یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۱

سلام!!
بالاخره امتحانات هم تموم شد!
لابد بايد خوشحال باشم.. آزادي..
اما نه! اصلاً دلم نمي خواد تموم بشه..
اين يک ماه، روزهاي خيلي خوبي داشتم که
دوست ندارم از دست بدم شون..
حتا حاضرم به خاطرش مجبور بشم درس بخونم!!
اين يک ماه، برام پر از خاطره است..
روز ها و شب هاش پر از حرف ـه..
...................
امتحان ها رُ هم هر جور که بود داديم!
نتايج ش هم باشه براي دبيران..
مهم اين بود که "خونديم"..
...................
راستي، احتمالاً چند روزي بلاگ رُ تعطيل مي کنم.
نمي دونم تا کِي.. فقط اميدوارم هميشگي نباشه..
فعلاً باي! اميدوارم هميشه موفق باشين!!

مهرباني در چشمانت
گمان مي کنم گريه ام را شنيده اي
و به رويم لبخند زدي؛ همچون مسيح به يک کودک
آمرزيده شده ام، مي دانم
بهشت فرستاده شده و دزديده شده است
و به رويم لبخند زدي؛ همچون مسيح به يک کودک
از اين همه درد و رنج چه ها آموخته ام
هرگز ديگر چنين احساسي را
به کسي يا چيزي نخواهم داشت
اما اکنون مي دانم
زماني که عشق را مي يابي
زماني که مي داني وجود دارد
آن گاه محبوبي که دلتنگش هستي
در آن شب هاي بسيار سرد به سويت مي آيد
هنگامي که دوستت دارند
هنگامي که مي داني چنان سعادتي داري
آن گاه که محبوب را نوازش کردي
وقتي اميدي پيشِ رو نيست، آرامت مي کند
اندوهِ چشمانم را
نه کسي ديده و نه کسي سعي کرد آن را دريابد
اما تو به رويم لبخند زدي؛ همچون مسيح به يک کودک
بدونِ عشق و سرد بودم
و تو روحم را با آخرين نفست نجات بخشيدي
و به رويم لبخند زدي؛ همچون مسيح به يک کودک
و از تمامي اين اشک ها چه ها آموخته ام
تمامي آن سال ها منتظرت بودم
سپس درست زماني که عشق آغاز شد،
او عشقِ تو را به دوردست ها برد
اما هنوز مي گويم
آن کلماتي را که نتوانستي بگويي
برايت خواهم خواند
و عشقي را که ما بايد بنا مي کرديم
آن را براي هردومان خواهم ساخت
براي تک تکِ خاطرات
که بخشي از وجودم شده اند
تو هميشه عشقِ من خواهي بود
خُب، عشق به من ارزاني شد
پس من مي دانم که عشق چيست
و محبوبي که نوازش کردم هميشه کنارِ من است
آه، معشوقي که هنوز دلتنگش هستم..
همچون مسيح نسبت به کودکي بود
(همچون مسيح به يک کودک / پيرتر / جرج مايکل)