..مبارزِ راهِ روشنايي به دو ستوني که در دو طرفِ دروازه قرار دارند، نگاه مي کند. اين دروازه اي است که او مي خواهد آن را فتح کند.
يکي از اين دو ستون ترس نام دارد و ديگري آرزو
مبارز به ستونِ ترس مي نگرد، بر آن نوشته است:
" تو به دنيايي ناشناخته قدم خواهي گذاشت که خطرناک است و هر آن چه تاکنون آموخته اي در آن کاربردي نخواهد داشت."
مبارز به ستونِ آرزو مي نگرد، بر آن نوشته است:
" تو دنيايي را ترک مي کني که شناخته شده است و همه ي چيزهايي که دوستشان مي داري و براي آن ها مبارزه کرده اي به آن تعلق دارند."
مبارز مي خندد چون او از هيچ چيز نمي ترسد و هيچ چيز او را در تصرف ندارد. با اطمينانِ کسي که مي داند چه مي خواهد، قدم پيش مي گذارد و دروازه را مي گشايد..