار مي پرسند:
- همه اش همين بود؟
- بله، بعد از اين کشف، من بيدار شدم؛ مصمم به اين که آن کسي باشم که هميشه مايل بودم. "ديگري" آن جا ماند توي اتاقم در حالي که به من نگاه مي کرد. اما ديگر اجازه ندادم داخلِ من شود. او سعي کرد مرا بترساند و به من هشدار بدهد که بدونِ فکر کردن به آينده در خطر خواهم بود. اما از روزي که من "ديگري" را از زندگي خودم بيرون کرده ام، انرژي الهي مهجزه کرده است."

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۱

مي خواستم براي چند روز off باشم
تا اين که اين نامه از مبارزِ راهِ روشنايي گرفتم..
دلم نيومد براتون نخونمش؛

Conversations with the master - The mystery


(Here I continue to reproduce some excerpts from conversations with my master, from 1982 to 1990)
- What are we doing on Earth?
- Truly? I don't know. I have looked in many corners, in light and dark places; today, I am convinced that no one knows - Only God.
- That is not a good answer, for a master.
- It is an honest answer. I know many people who will explain to you in great detail, the meaning of our existence. Don't believe them, these people are tied to an ancient language, and only believe in things which have an explanation.
- Does that mean there is no reason to live?
- You do not understand what I am saying. I said I don't know the reason. But of course there is a reason we are here, and God knows it.
- Why doesn't he reveal it to us?
- He reveals it to each of us, but in a language we often do not accept, because it has no logic - and we are too accustomed to directions and formulas.
"Our heart knows why we are here. Whoever listens to his heart, follows the signs, and lives his Personal Legend, will understand that he is taking part in something, even if he doesn't comprehend it rationally. There is a tradition which says that, the second before our death, we realize the true reason for our existence. And at that moment, Hell and Heaven are born.
- I don't understand.
- During this split second, Hell is to look back and know that we wasted an opportunity to honor God and dignify the miracle of life. Heaven, at that moment, is to be able to say: "I made some mistakes, but I was not a coward: I lived my life, and did what I had to do." Both Hell and Heaven will accompany us for a long time, but not forever.
- How can I know that I am living my life?
- Because, instead of bitterness, you feel enthusiasm. That is the only difference. Apart from that, one must respect the Mystery, and humbly accept that God has a plan for us. A generous plan, which leads us towards His presence, and which justifies these millions of stars, planets, black holes, etc. which we see tonight, here in Oslo (we were in Norway) .
- It is very difficult to live without an explanation.
- Can you explain why man needs to give and receive love? No. And you live with that, don't you? Not only do you live with it, but it is the most important thing in your life: love. And there is no explanation.
"In the same way, there is no explanation of life. But there is a reason we are here, and you must be humble enough to accept that. Trust what I say; the life of each human being has a meaning, although he commits the error of spending the greater part of his time on earth seeking an answer, and meanwhile forgets to live.
"I can give you an example from a time when I came close to understanding all this. I had arrived at a party to commemorate 50 years since my graduation from high school. There, at the school where I studied as a teenager, I found many friends. We drank, told the same jokes as half a century ago.
"At a certain moment, I looked out onto the schoolyard. There, I saw myself as a child, playing, looking at life with amazement and intensity. Suddenly, the child that I saw began to take form and came over to me.
"He looked at me and smiled. Then I understood that I hadn't betrayed my youthful dreams. That the child I had once been was still proud of me. That the reason to live that I had as a child, was still alive in my heart.
"Try to live with the same intensity as a child. He doesn't ask for explanations; he dives into each day as if it were a new adventure and, at night, sleeps tired and happy."

سلام!!
بالاخره امتحانات هم تموم شد!
لابد بايد خوشحال باشم.. آزادي..
اما نه! اصلاً دلم نمي خواد تموم بشه..
اين يک ماه، روزهاي خيلي خوبي داشتم که
دوست ندارم از دست بدم شون..
حتا حاضرم به خاطرش مجبور بشم درس بخونم!!
اين يک ماه، برام پر از خاطره است..
روز ها و شب هاش پر از حرف ـه..
...................
امتحان ها رُ هم هر جور که بود داديم!
نتايج ش هم باشه براي دبيران..
مهم اين بود که "خونديم"..
...................
راستي، احتمالاً چند روزي بلاگ رُ تعطيل مي کنم.
نمي دونم تا کِي.. فقط اميدوارم هميشگي نباشه..
فعلاً باي! اميدوارم هميشه موفق باشين!!

مهرباني در چشمانت
گمان مي کنم گريه ام را شنيده اي
و به رويم لبخند زدي؛ همچون مسيح به يک کودک
آمرزيده شده ام، مي دانم
بهشت فرستاده شده و دزديده شده است
و به رويم لبخند زدي؛ همچون مسيح به يک کودک
از اين همه درد و رنج چه ها آموخته ام
هرگز ديگر چنين احساسي را
به کسي يا چيزي نخواهم داشت
اما اکنون مي دانم
زماني که عشق را مي يابي
زماني که مي داني وجود دارد
آن گاه محبوبي که دلتنگش هستي
در آن شب هاي بسيار سرد به سويت مي آيد
هنگامي که دوستت دارند
هنگامي که مي داني چنان سعادتي داري
آن گاه که محبوب را نوازش کردي
وقتي اميدي پيشِ رو نيست، آرامت مي کند
اندوهِ چشمانم را
نه کسي ديده و نه کسي سعي کرد آن را دريابد
اما تو به رويم لبخند زدي؛ همچون مسيح به يک کودک
بدونِ عشق و سرد بودم
و تو روحم را با آخرين نفست نجات بخشيدي
و به رويم لبخند زدي؛ همچون مسيح به يک کودک
و از تمامي اين اشک ها چه ها آموخته ام
تمامي آن سال ها منتظرت بودم
سپس درست زماني که عشق آغاز شد،
او عشقِ تو را به دوردست ها برد
اما هنوز مي گويم
آن کلماتي را که نتوانستي بگويي
برايت خواهم خواند
و عشقي را که ما بايد بنا مي کرديم
آن را براي هردومان خواهم ساخت
براي تک تکِ خاطرات
که بخشي از وجودم شده اند
تو هميشه عشقِ من خواهي بود
خُب، عشق به من ارزاني شد
پس من مي دانم که عشق چيست
و محبوبي که نوازش کردم هميشه کنارِ من است
آه، معشوقي که هنوز دلتنگش هستم..
همچون مسيح نسبت به کودکي بود
(همچون مسيح به يک کودک / پيرتر / جرج مايکل)

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۱

سلام دوستِ قديمي!!
يه خبر دارم! اولين سرويس وبلاگ ويژه ي
فارسي زبانان هم راه اندازي شد!!
سايتِ پرشين بلاگ که تقريباً همه ي
امکاناتِ blogger رُ بهمون مي ده..
و کاملاً هم free و خلاصه مثلِ blogger
و يه مژده؛
به زودي سرويسِ migratشون هم را اندازي
مي شه و مي تونين راحت بلاگِ blogspotتون
رُ به اون جا منتقل کنين، با همون تاريخ و آرشيو..
نمي دونم.. شايد هم من منتقلش کردم..
اما جدي مي گم؛ فکر نمي کنم از blogger دل بکنم!
تازه يه دليلِ ديگه:
من نمي تونم لوگوي پرشين بلاگ رُ تحمل کنم..
خلاصه خود دانيد، اگه خواستين همه چيزتون
با خواسته هاي روز (bookmark) باشه، مي تونين
خدماتش رُ امتحان کنين..
ok، من ديگه برم سرِ زبان فارسي!
آخرين امتحان مون!! اميدوارم 20 بشيم :)
”من ايمان مي آورم تا بفهمم“ (سنت آگوستين قديس)
”كسي كه به خدا علاقه دارد ولي با بي گناهان بدرفتاري مي كند، بت مي پرستد.“ (هانس كريستين آندرسن)
”خود را مستحق سرشارترين عشقها بدان و آنرا بخواه.“ (دن كيشوت)
”هيچ وقت نگو او مرا ترك كرد. بگو من براي نگه داشتنش چه اقداماتي كردم؟“ (مهاتما گاندي)
(از وبلاگِ شفا)

Hot Mail pooli mishe

Hot Mail پولي مي شود!!
هات ميل" نيز به جمع شرکتهای اينترنتی می پيوندد که برای خدماتی که قبلا مجانی بودند، پول دريافت می کنند" از اواسط ماه ژوئيه، کاربرانی که بخواهند نامه های الکترونيکی ديگر خود را از طريق هات ميل، که از سوی شرکت مايکروسافت پشتيبانی می شود، دريافت کنند، بايد مبلغی را بپردازند. اين اقدام می تواند خشم بسياری از 110 ميليون کاربر هات ميل را برخواهد انگيخت؛ اين افراد تا پيش از اين می توانستند در هات ميل، بر همه حسابهای مربوط به پست الکترونيکی خود مديريت کنند.اوايل سال جاری ميلادی رقبای هات ميل، يعنی "ياهو" و "لای کوس" برای خدمات مشابه، پول دريافت می کنند. متن کامل خبر را از اين جا بخوانيد

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۱

کلي بلاگ خوندم، کلي با خودم حرف زدم
کلي با بقيه حرف زدم و حرف هاشون رُ شنيدم..
خلاصه اين که در صدد ام تا يه کاري بکنم!
مي تونين منتظرِ تغيير بمونين!
البته نه براي وبلاگ آآ..
تغييرِ خودم!
.............. ببينيم ميشه؟
خبرِ هک شدنِ mail box
جورج دبليو بوش رُ که شنيدين؟
حالا، آخرين خبر:
نامه هايي که براش دادن!!!
خودتون ببينين!
يك دستي آمده كنار غده هاي اشكي من نشسته است و مدام قلقلكشان مي دهد . چشمم به كوه مي افتد گريه ام مي گيرد . ابر ها را نگاه مي كنم اشكم سرازير مي شود . گل ها را مي بينم بي تاب مي شوم . دلم مي خواهد درختي را در آغوش بگيرم . راستي درختي را در آغوش گرفته ايد ؟؟ پذيرا ترين موجود جهان است . حتماً اين كار را بكنيد . به ويژه اگر عاشق هستيد . چنان با شما همراه مي شود كه همتا ندارد . جريان مهرش را در تنتان حس مي كنيد . بسيار مهربان است بسيار مهربان .
تا به حال وقتي از عشق بي تاب شده ايد تخته سنگي را در بر گرفته ايد ؟؟ برويد به كوه تخته سنگ بزرگي را در آغوش بگيريد . دستهايتان را باز كنيد و روي آن بچسبيد . آن قدر بزرگواري و هم حسي از او در شما جاري مي شود كه انتها ندارد . آن قدر سبك مي شويد كه حد ندارد . صورت گرم گرمتان را روي سطح صاف و سرد سرد او بگذاريد . مي پذيردتان و چنان آرام مي شويد كه انگار سر بر شانه هاي معشوق گذاشته ايد . برويد و سر بر شانه هاي كوه بگذاريد و درخت ها را در آغوش بگيريد تا آرام شويد . تا بتوانيم زندگي كنيد . بياييد زندگي كنيم .
( از وبلاگِ تلخون)
Miie Tamaki تصميم گرفت تمامي کارهايش را
رها کند -اقتصاددان بود- تا خود را وقفِ نقاشي کند.
سال ها کوشيد تا در نقاشي به استادي برسد.
سرانجام با زني آشنا شد که در تبت زندگي مي کرد
و مينياتوريست بود. Miie ژاپن را ترک کرد و براي آموختنِ
آن چه لازم بود، عازمِ کوه هاي تبت شد. در تبت، مشغولِ
زندگي با آن خانم استاد شد که بسيار فقير بود.
در پايانِ سالِ اول، Miie براي چند روز به ژاپن رفت و با
ماشيني پر از هديه به تبت بازگشت. هنگامي که چشمِ
خانم استاد به آن هديه ها افتاد، گريه سر داد و از Miie
خواست ديگر هرگز ّه آن خانه باز نگردد. گفت:
- "پيش از اين رابطه ي ما سخن از برابري و عشق مي گفت.
شما صاحب سقف، غذا و رنگِ نقاشي بوديد. اينک، با آوردنِ
اين هدايا براي من، يک تفاوتِ اجتماعي ميانِ ما قايل شُديد.
اگر اين تفاوت وجود دارد، ديگر وجودِ درکِ متقابل و رستگاري
ممکن نخواهد بود."
آدما همشون يك جورايي تنها هستند
و هر كدومشون براي پر كردن اين تنهايي راهي بلدند.
كه بعضي از اين روشها و راهها براي بقيه قابل درك نيست
و يا نه كاملا مردود شده و اشتباهه...
يكي با دوست ، يكي با خانواده ، يكي با درس ، يكي با عشق ، يكي با كار، يكي با حرافي، يكي با اعتياد ، يكي با دروغ ، يكي با حسادت يا با تهمت زدن به بقيه ، يكي با ازدواج ، يكي با علافي(شايدم الافي!!) ، يكي با قضاوت ، يكي با پول ، يكي با زجر دادن خودش ، يكي با سكس ، يكي با مردم آزاري ، يكي با انزوا!! ، يكي با كار خلاف ، يكي با محبت ، يكي با فخر فروختن و خودنمايي ، يكي با انتظار ، يكي با غصه ، يكي با فكر به مرگ ، يكي با....
خب خيلي از يكيها هم تنهاييشونو با ايمان پر مي كنند ، البته اگه ديگه بشه اسم اين آدمها و خلوت زيباشونو تنهايي گذاشت.
×××××
يا اين رو يا اون رو ، كوچولو
يا خوب باش ،
تا برات بميرند
يا بد باش ،
تا كسي نخوادت
يا اين رو يا اون رو كوچولو!
( از بلاگِ ژيوار )
تسليت به بهناز؛
اميدوارم جاشون خالي نباشه
و خدا بيامرزت شون..

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۱

پس از انتشارِ "کيمياگر"، تصميم گرفتم زماني را در خارج از برزيل بگذرانم. اما به شدت نگران بودم که در برزيل، چه بر سرِ کتاب ام خواهد آمد.
يک روز، متنِ زير به دستم رسيد، و من را دوباره با خود رو به رو کرد.
- "اگر به راستي يک کودک، يک کودکِ واقعي بوديد، به جاي آن که خود را نگرانِ کاري کنيد که نمي توانيد انجام دهيد، در سکوت دورانِ کودکي خود را نظاره مي کرديد. و خود را عادت مي داديد که در آرامش به جهان، به طبيعت، به تاريخ، و به خداوند بنگريد."
" اگر به راستي کودک بوديد، دز اين لحظه مشغولِ خواندنِ هاله لويا براي موجوداتي بوديد که در برابرِ شما بودند. و [رها از اين تنش ها، ترس ها، و پرسش هاي بي حاصل] در کنجکاوي و بردباري اط اين طمان بهره مي جستيد و در انتظارِ دست يافتن به نتايجِ چيزهايي مي نشستيد که عشقِ خود را در آن ها سرمايه گذاشته ايد."
خيلي قشنگ بود..
اگه نرفتين، حتماً فردا برين!
کنسرتِ آوازي گروهِ کر اهورا
(وابسته به آموزشگاهِ آزادِ موسيقي آبنوس)
رهبر گروه: آقاي اميد حسني.
پنج شنبه و جمعه / 23 و 24 خرداد 81
شيراز ؛ تالارِ احسان.
تلفن رزور بليت: 2291245
يه سايت خيلي خوب هست به اسم DiarySmartکه خيلي به درد آدمهاي تنبل و فراموشکاري مثل من ميخوره. اونجا ميري يه ID ميگيري و بعدش اسم و آدرس نامه دوستات رو ميدي. خودش ميره به اونا نامه ميفرسته و تاريخ تولدشون رو ميپرسه. بعدش که از همه پرسيد ، تو تقويمش نگه ميداره و در سه مرحله 14 و 7 و 1 روز مونده به تولد اون دوست ، واست نامه ميفرسته و خبرت ميکنه. بعدش آدم ميره و واسه اون دوست يه کارت تبريک يا هرچي ديگه ميفرسته يا يه تلفن ميزنه يا اينکه ميبينتش ، يا ميبوستش ، يا ... خلاصه اينکه اينجوري تولد هيچکي فراموش نميشه. من خودم از اين سرويس خيلي استفاده ميکنم و کلي خوبه!
( از وبلاگِ من، خودم و احسان )
امروز يه چيز خوشگلي ديدم ، گفتم براتون بگم .....
“ در نقاشي لحظه اي فرا مي رسد كه نقاش مي داند تابلويش تمام شده است. چرايش را نمي داند. تنها به ناتواني ناگهاني اش از ايجاد هر گونه تغيير در تابلو معترف مي شود. تابلو و نقاش وقتي از هم جدا مي شوند كه ديگر به هم كمك نمي كنند. وقتي كه تابلو ديگر نمي تواند به نقاش چيزي ببخشد. وقتي كه نقاش نمي تواند به تابلو چيزي ببخشد. يك اثر وقتي تمام مي شود كه هنرمند در برابرش به تنهايي مطلق مي رسد.“
كريستين بوبن، غير منتظره ، اميدوارم قلبم بي آنكه ترك بخورد تاب بياورد

شايد توي دوستي ها هم همين جوري باشه ، يه لحظه مي رسه كه آدم بدون اينكه بدونه چرا، مي فهمه كه بايد به تنهايي يورش برد. البته از تشبيه دوستي به رابطه تابلو و نقاش خوشم نمي آد ، گر چه به نظر مي رسه كه بوبن هم رابطه رو دو طرفه دونسته ......بسه ديگه سپيده ، بعد از اين حرفاي فلسفي بوبن افاضات نكن.......

*پرنده ، تو برا كي مي خوني؟ چه نازنينه برات اوني كه از صبح تا شب و از شب تا صبح براش مي خوني! خواستم بگم كاش من اون دلدارت بودم ديدم نه كاش منم مث تو پاكباخته بودم...كاش اين آواز من بود از صبح تا شب و از شب تا صبح.......
پرنده بيا و بذار من زير درختت بشينم با هر بار تكرار اون نت از نوكت بگم جان......پرنده بيا و بذار من ازت اين عشق مكررو ياد بگيرم .......بخونم از صبح تا شب و از شب تا صبح........

*چه خوب شد كه تلفونو برداشتم و بهت زنگ زدم. چه خوب شد كه اينجوري ازم خواسته بود..... من مي ترسم و بهت نگاه مي كنم. مي ترسم ولي دستمو در حول و حوشت نگه مي دارم ، شايد تكه سنگي باشم در آغاز راهت ...........
( از وبلاگِ سپيده )
شما هم نظرتون اينه که جمعه ها روز بيخوديه؟
قبلاً براي من که اين جوري بود،
اما الآن برام هيچ فرقي نداره..
يعني اصلاً نمي فهمم کِي جمعه است کِي شنبه..
داشتم "دفتر خاطرات" رُ ورق مي زدم، به يکي از
حرف هاي پائولو کوئليو رسيدم (11/3/79 - تالار حافظ) :
..در يک غروب خورشيد، دلتون مي گيره چون
تنها هستين، و کسي رُ ندارين که بهش بگين
غروب چه قدر قشنگه! اما در بدترين شرايط و در
محاصره ي فشار هم که باشين وقتي دلدارتون
پيش تون باشه، احساسِ قدرت و پيروزي مي کنين..
اين يکي دو روزه يه کم سرم شلوغ بود و خلاصه نشد
اون جوري که بايد بلاگيم..
any way، امشب هم دارم ميرم کنسرتِ گروهِ آقاي حسني
توصيه مي کنم که حتماً حضور به هم برسانيد!
باور کنين اجراي قشنگي خواهد بود،
مجتبا که گفت دو تا اجرا باب طبعِ من (هِوي/متال) هم دارن!
حالا ببينيم چي ميشه.. قراره تک خواني هم که باشه!
خُب، امتحانِ جبر رُ هم داديم..
فکر کنم بهترين امتحان همين شده باشه..
اين چند وقته، براي يکي از بچه ها کلاسِ اينترنت گذاشتم!
هر روز بعد از امتحان مي رفتين کافي نت و خلاصه
بهش مي گفتم که چي به چيه..
و تقريباً همه ي کافي نت هاي شيراز رُ
هم چک کرديم. جهتِ اطلاع مي گم؛
بهترينشون "تنديس" ـه تو خيابون ولي عصر
و مزخرف ترين سرويس هم مالِ "پار ياهو!" ـه
( نبشِ ملاصدرا و هدايت ) ..خلاصه از ما گفتن ؛)

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۱

..مبارزِ راهِ روشنايي به دو ستوني که در دو طرفِ دروازه قرار دارند، نگاه مي کند. اين دروازه اي است که او مي خواهد آن را فتح کند.
يکي از اين دو ستون ترس نام دارد و ديگري آرزو
مبارز به ستونِ ترس مي نگرد، بر آن نوشته است:
" تو به دنيايي ناشناخته قدم خواهي گذاشت که خطرناک است و هر آن چه تاکنون آموخته اي در آن کاربردي نخواهد داشت."
مبارز به ستونِ آرزو مي نگرد، بر آن نوشته است:
" تو دنيايي را ترک مي کني که شناخته شده است و همه ي چيزهايي که دوستشان مي داري و براي آن ها مبارزه کرده اي به آن تعلق دارند."
مبارز مي خندد چون او از هيچ چيز نمي ترسد و هيچ چيز او را در تصرف ندارد. با اطمينانِ کسي که مي داند چه مي خواهد، قدم پيش مي گذارد و دروازه را مي گشايد..
با انتشارِ خبرِ حضورِ 3 خواننده ي مشهورِ اپرا؛
"پلاسيدو دومينگو" ، "لوچيانو پاواروتي" و "خوزه
کاره راس" در مسکو، چشم ها به اظهارِ نظرِ
اين 3 هنرمند دوخته شده است.
دومينگو در اين باره گفته است: او و دوستانش براي سفر به مسکو دعوت شده اند و طبقِ قرارِ قبلي با خوانندگانِ کنسرتِ لنينگراد، 7 آگوست ( 16 مرداد ) به کرملين مي روند.
اين در حالي است که هنوز هيچ منبعِ رسميِ خبر، قراردادِ اين خوانندگان را براي اجرا تأييد نکرده است. اما دومينگو با جديت مي گويد: چنين اتفاقي رخ داده و از آمادگي کاملِ خود ( 90 درصد ) براي اجراي اين برنامه خبر مي دهد.
وي اين مطالب را پس از اجراي يکي از قطعاتِ چايکوفسکي به نامِ "پيکووي داما" در اپراي واشنگتن در جمعِ خبرنگاران گفته است.
به گفته ي دويمنگو؛ رابطه ي من با موسيقيِ چايکوفسکي استثنايي است و آرزو دارم در صحنه ي مارينسکي يا باشوييِ تئاترِ مسکو به زبانِ آلماني برنامه اجرا کنم.
به گزارشِ خبرنگارِ ايزوستيا، خوزه کاره راس که هميشه در آخرين لحظه به اين گروه مي پيوندد، بر خلافِ دومينگو مدتّ زيادي است که براي اجراي اپرا دعوت نشده و سرمايه ي اصلي خود را که در طولِ سال ها هنرنمايي جمع کرده، به مبارزه با سرطانِ خون اختصاص داده است.

سه‌شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۱

آن گاه الميترا گفت با ما از مهر سخن بگو.
پس او سر برداشت و مردمان را نگريست، و
سکوت آن ها را فرا گرفت. و او به صداي بلند گفت:
هنگامي که مهر شما را فرا مي خواند،
از پي اش برويد،
اگر چه راهش دشوار و ناهموار است.
و چون بال هايش شما را در بر مي گيرند،
وا بدهيد،
اگر چه شمشيري در ميانِ پرهايش نهفته باشد
و شما را زخم برساند.
و چون با شما سخن مي گويد، او را باور کنيد،
اگر چه صدايش روياهاي شما را بر هم زند،
چنان که بادِ شمال باغ را ويران مي کند.

زيرا که مهر در همان دَمي که تاج بر سرِ شما
مي گذارد، شما را مصلوب مي کند. هم چنان
که مي پرورانَد، هَرَس مي کند.
هم چنان که از قامتِ شما بالا مي رود و
نازک ترين شاخه هاتان را در آفتاب مي لرزاند
نوازش مي کند،
به ريشه هاتان که در خاک چنگ انداخته اند
فرود مي آيد و آن ها را تکان مي دهد.
شما را مانندِ بافه هاي جو در بغل مي گيرد.
شما را مي کوبد تا برهنه کند.
شما را مي بيزد تا از خس جدا سازد.
شما را مي سايد تا سفيد کند.
شما را مي وَرزَد تا نرم شويد ؛
و آن گاه شما را به آتشِ مقدسِ خود مي سپارد
تا نانِ مقدس شويد، بر خوانِ مقدسِ خداوند.

همه ي اين کارها را مهر با شما مي کند تا رازهاي
دلِ خود را بدانيد، و با اين دانش به پاره اي از
دلِ زندگي مبدل شويد.

اما اگر از روي ترس فقط در پيِ آرامِ مهر و
لذتِ مهر باشيد،
پس آن گاه بهتر آن است که تنِ برهنه ي خود را
بپوشانيد و از زمينِ خرمن کوبيِ مهر دور شويد،
و به آن جهانِ بي فصلي برويد که در آن
مي خنديد، اما نه خنده ي تمام را، و مي گرييد،
اما نه تمامِ اشک را.

مهر چيزي نمي دهد مگر خود را، و چيزي
نمي گيرد مگر از خود.
مهر تصرف نمي کند، و به تصرف در نمي آيد؛
زيرا که مهر بر پايه ي مهر پايدار است.

هنگامي که مهر مي ورزيد مگوييد "خدا در
دلِ من است." بگوييد "من در دلِ خدا هستم."
و گمان مکنيد که مي توانيد مهر را راه ببريد،
زيرا مهر، اگر شما را سزاوار بشناسد، شما را
راه خواهد بُرد.

مهر خواهشي جز اين ندارد که خود را تمام سازد.
اما اگر مهر مي ورزيد و شما را بايد که خواهشي
داشته باشيد، زنهار که خواهش ها اين ها باشند:
آب شدن، چنان جويباري که نغمه اش را از
براي شب مي خوانَد.
آشنا شدن با دردِ مهربانيِ بسيار.
زخم برداشتن از دريافتي که خود از مهر داريد؛
و خون دادن از روي رغبت و با شادي.
بيدار شدن در سحرگاهان با دلي آماده ي پرواز
و به جا آوردنِ سپاسِ يک روزِ ديگر براي مهرورزي؛
آسوده به هنگامِ نيمروز و فرو شدن در خلسه ي مهر؛
بازگشتن با سپاس به خانه در پسينگاهان؛
و آن گاه به خواب رفتن با دعايي در دل براي
کساني که دوست شان مي داريد، با نغمه ي
ستايشي بر لب.
doosti, shaayad dar aakhar be hamin ma'naa st!سرمايه عمر آدمي يك نفس است
آن يك نفس از براي يك همنفس است
با همنفسي گر نفسي بنشيني
مجموع حيات عمر آن يك نفس است.
(ابوسعيد ابوالخير)
دارم مي ميرم از خوشي..
حسِ کسي رُ دارم که اورست رُ فتح کرد!!
يا اون گلِ يخي که تونست آفتاب رُ ببينه!
( راستي! مي دونستين من عشقِ گلِ يخ ام؟ )
خلاصه فکر مي کنم همون چيزي تو ذهنم مي گذره
که تو ذهنِ "آدم" مي گذشته، هنگامِ مواجهه با "حوا"..
يه چيزي کشف کردم به زيبايي اين يکي گلِ يخ!
مي دونين اسمش چيه؟ Off Line Commander
همون جوري که از اسمش پيدا ست، يه برنامه ست
که آدرس Home Page رُ بهش مي دي و محدوده ي پيگيري
لينک ها رُ معين مي کني، تو 3 سوت کلّ صفحه Down Load
ميشه! و مي توني Off Line همه ش رُ بري!
يکي ديگه از فوايدش اينه که اگه بخواين خداي ناکرده،
صفحه رُ هک کنين، اين جوري ميشه برنامه رُ test کرد..
چپ چپ نگام نکنين! من اصلاً نمي دونم هک رُ با کدوم کاف
مي نويسن.. همين جوري گفتم..
ديگه اين که کار باهاش خيلي ساده ست! فکر کنم مثلِ
فصلِ اولِ جبر و احتمال، سخته! چون نيم ساعت بيشتر طول
نمي کشه تا کامل يادش بگيرين..!!!
خيلی‌ها هميشه از آرايشگاه ناراضی بيرون می‌آیند. چون نمی‌توانسته‌اند بگويند که دلشان می‌خواهد مويشان را به چه مدلی کوتاه کنند يا فرم بدهند. بعضی ‌از آرايشگاه‌ها البته مجلاتی برای اين کار دارند، ولی آنقدر قديمی که تقريبا بدرد نمی‌خورد. خيلی‌هايشان هم زياد اهل فيلم ديدن نيستند که مثلا بتوانيد با گفتن اسم يک هنرپيشه‌ی خاص در يک فيلم بخصوص منظورتان را به آرايشگر برسانيد. در نتيجه يک منبع خوب و جديد برای ديدن مدل‌های جديد آرايش مو خيلی می‌ارزد. در اين وب سايت برای موهای کوتاه، متوسط، بلند، توی صورت، سيخ‌سيخ، و حتی برای شينيون هم عکس‌های بزرگ و قابل استفاده‌ای هست. البته فقط برای خانمها.
* «با استفاده از سرويس رايگان سرنا شما ميتوانيد علاوه بر استفاده از برنامه هايی مانند Outlook جهت چک کردن نامه های الکترونيکی خود از Web Mail منحصر به فردی که برای شما طراحی شده است نيز استفاده کنيد و در هر شرايطی و در هر جا نامه های الکترونيکی خود را چک کنيد. نيز در محيط Web Mail شما دارای ۲ مگابايت فضای رايگان هستيد.» سرنا يک وب‌لاگ شرکتی خوب هم دارد.
* دانشگاه کاليفرنيا،‌ در سال جديد تحصيلی درسی را درباره‌ی رسانه‌ی «وب‌لاگ» برای دوره‌ی فوق ليسانس روزنامه‌نگاری ارايه کرده است.
( از بلاگِ هودر )
امروز فاينال دادم! به نظرتون pass مي شم..؟!
راستي! تا به حال فکر کردين بهترين CDتون کدومه..؟
کدوميک از CDها رُ بيشتر از همه دوست دارين..؟
حاضر نيستين به هيچ عنوان از دستش بدين..؟!
من CD شماره ي 1220 م رُ!
يه CD يه پر از آهنگ هاي قشنگ..
کادو تولدمه..!!!
Romeo And Juliet هم تو اونه..
و همين طور Edelweiss و کلي آهنگ هاي قشنگِ ديگه!


دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۱

باز هم آرشيو مشکل داشت، که درست شد..
اگه خواستين يه نگاهي بهش بندازين!!
جالبه.. داره بلاگستان بزرگ مي شه؛
خوبي ش اينه که هر چي بخواين توش پيدا مي شه..
بعد از بلاگِ تخصصي عينک و کامپيوتر
وبلاگِ پرسش هاي دندان پزشکي!
خلاصه اين جوري ها ست..
امشب هم باز به جاي درس خوندن افتادم به وب گردي.
اصلاً ديگه نمي تونم "کتاب" رُ تحمل کنم..
هنوز دو تاي ديگه مونده، و فاينالِ زبان..
اين ترم که من يا سرِ کلاس خواب بودم يا اصلاً
سرِ کلاس نبودم..!!! فکر کنم لازمه يه کم
به تقويتِ پايه ي زبان م بپردازم!!!
هفته نامه ي کاپوچينو رُ خوندين..؟ البته اگه نه،
بايد بگم که چيزي هم از دست ندادين..
راستي! سايتِ رسمي پريسا..
عکس هاي قشنگي توش بود و همين طور
آهنگ ها، که مي تونين Down Loadشون کنين..
البته اگه بخواين! بيوگرافي تقريباً خوبي هم داشت..
و به عنوانِ آخرين لينک؛
دانشجويانِ عزيز، مي شه بگين
سرعتِ اينترنت تون / مرکزِ خوارزمي چه قدره؟
100 مگابايت..؟! LOL جريان اينه که هر وقت چک کنين
براتون اين رُ مي نويسه در حالي که اگه اينترنت قطع
هم که باشه، مي نويسه 100 مگابايت!!!!!!
خلاصه اگه مي خواين بدونين سرعت تون چه قدره،
به اين جا مراجعه کنين. Speed Testهاي خوبي داره..
مسابقاتِ بين المللي موسيقي چايکوفسکي در اصلي ترين کنسرتِ مدرسه ي عالي موسيقي مسکو کارِ خود را آغاز کرد.
اين مسابقات که هر 4 سال يک بار برگزار مي شود، يکي از مشهورترين جشنواره هاي موسيقي جهان و از مهم ترين وقايعِ فرهنگي روسيه محسوب مي شود.
جايزه ي اختصاص يافته به نفرِ اولِ اين مسابقه 20 هزار يورو است که رقم آن دو برابرِ جايزه ي مسابقات قبلي است. اين مسابقه را 55 موسيقيدانِ روس و خارجي دعوت مي کنند.
در اين رقابت ها 65 پيانيست از 24 کشور، 52 ويلنيست از 19 کشور و 63 نوازنده ي ويلن هاي بزرگ "سلوئيست" از 22 کشور شرکت کرده اند.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از خود به کجا شوي تو پنهان
از خود به کجا شوي گريزان..
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو وبلاگِ کل گپ ، مطلبي ديدم مبني
بر اين که مي خواستن يه مهاجر رُ از هلند
به روسيه پس بفرستن و ...
اگه خواستين، يه سري بهش بزنين..
و اما در موردِ مهاجرت؛
دو تا لينک هست، البته کاملاً چرته..
همين جوري، يک و دو !
البته اين ها رُ هم تو بلاگِ لامپ پيدا کردم؛
راهنماي فارسي متقاضيانِ ويزاي تحصيلي
بحث درباره ي ويزاي تحصيلي
تجربه ي يکي از دوستاني که ويزاي تحصيلي از امريکا گرفته
خلاصه اين هم از اين!!!
خُب، ظاهراً من هم بايد برم منتظر گودو بشم..
اين جوري نميشه..
اين لينک رُ مي خواستم پريروز بدم،
اما يادم رفت..!!! خلاصه با حال و هواي
دو / سه روز پيش؛
آهنگِ Together از Bj.Bobo
راستي! رضا هم به جمعِ بلاگستان پيوست!!
نمي دونم از وبلاگِ من خوشش اومد
يا از جميعِ بلاگيست ها (تو نمايشگاهِ رويا)
خوشش اومد و.. خلاصه مشتاق شد..!!!
خلاصه، رضا جان تولدت مبارک!!

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۱

براي بيانِ صداقت و عظمت ش،
فقط مي تونم اين رُ نشونت بدم.
به چهره ش نگاه کن؛
و هرچي خواستي ازش بپرس!
منظورتان کدام عشق است؟
اِروس ، فيلوس يا آگاپه..؟
Eros ، Philos يا Agape ..؟
کنسرتِ موسيقي
گروهِ کُر اهورا
با اجراي قطعات: کرال
آواز کلاسيک و زيباترين قطعاتِ محلي
ايران و جهان..
زمان: 23 و 24 خرداد
مکان: تالار احسان
ساعت: 7:30 بعد از ظهر
رهبر گروه: اميد حسني
---------> توصيه مي کنم بياين!!!
تلفنِ رزرو بليت: 2291245 (آبنوس)
خبر!! خبر!!
آقاي معافيان تو بيمارستا ن ـه ..!!
چشمش رُ عمل کرده، بيمارستانِ پارس..
آب مرواريد..
( ظاهراً 50 ساله ش هست به ما نگفته..!! )
شوخي کردم! به خاطرِ ضربه اين جوري شده..
من ديدم هي دستمال مي ذاره رو چشمش؛
آخي! کر بود، تيونر سرِخود هم بود..
با اون رقصِ هميشگي ش، حالا چشمش هم..
بايد ببينيم چي از آب در مياد..!!!

شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۱

امشب تو خوابي و من بيدار..
يک ماهي مي شه که با هم شب ها بيدار مي مونيم
و درس مي خونيم.. اما امشب فقط من بيدارم..
ماه رُ مي بيني؟ بهش چي مي گن؟ ماهِ شبِ چهارده؟
هر چي که اسمش ـه، خيلي خوشگله..
کاشکي امشب تو هم بودي ؛)
نه! بگير استراحت کن..
چند روزيه خيلي خسته شدي، يه کم خواب لازمه..
مي خوام يه چيزي بگم، اما اين جا نمي شه؛
برات mail ميزنم، از اين جا
فقط مي تونم بهت نشون بدم، مقدارش رُ..
البته بيش تر از اين حرف ها ست..
همون قدر که خودت مي دوني (و خودم) کافيه.
اميدوارم هميشه موفق و پيروز باشيم،
در تمامي مراحل، و البته با هم..
چراغي به دستم، چراغي در برابرم؛
من به جنگِ سياهي مي روم.
گهواره هاي خستگي
از کشاکشِ رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
کهکشان هاي خاکستر شده را
روشن مي کند.
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي که تگرگ
در بطنِ بي قرارِ ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاک -
هنگامي که غوره ي خُرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فريادِ من همه گريز از درد بود
چرا که من، در وحشت ترينِ شب ها؛
آفتاب را به دعايي نوميدوار طلب مي کرده ام.
تو از خورشيدها آمده اي،
از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
در خلائي که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتمادِ تو را
به دعايي نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله ي دو مرگ
در تهي ميانِ دو تنهايي -
[ نگاه و اعتمادِ تو بدين گونه است! ]
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است
من بر مي خيزم!
چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگارِ روحم را صيقل مي زنم
آينه اي برابرِ آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم..
لويس معتقد است دونوع عشق داريم:عشق ازروي نيازوعشق ازروي بخشش.
عشق ازروي نيازيا ناشي از كمبود؛عشقي نابالغ است.تو از او بعنوان يك وسيله بهره مي گيري؛او سعي دارد تو را در مشت خود بگيرد؛بر توغا لب شود.بنا بر اين فقط شبيه عشق بنظر مير سد؛سكه اي تقلبي است...نظير عشق غريزي كودك به مادر.
اين عشق نيست:نيازاست!وقتي به ديگري وابسته هستي؛ان ديگري هميشه مايه
بد بختي است؛چون وابستگي يعني عبو ديت و بر دگي وعشق در وابستگي نمي تواند شكو فاشود
ـ عشق شكو فه آزادي است؛
به فضا احتيا ج دارد.
ان ديگري نبا يد مزاحم اين فضاشود ؛ وقتي وابسته اي؛ان ديگري بطور حتم بر تو مسلط مي شود ...
عشق وقتي روي مي دهد كه تو بالغ با شي؛ تو وقتي قا دري عشق بورزي كه كمال
يا فته با شي؛ وقتي دانستي كه عشق نياز نيست؛
بلكه سرريزش است ــ عشق بر خا سته از وجود ـــ انگاه بي هيج قيد و شر طي
مي بخشي.
وقتي دو فرد بالغ عاشق يكديگرند؛يكي از زيبا ترين پديده هاي عالم هستي روي ميدهد.
عشق شور و هيجان نيست؛
عاطفه نيست؛
ادراكي بسيار عميق نسبت به اين نكته است كه يك نفر به نحوي كامل كننده تو است.كسي هست كه از تو دايره اي كاملي ميسازد.حضور اين شخص حضور تو را اعتلا مي بخشد.
هيج جيز نمي تواند عشق را نا بود كند.
عشق نيمه اغازين سفر است و آگاهي نيمه پاياني آن.تو در ميان عشق و آگاهي به خداميرسي؛بين دو كرانه عشق و آگاهي ؛رودخانه وجود جريان مي يابد.
~*~*اوشو
( از بلاگِ نيلوفر آبي )
1) سايت Dr. Html را حتما ببينيد، مخصوصا دوستاني كه خيلي با Html و طراحي سايت آشنايي ندارند.
روش كار به اين صورت است كه آدرس سايت خود را وارد مي كنيد و اين سايت مشكلات html اي سايت را به شما مي گويد.
امكانات زياد ديگري هم دارد. تمام اشكالات سايت را يدا كرده و با شماره خط آن اعلام مي كند. كلي پيشنهادات خوب ديگر هم مي دهد.
شكل خوشكل شده سورس html اي سايتون را هم مي ده !
سايت خوب و بدربخوريه.. خدا خيرشون بده.
2) برنامه اي كه از طريق اون ميشه mail هاي yahoo‌ را با outlook دريافت كرد.(web2pop )
اين برنامه سي روزه هست !‌ البته براي خارجي ها ، براي ما ايراني ها مفته و مي تونيد كراكش را از اينجا دريافت كنيد:
1و 2 و 3(چه معني داره برنامه، پولي باشه !‌ نويسنده‌اش بره گدايي كنه، پول در بياره ديگه!)
( از بلاگِ ناصر عزتي )
باشه.. من حالم خوب مي شه..
و باز هم مي گم؛ بي خيال! من تلاشِ خودم رُ کردم..
اين که چيزي نيست، از اين بدتر هم شدم..
از اين 3 نمره بدتر هم شدم..
اميدوارم حداقل امتحان هاي بعدي رُ خوب بدم..
آره! هنوز هم زندگي قشنگه!!
ببين! ريحانِ بنفش! اون هم با اين شرايطِ من..
ببين! شکوفه ي بهاري! اون هم تو اين گرما..
ببين! يه شقايق که تو دلش سياهي نيست،
يه شقايقِ بدونِ غم.. هر چند تک و تنها..
آره! دنيا رنگارنگه..
درسته که دنياي ما بزرگه،
پر از شغال و گرگه..
دنياي ما خار داره،
بيابوناش مار داره،
هر کي باهاش کار داره؛
دلش خبر دار داره..
آره! زندگي اينه: دست هاي تو، دست هاي من
به وسعتِ همه ي دنيا..
اين نوشته قاعدتا بايد بره تو يه دفتر خاطرات خصوصي.جايي كه هيچ دو چشمي بهش نيفته.نه از بابت نامحرم بودن چشمها،كه من اينجا محرمان خلوت انس زياد دارم،بلكه ازين جهت كه در حال بدي گرفتار شده ام كه نميخواهم كسي درگيرش شود.لطفا اگر ميخوانيد سؤالي نكنيد.
( از بلاگِ خانم گل )
جالب بود..
آره! تا حدودي وضعِ من رُ داره!!
مرسي از پيشنهادت..
شما هم ببينين!
حداقل مي فهمين من چه مي کشم!!
اَه.. ديوونه...
ديگه داره اعصابم رُ خورد مي کنه..
اين هم از امتحانِ عربي..
يه جورايي دارم ديوونه مي شم ديگه..
از امروز به مدتّ نامعلوم Off خواهم موند..
کثافت..
نمي دونم چه م شده.
من تا به حال اين قدر درس نخونده بودم،
اون وقت.. اين نتيجه ها..
بد شانسي؟! تنها مبحثي که ديشب نخوندم
قواعدِ اِسْتِفعالْ بود، اون هم چون تو همه ي
نمونه سوال هاي سال هاي پيش،
يک سوال از "استفعال" اومده بود و يک سوال
از باب "افعال" ..
اما امسال، که من همه ي صيغه هاي افعال رُ
با مثال و 1000 تا کوفت ديگه حفظ کردم،
هر چهار مورد رُ تو باب "استفعال" خواسته بودن..
نمي دونم چرا؟ اما هر چي بيشتر مي خونم
کمتر نمره ميارم.. همه ي امتحان ها..
امسال واقعاً دارم گل مي کارم..
در حالي که به ياد ندارم تو عمرم اين قدر درس
خونده باشم..
من ديشب دفتر و کتاب رُ کامل خوندم، جوري که
نمونه سوال هاي سالِ پيش رُ راحت حل کردم؛
فقط دو تا سوال بود که شک داشتم و صبح از بچه ها
پرسيدم.. اون وقتِ سرِ جلسه..
فقط هم اين امتحان نيست آآآآ ؛
بعد از امتحانِ فيزيک بود که فهميدم تو محاسبه ي
مقاومتِ معادلِ مدار، همون اول حاصلِ کسرِ 6/3 رُ
نوشتم 3 و براي همين هم کل سوال غلط،
مگه اين که به راهِ حل نمره بدن..
بعد از امتحان اون قدر لجم گرفته بود که (بيچاره!) علي
کلي از من کتک خورد!!! اون وقت تو امتحانِ بعدي،
تو حسابان براي دو تا سوال، عدد اشتباه به دست آوردم!
ديگه دارم از خودم ناميد مي شم..
آخي! در موردِ "اون فال ها" که مي دوني؟ تقريباً همه ش
به واقعيت پيوست..
آخريش اين بود که وقتي گفت: "نيت کن و تهِ استکان رُ
انگشت بزن." نيت م درس و امتحان و معدل و کنکور بود.
مي دوني چه جوابي گرفتم..؟! نياز به تفسير نداره؛
يه واژه نقش بست: NO !!!!
کاملاً واژه ي no، بدونِ کمترين شبهه اي..
بهم گفت نيّت ت هر چي بوده بذار کنار! نمي شه!!
به هيچ عنوان.. پس خودت رُ واسه ش نکُش..
ديگه از اين واضح تر..؟!

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۱


zanaan e moosiqi ye iran


انتشار کتاب « زنان موسيقی ايران از اسطوره تا امروز» پس از آنکه با نقدی در ضميمه موسيقی روزنامه ايران همراه شد، موجب بروز اعتراض هايی در قم شد و وزارت ارشاد روز چهارشنبه چهارم ارديبهشت در بيانيه ای اعلام کرد که دستور جمع آوری کتاب را صادر کرده و جلوی انتشار ضميمه موسيقی و هنرهای تجسمی روزنامه ايران را گرفته است.
( از وبلاگِ ايران موزيک )
کسي نمي دونه از کجا مي شه لامپ پروژکتور
تهيه کرد..؟! هر جوري که بشه، خواستاريم!!!!
انگليس 1
آرژانتين 0
عجب بازي بود..

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۱

عشق در قالب دلها در شكلها و رنگهاي تقريباً مشابهي
متجلي مي شود و داراي صفات و حالات و مظاهر مشتركي
است اما دوست داشتن در هر روحي جلوه اي خاص خويش
را دارد و از روح رنگ مي گيرد و چون روحها بر خلاف غريزه ها
هر كدام رنگي و ارتفاعي و بعدي و طعم و عطري ويژه خويش
دارد. مي توان گفت كه به شماره هر روحي
دوست داشتني هست
(دكتر علي شريعتي)
يه سري حرفِ قشنگ از آرشيو قاصدک
××××××××××××××××××××××
سبز است مثل سيب.
جاري مثل آب.
گسترده مثل مهتاب.
ساده مثل مهر.
حضورش را مي گويم.
××××××××××××××××××××××
در بستن سودي ندارد.
ديوار ساختن بيهوده است.
آن كه بخواهد بيايد, مي آيد.
در خواب و بيداري , جوانه مي زند. گل مي كند.
××××××××××××××××××××××
خانه روشن كردي
تا دل را
چراغاني كنم.
چراغ را مي كُشي
تا ديگر
آرزويت نكنم.
آرزو
اما
در آرزو مي ماند.
بي چراغ.
بي دل.
××××××××××××××××××××××
شك نكن
به آنكه
به تو مي گويد
مي ترسد
اما بترس
از آنكه
به تو مي گويد
شك نمي كند
××××××××××××××××××××××
اي دل نشين تر از هرم آفتاب!
در سردترين لحظه هاي دي
وي آشناترم از لاي لاي خواب!
اينك منم كه به سحر حضور تو
با بالي از خيال
تا قلهُ بلند عشق تو
پرواز مي كنم
و آنگه به صد سرود خوش عاشقانه ام
حلاج وار
همهُ توشه هاي خويش
من در بهار عشق تو
بر دار مي كنم.
××××××××××××××××××××××
در بيداري
خواب ديده ام.
در رويا
خواب بيداري مي بينم.
چشمها يم
بيدار خواب روياي تو اند.
××××××××××××××××××××××
بدين گونه شازده كوچولو روباه را اهلي كرد و همينكه ساعت وداع نزديك شد روباه گفت:
-آه! من خواهم گريست!
شازده كوچولو گفت:
-گناه از خود توست.من كه بدي به جان تو نمي خواستم.تو خودت خواستي كه من تو را اهلي كنم.
روباه گفت:درست است.
شازده كوچولو گفت:در اين صورت باز گريه خواهي كرد؟
روباه گفت:البته.
شازده كوچولو گفت:
ولي گريه هيچ سودي به حال تو نخواهد داشت.
روباه گفت:
به سبب رنگِ گندم زار، گريه به حال من سودمند خواهد بود.
××××××××××××××××××××××
خاک را بنگر
آنچه می جويی ميان آسمان ها نيست
بس گل نشکفته را با گامهای خود لگد کرديم
آسمانها را رها کن خاک را بنگر...
××××××××××××××××××××××
سيصد گلِ سرخ و يك گل نصراني
ما را ز سرِ بريده مي ترساني؟
ما گر ز سر بريده مي ترسيديم
در مجلسِ عاشقان نمي رقصيديم
××××××××××××××××××××××
......................
حالا هي دستت را به سويش دراز كن.
هي صدايش كن.
وقتي كه نخواهد ببيند نمي بيند.
وقتي كه نخواهد بشنود نمي شنود.
حالا تو باشي يا نباشي.
فرق زيادي نمي كند.
گردباد كه بيايد پنجره بستن بيهوده است.
باشه..
هر روز خودم رُ نگاه مي کنم ..
و مي نويسم؛
به تو، به اون، به خدا.. چه مي دونم..
...
باشه! يادم مي مونه!
آدم هاي صاف و ساده..
...
مرسي به خاطرِ ايميل ت؛
و همين طور اين مَثل:
High School Sweet Heart
وبلاگِ جالبي بود! هر چند خودش ذکرِ نوشته هاش رُ بلامانع مي دونه، اما ديدم اگه بخوام همه ي حرف هاش رُ کپي کنم، يه وبلاگِ ديگه هم لازم دارم!! اينه که آدرسش رُ مي دم، اگه خواستين برين يه سري بزنين..
ديگه اين که بايد به مجيد بگم؛ نگران نباش!
قسمتي رُ که گفته بودي سانسور کردم..
راستي! امروز رويا گفت که آرشيوم از بين رفته..
( از اين مشکل ها براي همه پيش مياد! ) خلاصه
الآن درستش کردم.. از اولين بلاگ..!!!
باز هم از احسان ممنونم، به خاطرِ کمک هاش؛
مرسي که اشکال ها رُ مي گيري!
اين حرکتِ خوشگلِ عنوانِ وبلاگ رُ هم اون بهم ياد داده!
خُب ديگه، من برم بشينم عربي بخونم..
امروز رفتم 3 تا نوارِ خريدم؛ دو تاش مالِ محمد نوري
و اون يکي هم پلوتونيم اثرِ ژان ميشل ژان.
اييييي، بد نبود.. خوش مان آمد..!!!!!!!!!!!!
نه! نه! اشتباه نشه..
اين رُ من ننوشتم..
همين جوري،
خوشم اومد کپي ش کردم! همين!
از وبلاگِ ژيوار..
توي دستت چيزي قايم كردي
هي دزدكي نگاش ميكني
نميذاري ببينم
قند تو دلم آب ميشه
دارم ديوونه ميشم
اون مال منه؟

زود باش دستتو بازكن!
زود باش...
قايمش مي كني
يهم مي خندي
اشك تو چشمام جمع ميشه

دلت مي سوزه
چشمامو مي بندي
دستتو توي دستام باز ميكني
دل من هري مي ريزه
چشمامو باز مي كنم
وايييييييييييييي
يك قلب بلورين؟!!!
مال منه؟!
اگه از دستم بيافته چي ميشه؟
اگه بشكنه چي ؟
اگه نتونم نگهش دارم؟
اگه يك روز نخوامش؟
نكنه بندازمش دور؟
اونوقت مي شكنه
اونوقت تو بدون قلب ميشي.
آخه بدون اون كه ميميري؟

من ميترسم.
ميترسم.
نمي خوام بميري
اگه نتونم نگهش دارم چي؟
اگه نخوامش چي؟
من ميترسم.
عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصلها
و عبور سالها بر آن اثر مي گذارد اما دوست داشتن
در وراي سن و زمان و مزاج زندگي ميكند و بر آشيانه
بلندش روز و روزگار را دستي نيست
(دكتر علي شريعتي)
بهترين نرم‌افزاري که کمک مي کنه تا حروفِ فارسي روي کي‌برد رُ طبقِ استانداردِ کي برد فارسي تايپ کنين، اسمش هست Keyman و روي همه‌ ي ويندوز‌ها هم کار مي‌کنه. وقتي که اين نرم‌افزار رُ گرفتين، کافيه تا کي بردِ فارسي رُ هم از همون سايت دريافت کنين و پس از نصب اصلِ نرم‌افزار، کي‌برد فارسي مذکور رُ به اون اضافه کنين. بعد با خيالِ راحت و با استانداردِ رسمي کي‌بردِ فارسي، هر چه قدر خواستين وب‌لاگ بنويسيد!!
( از وبلاگِ سردبير؛ خودم )
..دوستي گاهي حد و مرزي نداره،
اما فقط بدون؛
دوستي و وفا و صداقت و..
- هر چي مي خواي اسمش رُ بذاري-
بالاتر يا کمي کمتر،
هيچ وقت با درد و رنج و ناميدي و ناراحتي
رابطه اي نداره..
اگه ديدي اين جوري شده،
بدون که داري اشتباه ميري..
مرسي "ميترا خانم" و متشکر..
باشه! به عنوانِ برادرِ بزرگتر مي پذيرم..
اه! اين هم از حسابان..
عُقده ش به دل ام موند که يه امتحان رُ خوب بدم..
اين همه جون کنديم..
راستي! از خيلي ها پرسيدم آآآ ؛
() فيزيک حذف نيست..
مي دونين جريان چيه..؟! امتحان هاي کشوري که مثلاً
قراره نمره ش ملاکي باشه براي کنکور و معدل شون
ضريبي براي گزينشِ مدرسه ها و غيره،
داره استاني برگزار مي شه..
البته اون جوري هم استانيِ استاني نيست؛
رياستِ هر امتحان رُ يه استان بر عهده مي گيره
( که براي درسِ ادبيات، شيراز بود ) و بر اساس آئين نامه
استاني که مسؤلِ هر امتحان هست، به غير از وظيفه ي
طراحي و نگه داري از سوال ها (که براي ادبيات، جناب
آقاي زرسنج لطف کردن و همه ي ما رُ بدبخت کردن.. )..
تمامي مسئوليتِ سوال ها هم بر عهده ي اون استان ـه..
مثلاً اگه بگن سخته، اون استان بايد بگه آره يا نه..
و ديگه اين که امتحانات استانيه..
يعني قالب کلي سوال ها يکي ـه ،
اما در هر استان 3 / 4 تا سوال ، خودشون اضافه مي کنن
که براي فيزيک، چون سوال هاي الحاقي سخت بوده،
براي استان هاي (فکر کنم) گيلان و مازندران، امتحان دوباره
برگزار ميشه و براي باقي استان ها هم، فعلاً هيچي!!
البته، يکي ديگه از خواصِ اين استاني بودن، اينه که مثلاً
امتحانِ ادبياتِ ما، چون خيلي چرت بود، براي همين هم
احتمالاً دو تا سوال ش براي استانِ فارس حذف خواهد شد!
شيمي هم همين طور، دو تا سوال ش ، حذف ـه..
و فيزيک هم احتمالاً آخرش اعلام مي کنن که دو تاش
رُ حذف کردن.. چون سخت بوده..
any way، اميدوارم حداقل بقيه خوب داده باشن..
خيلي ها تو ذهنمِ اما نمي تونم اسم ببرم..
در هر حال، اميدوارم موفق باشي..
هر چند مطمئن نيستم بلاگ هام رُ بخوني..
آره! ...تا بعد

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۱

شايد اين روزها زمانِ مناسبي نباشه..
اما از صبح اين آهنگِ هيچ شاه با من ـه..
از آلبومِ Load / متاليکا..

Carful what you wish
Careful what you say
Careful what you wish
You may regret it
Careful what you wish
You just might get it

کاش بتوانم
کاش مي توانستم
اين است آرزوي امشبم
خشنود شدي؟

کاوش طلا
کاوش شهرت
کاوش مي کني که از خود نامي باقي گذاري
آرام گرفتي؟

همه ي خواس ها يي که هدر مي دهي
همه ي چيزهايي که دنبال کرده اي
و اين همه فرو مي ريزند
و تاجت را خرد مي کني
و انگشتت را نشان مي دهي،
اما کسي در اطرافت نيست

تنها يک خواست داري؛
که نقشِ شاه را بازي کني.
ولي کاخ؟ فرو ريخته
و تنها تو مانده اي و يک نام.

تاج و تختت کجاست "هيچ شاه"؟

سختي و سرما
خريدي و فروختي
دلي به سختي طلا،
خشنود شدي؟

کاش بتوانم کاش مي توانستم
زندگيت را صرفِ آرزو ها کردي،
آرام گرفتي؟

کاش بتوانم
کاش مي توانستم
امشب آرزو دارم که به اين آرزو برسم.

آن ستاره را مي خواهم
همين حالا مي خواهم
من اين همه را مي خواهم؛ مهم نيست چه گونه.

بر حذر باش که چه آرزو مي کني
بر حذر باش که چه مي گويي
بر حذر باش که چه آرزو مي کني
شايد پشيمان بشوي.
بر حذر باش که چه آرزو مي کني؛
تنها شايد؛ بدان دستيابي!
چه جالب مي شه امتحانِ فيزيک رُ دوباره بگيرن..
اولين نتيجه اي که مي شه گرفت اينه که چه قدر
نظامِ آموزشيِ ما بي خوده ..
تا الآن 5 تا امتحان داديم؛
تو دوتا درس، بعضي سوال هاش حذف شده
و اين يکي هم که احتمالاً کاملاً حذف..
نظامِ نوين ايم ديگه! بايد با نظام جديد يه کم فرق کنيم..
بايد خيلي همه چيز مون خراب تر و بي سروته تر باشه!
بايد جوري باشه که اگه بخوان باز هم تغييرش بدن، همه
راضي باشن..
فقط من موندم اين بار چه اسمي براش مي ذارن..؟!
نظام؛ قديم / فعلي / جديد / نوين..
جالبه! اين که الآن دبستان ها هم سالي-واحدي شدن..
خُب ديگه من برم سرِ حسابان.. فعلاً باي :)
مثلاً قرار بود امشب بشينم درس بخونم!!
هر کاري کردم الا خوندنِ حسابان!!!!!!!!!!!
اما دل م نيومد اين قسمت رُ بلند نخونم،
حرف هاي هملت به هوراشيو؛
هملت: تو درست کار ترين کسي هستي که در عمرم با وي سروکار داشته ام..
نه! گمان مبر که سر چاپلوسي دارم. مگر از تو که براي خوراک و پوشاک اندوخته اي جز خوي خوش نداري، چه اميد بخشي مي توان داشته باشم؟ مرد بينوا را براي چه خوشامد بگويند؟ نه، زبان هاي شهدآميز دست دنياداران احمق را مي ليسد و لولاهاي نرم زانوان جايي خم مي شود که دم لابه کردن سودبخش باشد. مي شنوي؟ از آن دم که جان پاکم توانست به اختيار عمل کند و ميان مردم تميز دهد، تو را بي بازگشت براي خود برگزيدم؛ زيرا تو با آن که بايست به هر مشقتي تن دهي، مردي بوده اي که به هيچ چيز سر فرود نمي آورد و لطمات سرنوشت و نوازش هاي آن را به يکسان مي پذيرد. خوشا به حال کساني که خون و خِردشان چنان درست به هم پيوند خورده است که ديگر چون ني نيستند که سر انگشتان بخت هر نوايي که بخواهد از ايشان بيرون بکشد! تو مردي را به من نشان بده که بنده ي سوداها نباشد، تا من او را در ژرفاي قلب خود، در آن قلب خود که تو را جاي داده ام، نگهبان باشم..

دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۱

..اگر افرادِ گوناگوني در سالنِ تئاتر بودند و لورنز يکي از آن ها بود، و حتا اگر پيش از آن هرگز با او صحبت نکرده بود، در لحظه اي که چشم هايش با چشم هاي او تلاقي مي کرد، کاملاً مطمئن مي بود که در مقابلِ مردِ زندگي اش قرار گرفته است. موفق شده بود خود را به او نزديک کند، او نيز بريدا رُ پذيرفته بود. چرا که سنت ها هرگز اشتباه نمي کنند، بخش هاي ديگر همواره يکديگر را خواهند يافت. پيش از شنيدن در باره ي اين موضوع، دزبازه ي عشق در اولين نگاه شنيده بود و هيچ کس نمي توانست درباره اش توضيحي بدهد.
هر انساني اين درخشش را باز مي شناخت. حتا بدونِ برانگيختنِ نيروهاي جادويي. به طورِ مثال، آن روز عصر که براي اولين بار به آن ميکده رفته بودند، همان درخشش را در چشم هاي جادوگر ديده بود.
ناگهان باز ايستاد.
دوباره انديشيد: "مستم."
مي بايست به سرعت آن را فراموش مي کرد. مي بايست پول هاش را مي شمرد و مطمئن مي شد که براي برگشتن با تاکسي پول دارد. اين بسيار مهم بود.
اما درخشش را در چشم هاي جادوگر ديده بود. [ غيرِ قابلِ انکاره! ]
درخششي که بخشِ ديگرش را نشان مي داد.
جادوگر گفت: "رنگ ات پريده است. شايد بيش از حد نوشيده اي."
- "مي گذرد. کمي بنشينيم تا حالم بهتر شود. بعد به خانه م مي روم."
روي نيمکتي نشستند. بريدا مشغولِ جشت و جوي سکه ها در کيفش شد. مي توانست از آن جا برخيزد، يک تاکسي بگيرد، و براي هميشه برود. استادش را مي شناخت، مي دانست کجا بايد راهش را ادامه دهد. بخشِ ديگرش را هم مي شناخت. اگر تصميم مي گرفت از روي آن نيمکت برخيزد و برود، هنوز هم داشت مأموريتي را انجام مي داد که خداوند براي او تعيين کرده بود.
اما ديگر بيست و يک سال داشت. در اين بيست و يک سال، ديگر فهميده بود که ممکن است در يک دوره ي زندگي، آدمي با دو بخشِ ديگر خود برخورد کند، و نتيجه ي آن درد و رنج بود.
چه گونه مي توانست از چنين چيزي بگريزد؟
گفت: "به خانه نمي روم. مي مانم."
چشم هاي جادوگر درخشيدند، و چيزي که پيش از اين تنها يک اميد بود، به قطعيت تبديل شد..
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و کبود!
با بنفشه ها نشسته ام،
سال هاي سال،
صبح هاي زود..

در کنارِ چشمه ي سحر
سر نهاده روي شانه هاي يکدگر،
گيسوانِ خيس شان به دستِ باد
چهره ها نهفته در پناهِ سايه هاي شرم،
رنگ ها شکفته در زلالِ عطرهاي گرم،
مي تراود از سکوتِ دلپذيرشان؛
بهترين ترانه،
بهترين سرود!

مخملِ نگاهِ اين بنفشه ها،
مي برد مرا سبک تر از نسيم
از بنفشه زارِ باغچه،
تا بنفشه زارِ چشمِ تو -که رُسته در کنارِ هم-
زرد و نيلي و بنفش
سبز و آبي و کبود.
با همان سکوتِ شرمگين،
با همان ترانه ها و عطرها،
بهترين هر چه بوده و هست،
بهترين هر چه هست و بود!

در بنفشه زارِ چشمِ تو
من ز بهترين بهشت ها گذشته ام،
من به بهترين بهارها رسيده ام.

اي غمِ تو همزبانِ بهترين دقايقِ حياتِ من!
لحظه هاي هستي من از تو پر شده ست
آه!
در تمام روز،
در تمام شب،
در تمام هفته،
در تمام ماه،
در فضاي خانه، کوچه ،راه
در هوا، زمين، درخت، سبزه، آب،
در خطوطِ در همِ کتاب،
در ديارِ نيلگونِ خواب!

اي جدايي تو بهترين بهانه ي گريستن!
بي تو من به اوجِ حسرتي نگفتني رسيده ام.

اي نوازشِ تو بهترين اميدِ زيستن!
در کنارِ تو
من ز اوجِ لذتي نگفتني گذشته ام.

در بنفشه زارِ چشم تو
برگ هاي زرد و نيلي و بنفش،
عطرهاي سبز و آبي و کبود
نغمه هاي ناشنيده ساز مي کنند
بهتر از تمامِ نغمه ها و سازها..

روي مخملِ لطيفِ کونه هات
غنچه هاي رنگْ رنگِ ناز،
برگ هاي تازه تازه باز مي کنند،
بهتر از تمامِ رنگ ها و رازها!

خوبِ خوبِ نازنينِ من!
نامِ تو مرا هميشه مست مي کند
بهتر از شراب.
بهتر از تمامِ شعرهاي ناب!
نامِ تو، اگر چه بهترين سرودِ زندگي ست؛
من ترا در خلوتِ خداييِ خيالِ خود
"بهترينِ بهترينِ من" خطاب مي کنم،
بهترينِ بهترينِ من!
نه اماني، نه اميدي، نه به شب نورِ سپيدي
نه سروري، نه سرودي، قصه بود هر چي شنيدي..
با تو هستم، اي ستاره! پشتِ ابرِ پاره پاره
داري باز قصه مي بافي، قصه ها پايون نداره..
نه سکوتي، نه صدايي، نه رَهي، نه ردّ پايي
توي اين هواي دلگير، من اسيرم، تو رهايي..
با تو اي ستاره پاکم، بي تو من اسيرِ خاکم
توي اين کويرِ لعنت، تشنه موندم و هلاکم..
امشب دوباره يادِ گذشته افتادم..
حرف هايي رُ به دوستم زدم که تا به حال
به هيچ کس نزده بودم.. حتا به خودم!
دوباره يادِ مولانا و عليرضا عصار و.. افتادم.
يادِ فصلِ آشنايي، کوچِ عاشقانه،
حالِ منِ بي تو، عشقِ الهي..
يه جورايي از صداش خوشم مياد. از شعرها
و تنظيمِ آهنگ هاش..
خيلي وقته که آهنگِ ايراني گوش نمي کنم..
البته چند وقتيه که فقط موزيک گوش مي کنم..
تا اين که امروز تو وبلاگِ يه مردِ خوب، شعرِ آهنگ هاي
قميشي رُ ديدم.. آخي! دلم براش تنگ شده!!!
چند تا از آهنگ هاش رُ اگه خواستين On Line بشنوين؛
فرنگيس / سايه / قاب شيشه اي / با من باش
فردا / گلاي پونه / چشم انتظار / گِله / ديوونه / ستاره
عشق در قالب دلها در شكلها و رنگهاي تقريباً مشابهي
متجلي مي شود و داراي صفات و حالات و مظاهر مشتركي
است اما دوست داشتن در هر روحي جلوه اي خاص خويش
را دارد و از روح رنگ مي گيرد و چون روحها بر خلاف غريزه ها
هر كدام رنگي و ارتفاغي و بعدي و طعم و عطري ويژه خويش دارد
مي توان گفت كه به شماره هر روحي،
دوست داشتني هست
(دكتر علي شريعتي)
عشق جوششي يك جانبه است.به معشوق نمي انديشد كه كيست؟!
يك خود جوشي ذاتي است و ازاين رو هميشه اشتباه مي كند
و در انتخاب به سختي مي لغزد و يا هميشه يك جانبه مي ماند
و گاه ميان دو بيگانه نا همانند عشق جرقه مي زند و چون در تاريكي است
و يكديگر را نمي بيند پس از انفجار اين صاعقه است كه در پرتو روشنائي آن
چهره يكديگر را مي توان ديد و در اينجاست كه گاه پس از جرقه زدن عشق
عاشق ومعشوق كه در چهره هم مينگرند احساس مي كنند كه همديگر را نمي شناسند
و بيگانگي و نا اشنائي پي از عشق كه درد كوچكي نيست فراوان است..
اما دوست داشتن در روشنايي ريشه مي بندد و در زير نور سبز مي شود
و رشد مي كند و از اين رو است كه همواره پس از آشنايي پديد مي ايد
در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنايي را در سيما و نگاه يكديگر
مي خوانند و پس از آشنا شدن است كه خودماني ميشوند.دو روح نه دو نفر
كه ممكن است دو نفر با هم در عين رو دربايستي ها احساس خودماني بودن كنند
و اين حالت بقدري ظريف و فرار است كه به سادگي از زير دست احساس و فهم
ميگريزد وسپس طعم خويشاوندي و بوي خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن
و رفتار و آهنگ كلام يكديگري احساس ميشود و از اين منزل است كه ناگهان خود بخود
دو همسفر بچشم مي بينند كه به پهنْ دشت بيكرانه مهرباني رسيده اند و آسمان صاف و بي لك
دوست داشتن بر بالاي سرشان خيمه گسترده است و افقهاي روشن و پاك و صميمي و ايمان
در برابرشان باز مي شود و نسيمي نرم و لطيف همچون يك معبد متروك كه در محراب آن خيال
راهبي بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه درد آلود نيايشش منارره تنها و غريب آن را به
لرزه در مي آورد هر لحظه پيام الهام هاي تازه آسمانهاي ديگر را بهمراه دارد و خود را به مهر
و عشوه اي بازيگر و شيرين وشوخ هر لحظه بر سرو روي اين دو ميزند.
(دكتر علي شريعتي)
I disliked myself. I thought that no one loved me
but God said, " I love you."
مرسي از مکاشفه..
من عاشقِ اين قسمتِ انجيلِ يوحنا م..
( به نوشته ي May 27 / 2002ش يه سري بزنين ؛)
گلتن هنوز بهت نگفته که تو کجايي؟
عجيبه ! ؟
ببينم ! فرق خون را با نفس می دونی؟
خون مايع داغ و لزج و قرمزی است که در تک تک سلول ها و اعضای بدن جاری است. از لحاظ علمی بحثی نداريم. حرف من جای ديگری است..جايي که ميزان حيات بشريت و توجه به اين حيات داشتن رو تعيين می کند. تو هيچ وقت حس نمی کنی که خون در رگ و پی ات می چرخد و از قلبت به سر و پايت می ريزد . همه وجودت با ذره ای اينور و آن ور شدن گرم يا سرد می شود...هيچ تسلطی هم روی آن نداری و هيچ امکانی هم برای بازداشت و برگرداندن و يا پس گرفتنش نداری. اصلا متوجه نمی شوی که شبانه روز چطور اين حرکات در بدنت به وجود می آيد و چطور دمای بدنت حتی با هر تغييری در اين اسل گرم و سرد می شود. فقط کافی است گوشه ای از انگشتت ببرد تا رنگش را ببينی ..وگرنه حتی سايه ای هم از آن زير پوستت نمی بينی..می بينی؟ فقط با همه وجودت ممزوج شده و به شکل کاملا طبيعی سلسله مراتبی را انجام می دهدتا زنده باشی . .
هر چه هم که می کشی از مسموميت گرفته تا سردرد و بالا و پايين شدن فشار و قند همه به نوعی به همين جريان نا مسلسل چرخشی اعجاب انگيز ارتباط دارد. حتی اگر اجازه دهی به راهی غير از راه اصلی خودش برود و از مسير خارج شود ، مرگت حتمی است . ضربان قلبت هم مستقيم دست خودش هست و هر تازه واردی را هم نمی پذيرد.
فقط اين را هم می دانی که اگر اين خون با املاح نا آشنا يي شريک شده و حس های ناشناخته مثل سردی و دنيای خاکستری آدم های معمولی نا خواسته مهمانش شود چه بلايي بر سر صاحبش می آيد؟
(از وبلاگِ خاک)
اين هم توصيه ي کشکول براي اون هايي که home page مي سازن!
و همين طور يه مطلب جالب براي پيدا کردنِ قبله..
راستي! لينکِ چند تا از آهنگ هاي داريوش رُ براتون مي ذارم
تا اگه دوست داشتين، "بر خط" (همون On Lineِ خودمون!)
گوش کنين..
به تکرار غم نيما / آيينه / دستِ عزيزان / بلاي ني / چي بگم؟
حادثه / پسرم / پدرم / سلام / سفره / هنوز نگرانم / علي کنکوري
و نون و پنير (که البته با ابي اجراش کرده..)
عشق در هر رنگي و سطحي با زيبايي محسوس در نهان يا آشكار
رابطه دارد.چنانچه شوپنهاورمي گويد(شما بيست سال برسن معشوقتان
بيفزاييد انگاه تاثير مستقيم آن را بر احساستان مطالعه كنيد)
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است وگيج وجذب زيباييهاي
روح كه زيباييهاي محسوس را به گونه اي ديگر مي بيند.عشق طوفاني
و متلاطم و بوقلمون صفت است.اما دوست داشتن ارام واستوار و پر وقار
و سرشار از نجابت(دكتر علي شريعتي)
waw!! عجب نقاشي هايي..
کافيه برين اين جا تا خودتون ببينين احسان چه
چيزهايي رُ گلچين کرده..
خيلي خوشگل بود!! مرسي!!
و همين طور اين نوشته در موردِ "وقت"..
راستي! يه بلاگ (به اسم افسوس) پيدا کردم پر از حرف هاي
دکتر علي شريعتي. به زودي براتون Copy و Paste مي کنم..
فعلاً اين رُ داشته باشين؛
* عشق با دوري و نزديكي در نوسان است. اگر دوري بطول انجامد
ضعيف مي شود اگر تمام دوام يابد به ابتذال كشيده مي شود.و تنها با بيد و اميد
و تزلزل و اضطراب و ديدار و پرهيز زنده ونيرومند مي ماند.
اما دوست داشتن با اين حالات نا آشناست.دنيايش دنياي ديگر است.
(دكتر علي شريعتي)

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۱

بنويس دلا به يار کاغذ
بفرست به آن نگار کاغذ
نه سيم و نه زر نياز داري
پس azizi تو به جهان چه کار داري..؟
خبرش يه کم قديمي ـه، اما اگه ندونين ديگه خيلي
تابلو ـه!! براي همين هم لينک مي دم..
برين بخونين و ايمان بيارين به آغاز فصل سرد..
شوخي کردم! منظورم اين بود که
ببينين که عشق و عاشقي چه پيشينه اي داره!
تازه ملک هم داره! کاروانسرا هم داره! حاجي باغ داره!!
حاجي خوشگله!! 36 دندان پهلوي همديگه داره..
واي، ديگه واقعاً دارم مي ميرم از خستگي..
امروز همه ش سرِ کلاس خواب بودم!
اون قدر تو عالمِ هپروت بودم که خونه مون رُ گم کردم!!
آخيش! امروز امتحانِ فيزيک داديم..
هر چند خيلي آشغال بود! سوال هاش افتضاح بود..
ادبيات هم، امروز فدايي مي گفت بخشنامه ي جديد
براي تصحيح ش اومده و چون مصحح ها تنبل هستن،
شايد همه شون اين جديدَ رُ اجرا نکنن،
اگه کم شدين، حتماً اعتراض بذارين!!
وووووااااااييييي! هنوز حسابان مونده :(
دعا کنين اين يکي رُ خوب شم، حداقل!!
حجم ش يه کم زياده..
خوش به حالِ بعضي ها (!!) که خوب شدن..
باور کن من تو عمرم اين قدر درس نخونده بودم، اما باز هم..
اصلاً بي خيال! ما تلاش خودمون رُ کرديم!!
امروز رفتم ملودي..
هر چند خودِ بهرام خان (بخونين جان) نبود..
راستي! مي دوني که داره ميره..
any way، چند نفر به بينندگانِ بلاگ هام اضافه شد!
نه به اون اوايل که آدرسش رُ به هيچ کس نمي دادم،
نه به الآن که هر کس رُ مي بينم..
آخرين خبر هم اين که شايد تابستون برم خوابگاه!!
جالبه نه؟ اگه رضا بمونه..
هر چند مي دونم تحمّل کارها و مسئوليت هاش رُ ندارم!
اين که بخوام خودم، خودم رُ داشته باشم..
آها! اين هم يه لينک براي علاقه مندان شکسپير؛
هر چي بخواين توش پيدا مي شه!!!
اين هم سه تا پيوندِ ديگه! (همين جوري!) ؛
تلفن هاي ضروري (البته براي تهران!!)
سفارت خونه ها / دانشگاه ها و مراکز تحقيقاتي